ادبیات

نان من کو

نگاهش می‌کنم از دودکش کارخانه به تن‌های نحیف خسته‌شان به دستانی پر چرب سیاه به چشمان بی‌خواب که چون کوره آتش می‌سوزد سندانی مقاوم تکیه بر پتک صبر برای سفره‌ای نان باز نارنجکی فلفلی به‌جای نان باز

سرود انترناسیونال

دوباره پابرهنه‌ها در کوچه و خیابان سرود انترناسیونال سر می‌دهند رقص انقلاب شبح مرگ بر کاخ‌هایشان سایه می‌افکند سرمایه‌داران خود را خیس می‌کنند از خشم و نفرت کارگران گوش کن صدایشان بلند و بلندتر

۸ تیر

سال ۵۵ سال محاصرهٔ خانه‌های تیمی سال به رگبار بسته شدن وارثان جنگل سال سکوت و خفقان بر دانشگاه‌ها سال ریختن خون خلق بر سنگفرش‌های خیابان سالی که مزدوران ساواک سال موفقیت عظیم نام نهادند سال آرامش

بدرود

این صدای گام انقلاب است دل تاریخ را می‌شکافد رعشه بر اندام جلادان می‌اندازد در جنگل حماسه درو شدیم با ریشه پر بار از آهن سرخ روییدیم ایمان آوردیم سر نوشت ما در پیکار ماست ۱۹ بهمن آرزوی سال‌ها

۱۹ بهمن

۱۹ بهمن رنگ خون بود طلوع سرخ موعود پیمان با خون خلق جنگل سرخ ۱۵ آذرخش یخ زدن جوانه زدن به گل نشستند می‌آمدن ارتش سرخ گرسنگان شانه‌به‌شانه نجواکنان با ناله مرغ سحر دلشان جنگل سبز آن زمان که زاغ

اول ماه می

با شوقی عظیم پایکوبان به استقبال کمونیسم می‌رویم یک قرن مبارزه بوی سوختن مطالباتمان از دود کش کارخانه تا کف خیابان به مشام می‌رسد فردا تقسیم کلمات سرخ نگو همیشه همین بوده تمام می‌شوی پوسیده دست

کارگر زندانی

شعرم کار نان آزادی تقدیم باد به قاب عکس‌های بی روح خاوران تقسیم می‌کنم بین تک تک انسانهای در بند اسارت هم آغوشان خاوران رفیق خلق فدایی در میان جلادان روزها ماه‌ها از دیوارهای بلند روزنه سلول

منم آذربایجان

شعرهای تاول زده در سازهای شکسته با گلوی خسته در خون نشسته میدانی اندیشه‌های ماهی کوچک آرس قدرت تغییر شما را دارد منم آذربایجان نگاه کن به قله‌ام بدم میاد ز بودنم حرف مفت نیست چهل سال رخ مادر بر

برپا!

این‌که من حروف را پشت سرهم می‌چینم وتو جمع می‌کنی، می‌خوانی و درک کنی، همه از کلاس درس معلم آغازشده است. یادگاری است که از معلم خویش داریم. ذره‌ذره گچ تخته‌سیاه را بی‌صدا فرومی‌داد و با همه توانش

دست چه کسی گرم بماند؟

زمستان سردو سختی بود. نفس درسینه یخ می‌زد.ازآن زمستان‌ها که سوزش دستها را می‌سوزاند. اشک گرم ریخته شده برگونه ها قندیل می‌بست. تازه شروع برف وسرما بود. زمین هم درلاک خودش رفته بود. دریغ ازیک ذره