وقتی فرسنگها راه را میپیمایم
تا در قله جام جان تازهای برگیرم
آنگاه به بیمهری آدمیان میگریم
که چگونه فراموش میشوند
میمیرند
آنزمان شعر اندوه را میسرایم
شعر اندوه تاریخ خلقی است
زخم تاولی است بر گلوی نسلی
ما در کشوری چشم به جهان گشودیم
که چاههای خشکیدهاش
نارنجک، کلاشینکف میزاییدند
دختران باکره
بهجای بوسه معشوقه
قنداق، قنا سه میبوسیدند
چشم از جهان میبستند
به فرزندانشان لالائی میخوانند
“لالا لالا ای گل پونه
بابات رفته شب از خونه
که خورشید و بجنبونه
لالا لالا گل انجیر
بابات داره به پاش زنجیر
بابا تو دشمناش کشتند
نشان دشمناش آینه
که دستاش غرق در خونه”
مادر آرامآرام زمزمه میکند
فرزندانم شما
دریچههای پویش فردایید
برای
کار، نان، پرچم سرخ
سیاهکوه
نظرات شما