ادبیات

آفتابکاران

ترانه نیست شعر نیست آفتابکاران مارش نظامی است سرود آگاهی است بر ریشه‌های  جوان بر ریشه‌های ممنوعه در شیار صخره‌ها در بلندای کوه‌ها با قیام خلق در کف خیابان سرودهای  شورش می‌خوانند با تفنگ  من

با من باش رفیق

من صدای کردستانم دیروز  با دستان خالی  و پا بند اما امروز  در گرما گرم  مبارزه  و پیکار با تفنگی در دست بر سرزمین  مقاومت ایستاده‌ام من صدای لرستانم با تفنگی  برنو با سرود دایه دایه با مشت‌های 

به یاد حماسه سیاهکل و برای همه آن‌هایی که در جنبش انقلابی اخیر درحال ساختن تاریخ‌اند

در آسمان تیره آن روزهای تار آن روزهای سستی و کاهلی آن روزها که تکان تکان مترسک‌ها هم. جز از وزش باد نبود و آن‌سوی آب‌ها بسیاری در هجرت خویش خوش خوشانه جام‌هایشان را بالا می‌بردند دریا آرام بود.

صلح

ما الفبای  جنگ  را می دانیم ولی  صلح  را  گرامی  می‌داریم اسلحه ، فشنگ، باروتت  را  ما  ساخته‌ایم ما کارگران ما زحمتکشان نه برای کشتن فرزندانمان برای  صلح و آزادی برای  قرصی  نان کاسه‌ای  برنج

ما کارگریم

ما کارگرانیم تحریم شدگان کار نان آزادی بترس از ما ما بسیاریم در نبرد طبقاتی خویش دنیایی با ماست دنیائی از کارگران استثمار شدگان اما آگاهان و بی گمان فاتحان فرداییم شعله‌های سوزانیم بگذارید خشم

شعله‌های اوین

تو باز مانده کدامین جنگل سرخی؟ کدامین  زخم  کهنه چنان  فریاد  بر آوردی زن خروش ازادی است زن  زندگی  آزادی پنج قاره  با نامت آبیاری شد تو باز مانده کدامین حماسه غرور انگیزی؟ که با دست‌های گره

گفتگو در میانه ی روَیا

حسن حسام ـ نیکا نیکا ! مهسای ما را ندیدی ؟ ـ نه! من چهره ام له شده چشمم جایی را نمی بیند اما می دانم این جاست همین دور وُ برها ـ تو چطور مهساجان ! نیکا ی ما را دیده ای؟ او پنج بهار از تو جوانتر

می بینم

سنگ فرشهای خونین  خیابان را نماد زخم های  آزادی  را نخ نما ترین  حکومت  را بلوغ  پی در پی  گرسنگان  را مهسا های  حجاب سوزان را پرچم  سرخ  رهائی  را زنگ بزرگ  آزادی را می بینم  می بینم