٢١ بهمن ١٣٩۵- روزی بود عادی. مثل تمام روزهای دیگر در سال ۵۷. باز از جایی چند نفری گرد آمدند. راه افتادند در خیابانها و شروع کردند به شعار دادن. علیه شاه. سر راه هر که گروه را میدید، اگر کاری نداشت، همراه میشد. گروه، همصدا شعار میداد. علیه شاه، علیه نخستوزیر، علیه ساواک. علیه هر آنچه که پیش از آن راه نفس را گرفته بود. دیگران را دعوت میکرد به آنها بپیوندند. با گذر از چند خیابان، دیگر به گروه بزرگی تبدیل میشد.
دیوارهای شهر به تابلوی بزرگی از دیوارنویسی و لکههای رنگ تبدیل شده بود. دیوارنویسیهای شبانه. اوایل که شروع شده بود، به سرعت با رنگ میپوشاندندشان. زحمتی بیهوده. شب، روی رنگ، نوشته میشد: “ننگ با رنگ پاک نمیشود” و شعاری جدید. بعد از مدتی شعارها چندان زیاد بودند که گویا رنگها هم کفاف نمیکردند. پس، شعارها ماندند.
راهپیماییهایی که از گوشه و کنار شهر شروع میشد، گاهی بیخطر به مقصد میرسید. بسیاری اوقات نیز به راهبندان ارتش و پلیس. تهدید بود و دستور “متفرق شوید” و صدای تیر. هوایی یا زمینی. عدهای پشت دیوارها و ماشینها پناه میگرفتند، عدهای به کوچه پسکوچهها میدویدند. اما، باز، یکدیگر را جایی پیدا میکردند، دستهی دیگری شکل میگرفت. در مسیری دیگر. یا تک تک روانه مقصد میشدند. در تهران، بیشتر اوقات، مقصد، دانشگاهها بودند و دانشگاه تهران یکی از مهمترین آنها. دانشگاههایی که پیش از آن، کمترین اعتراضشان با حمله گارد پاسخ میگرفت. همین چندی پیش بود که جلسات شعرخوانی کانون نویسندگان در دانشگاه صنعتی حملهی پلیس را به دنبال داشت و درگیری را. درگیریای که به مرگ یک تن و مصدومیت و دستگیری دهها تن دیگر انجامیده بود. اما اکنون، دانشگاه دیگر دانشجو و غیر دانشجو نمیشناخت. گروه گروه مردم گرد میآمدند. و همیشه خبری بود برای رد و بدل. اعتصاب جدیدی که شروع شده بود. اعلامیهای که خوانده شده بود. شرح جنایتی دیگر از جنایتهای رژیم و ساواک. و همیشه تجربهای بود برای تعریف. نکتهای بود برای یادگیری. داوطلبی بود برای سخنرانی. کتابی بود برای گرفتن. کتابهایی که پیشتر، داشتنشان، جرم محسوب میشد، اما اکنون، علنی دست به دست میشدند. کتابهای موسوم به “جلد سفید”. از ویتنام میشنیدی و از فلسطین و کوبا. و از خیلی چیزهای دیگر که پیش از آن خبر نداشتی. و قرار بعدی.
از آن داغتر، بازار بحث و جدل بود. در این بازار همه چیز یافت میشد. سیاست، فلسفه، اقتصاد. عدهای از خمینی حمایت میکردند؛ برخی دیگر از مارکسیستها؛ گروهی از مجاهدین و گروهی از فداییها. این آزادیای بود فراتر از هر آزادیای که طبقهی فرادست برای طبقات فرودست، مجاز و قانونی میشمارد. در سراسر دنیا. نامش، آزادی تودهای بود. و تنها تابع یک قانون: سرکشی در برابر بالادستیها. جان گرفته از مبارزات روزمره، همراه با پایداری و از جانگذشتگی انبوهی از مردم. مبارزهای بود که هر روز از نو آغاز و بازآغاز میشد. و از همین رو، ماندنی. صفیر گلولهها و تهدیدات رژیمی دیکتاتور نتوانسته بود در هم بشکندش. با تمام کشتارها و بگیر و ببندهایش. با تمام فریبها و نویدهای پوچاش.
