بچه که بودم، خرس قهوهای را میدیدم. زیر پتوی کهنه و کوتاه من میخزید. میخواست دل و رودهام را بیرون بکشد. به پهلو میچرخیدم. خودم را جمع میکردم اما بازهم به شکم من چنگ میزد. قطرههای بارانی که از سقف اطاق بر سرم میریخت به یادم میآورد که این درد گرسنگی است که هرنیمه شب به سراغ دل و رودهام میآید. جا به جا میشدم. سرم را زیرمتکا میکردم. با این حال، نبرد من و خرس قهوهای بر سرشکم ورم کرده و خالی من ادامه داشت. میخواستم از پشت سرش بپرم و گردنش را بگیرم. دلم میخواست چشمان حریص و درندهاش را از کاسه دربیاورم و خودم را ازین مخمصه نجات دهم. اما نمیتوانستم شکمم زیر دندانهای تیزش تکه تکه میشد. از ترس، شبیه مردهها میشدم. در این جدال بود یا ازضعف، عرق میکردم. قطرههای باران روی پیشانیام تبخیر میشد. شبها شبح گرسنگی، تنها مهمان خانه ما بود. ما هم درهمین دنیای همیشگی به دنیا آمدهایم. جایی مانند همه جهان. درختان بودند، خورشید بود، ماه میتابید. اما چیزی کم داشت. شاید درختان ما برگ نداشتند،، میوه نداشتند. شاید هم خورشید گرفته بود و ماه درپشت مه مانده بود. گویی که در تیرگی یک غروب سرد، بیگانه با روزهای روشن و آشنا با شبهای تاریک، به دنیای همیشگی قدم گذاشتهایم. بچه که هستیم قلبمان از زندگی خالیست. بزرگتر که میشویم زندگیمان از قلب خالی شده است. چرا که فقط دستهایمان برای کار نیاز است و پایمان که باید دنبال نان بدود. فقر و نداری همزاد همیشگی ما در دنیای همیشگی است.
پاییز با باد سرد وگزنده ای از راه میرسید. پیش پای پاییز درختان خوش خیال برگهایشان را برخاک میریزند. غافل از این که داس تیز و برنده سرما جسم بیمار درختان را از ریشه می زند. شاخهٔ ترِ باران خوردهٔ کوچه ما هم شکست. باد خزان همه چیز را تحلیل میبرد. در هرخزان، غرش ابر خانه ما را میلرزاند. حتی یک نم نم آهسته باران خانههای سست ما را رو به ویرانی میبرد. هیچ گاه به پاییز دل نبستهام. قطرههای آرام باران درشب های دلگیر پاییز تنها در ترانههای عاشقانه زیباست. برای ما کارگران زحمتکش یک بهانه است برای گریستن. هرگز به بادهای سرد خزان اعتماد نکردهام. سرمای بی رحم وسوزناک روزهای سرد، مانند خنجری به جان برهنگان فرو میرود. پاییز برای مردم تهیدست هشدار گرسنگی در زمستان پیش روست. پدرم بیش از همیشه پریشان میشود. چند روزی درخانه میماند و دوباره دنبال کار میگردد. مثل تنه درختی که از داخل خورده شده و پوسیده است، پدرم تحلیل رفت. راهی به چشمانش باز کردم. در پشت پرده بی رنگ نگاهش نوری نمانده بود. درخانه کوچک و سوت و کور ما همه چیز رنگ باخت. مادرم گفت ما چون فقیریم عمرمان کوتاه است. زندگی هر کس به اندازه دست اوست. دست ما کوتاه است همان گونه که درطول عمرمان دستمان به چیزی نرسیده است. ما زیاد زنده نمیمانیم. با این که سنگینی کار جهان را به دوش کشیدهایم، زندگیمان سبک و گذرا است.
درکشاکش روزهای کار وخستگی وشب های ماتم زده و گرسنگی، من به اندازهٔ سبکیِ خواب نا آرام مادرم بزرگ میشدم. خرس شبهای من اما به اندازه خواب های سنگین خفتگان گنده شد. خرس کوچک زودتر از من بزرگ شد. یک خرس گنده که ازظلمت شب بهره میبرد و به سراغم میآید. در اولین روزهای پاییز نه تنها شکم بلکه کیف و کتاب مرا هم جوید. درهر خزان هم زمان با آغاز جدایی برگها از درختان یک نور در زندگی کم سوی ما خاموش میشود. نور امید رفتن من به مدرسه زیر سایه درخشش سکههای سرمایه طاقت نیاورد و خاموش شد. نعرههای مستانه قدرت و جنون پیشوای سرمایه داران درب مدرسه را به رویم بست. التماسهای مادرم بیهوده بود. تا غروب پشت در بسته مدرسه میمانم. باز هم بوی قهر زندگی در فضای دلم پیچیده بود. بغض گلوی من، درب آهنی مدرسه را خش انداخت. صدای غوغای هم شاگردیهایم درحیاط مدرسهای میپیچید که دیگرجای من نبود. دلم گرفت.