اما در این میان بودند معدودی هم. معدودی که با شعار “بحث بعد از پیروزی” راه گفت و شنود را میبستند. یا عیانتر، با شعار “حزب فقط حزبالله، رهبر فقط روحالله” میکوشیدند جمعها را بر هم بزنند. به خصوص جمع چپها را. گاهی هم کار به درگیری میکشید. و چون تعداد تشنگان شنیدن و دانستن، همیشه بیش از اوباش بود، در پایان این “حزباللهیها” بودند که میدان را خالی میکردند. “حزباللهیهایی” که خودانگیخته نبودند، بلکه “سازماندهی” میشدند با هدفِ تمرین سرکوبی که در راه بود.
و تنها تهران و دانشگاههای تهران نبودند. شهرها و روستاها، خانهها و کارخانهها و مدرسهها. به هر جایی که میرفتی، همین حکایت بود. جویبارهایی بودند که به هر رخنهای را ه میگشودند و میرفتند که به رودی خروشان بدل گردد. هر چه پیشتر میرفت، پهنتر و ژرفتر میگشت. در کارخانهها، کمیتههای اعتصاب جان میگرفتند. مدرسهها و دانشگاهها اعتصاب میکردند. ابتدا اندکی میخواستند. کمی دستمزد بیشتر، کمی آزادی، کمی حق بیشتر. به قدرتشان که باور آوردند، خواهان همه چیز شدند. تمام حقشان.
سرچشمهی این رودها در “جزیرهی ثبات” شاه کجا بودند؟ “جزیرهای” که، در نگاهی سرسری، سکوتی وهمانگیز بر آن حاکم بود. اما گوش که میدادی، زمزمهی جویبارها و نهرها را میشنیدی. سرچشمه گرفته از اعماق جامعهای اسیر چنبرهی ناداشتههای بسیار. تلنبار شده طی سالیانی که حلقهی خفقان تنگتر و تنگتر میشد. سالیانی که گفته شد، زمین تقسیم میشود و به جایش فقر بازتقسیم شد و آلونکهای بیشتر. سالیانی که نان سفرهها لاغرتر و لاغرتر میگشت. سالیان دراز دزدی و غارت. سالیان جهلگستری. سالیان خشم و استیصال از عمری در کار و دسترنجی ناچیز.
این جویبارها بر این بستر روان شدند. و رود که به راه افتاد، مردمان دریافتند هیولای سایهگستر بر زندگی آنها، در برابر سیل خروشانشان، مترسکی بیش نیست. پس ترس رفت و شجاعتی بیکران جایش را گرفت. رود میخروشید و میروفت و بنیان برمیکند. دیگر به جز گروههای چند ده و چند صد نفره، راهپیماییهایی بودند چند هزار نفره و چند ده هزار نفره. بسیاری جان باختند. بسیاری مجروح شدند. اما، رود سر بازایستادن نداشت. خلاء هیولا را رنگهای شاد امید پر کرد. امید به آیندهای بهتر.
اما در میان رنگهای شاد امید، سیاهچالهای هم بود. سیاهچالهای که ریشه در اعماق قرون داشت و جهل هنوز موجود، پهنتر و پهنترش میکرد و این همه رنگ شاد را برنمیتافت، چرا که تکرنگ سیاهاش را بالاترین رنگها میدانست. رود عظیمتر از آن بود که به عناد با آن برخیزد. پس، همآوای رود شد. به ظاهر. سرپاسدار از راه که رسید، مرعوب سیلبنیانکن گفت: “سرنوشت هر ملتی به دست خودش است”، “محمد رضای پهلوی، این خائن خبیث برای ما رفت، فرار کرد و همه چیز ما را به باد داد. مملکت ما را خراب کرد، قبرستان های ما را آباد کرد”، “مارکسیستها حق ابراز عقیده دارند”، “ما زندان سیاسی نخواهیم ساخت”، “ما کی مخالفت کردیم با تجدد”، “فرهنگ ما را یک فرهنگ عقب نگه داشته درست کرده است”، “خونهای جوانهای ما برای این جهات ریخته شده، برای اینکه آزادی میخواهیم ما”، “میخواهند دوباره ما را برگردانند به آن عهدی که همه چیزمان اختناق در اختناق باشد و همه هستی ما به کام آمریکا برود” و…
سرپاسدار سیاهچاله نوید میداد. بلند، جلوی میکروفون. اما در خفا و پنهان، با پاسداراناش، با “آمریکا”، همان که بعدها “شیطان بزرگ” نامیدندش، تبانی میکرد تا رنگهای امید و شادی را بزداید. همدستانه بر آن شدند تا این رود بنیانکن را مهار کنند. چرا که رنگهای امید و شادی، “شیطان بزرگ” را نیز به هراس افکنده بود. هراس از آن که این رود، سنگ بر سنگ برجای نگذارد. که متمردان از این پس قیدی را گردن ننهند. کارشان دشوار بود. چرا که در میان جهل و جنون، بودند چراغبهدستانی با سلاح آگاهی.