درته دلم خانهای سا خته ام. هیچ کس از آن جا خبری ندارد. درست همان جایی که کسی به آن دسترسی ندارد. خانهام مربع است. با چهار ضلع برابر. برای من اعداد، رنگِ تفاوت است. درگوشه ای میزی برای نوشتن مشقهایم گذاشتهام. وسط خانهٔ دلم حوض کوچکی است. اگر مداد رنگی داشتم خطوط درهمی کف حوض رسم میکنم. هرگز آب را بی رنگ نمیکشیدم. آب بی رنگ نیست. رنگ لبان تشنه کودکان غرق شده درهوتک های جنوب است. آب هر چه را که میشورد و پاک میکند خودش رنگی از آن به تن میکند. من دیدهام. وقتی پدرم دستش را میشست، آب سیاه میشد. نا خدای حوض کوچکم ماهی سرخ قصه اولین معلم زندگی من است. درخت آلبالو همسایه دیوار به دیوار حوض است. عکس دو گوشواره قرمز قشنگش درآب، ماهی را به خنده وا میدارد. دوستانم را لب حوض میبرم. هروقت دلمان خواست آب تنی میکنیم. خودمان را دراستخز بزرگ و خوش آب ورنگی میبینیم. هنگام شنا کردن به بازی کلمات حبابهای روی آب میخندیم. اگر مداد رنگی داشتم تا چند کوچه آن طرف تر خانهها را رنگ میکردم. خانه هیچ کس را بی رنگ و رو نمیگذاشتم. درخانه دلم زندگی قهقه می زند. اگر مداد رنگی داشتم درچشمان بزرگ پسربچهای که درانتهای نقطه پایان زندگی راه میرود رنگ سبز میپاشیدم. پروانه وار کنارش میماندم و برایش میسوختم. دستش را به اولین سیب درخت حیاط دلم میرساندم. دیگر نیازی نبود با دلهره از خانه همسایه سیبی بدزدد و با دیدن باغبان سیب دندان زده از دستش به خاک بیفتد. در حیاط دلم گل کاشتهام. مانند یک کودک بازیگوش دنبال دخترانی که هرگز زیبایی یک گل را ندیدهاند راه میروم و بر موهای بافتهشان گل مریم می نشانم. دختران پرشوری که جایشان در کلاس درس خالیست.
اگر خط کش داشتم یک خط پهن میان کار و کودک میکشیدم. با مداد قرمز بر روی خط پهن مینوشتم کارکودکان ممنوع. با رسم یک خط بین کودکان و گرسنگی فاصله میانداختم. با خطی درشت مینوشتم درقلب های کوچک ما تصویر زیبای آینده محو شده است. اگر پاک کن داشتم دیوارهای جدایی کودکان از مدارس را پاک میکردم. با پاککن ازکتاب های درسی کلمه غنی و فقیر را پاک میکردم اگرپاک کن داشتم هرچه بر تخته سیاه زندگیمان نوشتهاند را پاک میکردم. اگر تراش داشتم تفاوتها رامیتراشیدم. اعداد ریاضی را یکسان و هماندازه میکردم. اعداد بالا را آن قدر میتراشیدم و لاغر میکردم که هم اندازه اعداد پایین بشوند. من اگر یک دفتر داشتم اسم تمام بچههای شهر را درمدرسه مینوشتم. اسم هیچ کود کی را از قلم نمیانداختم و از آنان شغل مادران و پدرانشان را نمیپرسیدم. کاش آبرنگی داشتم. هرچه و هر که را به رنگ واقعی خودش رنگ میزدم. خرس گندهٔ حریص را همان رنگ خاطرات کودکیم قهوهای میکردم. بر پیراهن رئیس بی وجود جمهور رنگ زرشکی میپاشیدم. اسمش را میگذاشتم زرشکیان. رئیس بی اختیاری که با زنبیلی خالی در راهروهای مخدوش سیاست تعظیم کنان قدم می زند. اگر کیف داشتم تمام خانهام را درآن میگذاشتم. تصویری از خودم و همکلاسیهای سال قبل دست در دست هم بر دیوار مدرسه میکشیدم. دستی که از درون مدرسه در را باز میکند. دلم نمیخواهد سایهٔ ابرهای سیاه درخانه دلم جا خوش کند. درسرم خیالات خوشی دارم. دردلم زندگی قهقه می زند. من در میانه یک راه باز به سوی مدرسهام.
مهر ماه ۱۴۰۳
کنش یار
نظرات شما