۲۱ بهمن فرارسید. تظاهراتی فراخوانده شد تا سالگرد نبردی بزرگ داشته شود. نبردی که به حماسهای بدل گشت. حماسه، زیرا با آن که آغازگرانش شیرآهنکوه مردانی بودند اندک، اما پژواکی گسترده یافت. آن شیرآهنکوه مردان جان باختند، ولی نبردشان در آب راکد، موج در موج افکند و تا دورها رفت. بر سکوت ترک انداخت. بر سیاست، هنر، ادبیات و اندیشهورزی مهر خود را کوبید. پیگیران بسیار یافت. و در روز بزرگداشت این حماسه بود که حادثه رخ داد. حادثهای بینظیر در تاریخ ملتی دیکتاتورزده. تا جایی که به یاد داشت به جز وقفههای کوتاه.
دهها هزار نفر گرد آمده بودند. هنوز تظاهرات شروع نشده بود. یکباره اعلام شد، دیشب به همافران در پادگان نیروی هوایی حمله شده است. گفته شد، مردم و چریکها به یاری آنان شتافتهاند. خواسته شد، هر کس میتواند سلاح به دست گیرد، به کمک برود. و رفتند. هزاران نفر. خبر، دهان به دهان پیچید. دهها هزار نفر دیگر به سوی پادگانها، رادیو و تلویزیون، کلانتریها، ساواک و زندانها روانه شدند. رفتند تا بازپس بگیرند آنچه را که حقشان بود. قدرت را. و خروش رود چندان عظیم بود و چندان سرکوبگران درمانده که دو روزه تکلیف روشن شد. قیام بود. قیام مسلحانه. قیامی که تکلیف حاکمان سابق را یکسره کرد و تبانیها را نقش بر آب. تا اندازهای.
پاسداران سیاهچاله، در خیابانها بلندگو به دست، رود را به توقف دعوت میکردند. میگفتند که هنوز “از شب مانده دودانگی”. کو گوش شنوا. این رود به خود باور داشت. به نبردش. نبردی که از آن نیرو میگرفت.
پاسداران سیاهچاله هراسیدند. رود میرفت تا آنان را نیز در خود فرو برد. پس، همدلی نشان دادند. به ظاهر. در خفا، اما، بر آن بودند که رود را به نهرها و جویبارها بدل کنند. به بیابانها سرازیر کنند و به اعماق چاهها.
رود بیخبر، سرمست قدرتش هنوز میرفت. این جا و آن جا، خرابیها را برمیکند و خرابکاران را. مبتکر بود. شورا میساخت. اداره میکرد. آباد میکرد. در کارخانه، در مدرسه، در دانشگاه، در اداره، در روستا و در شهر. و آباد میکرد. دیگر مسلح بود. نگاهبان امنیت و آرامش میشد. نگاهبان دستاوردهایش. نگاهبان غنایماش. سهماش از قدرت را میطلبید. اسلحه به وفور یافت میشد، در دست هر زن و مردی، هر نوجوان و حتا کودکی. و در این زرادخانه عمومی، چه شاهکاری از امنیت و آزادی، توأمان، آفرید. کوتاه مدت. اما بیهمتا.
در این میان، پاسداران سیاهچاله بیکار ننشستند. دامچالههایشان را گستردند. جهل، بسیاری را به دامشان افکنده بود. پس دادند. پس گرفته شد. برخی دو دستی. برخی با اکراه. برخی با زور. دستاوردهایشان را. غنایمشان را. ذره ذره. اندک اندک. جهل بر آگاهی پیشی داشت. افزون بر آن، در میانهی مستی همگانی از پیروزی، چه کسی باور میکرد باز زمانی سررسد همچون روزهای پیش از خروش رود. بدتر. سیاهتر. خونینتر. اندک کسانی.
قیام پیروز شده بود. یک جبهه تسخیر شده بود. اما جنگ نه. پس نبرد ادامه یافت. با یارانی کمتر. اما مقاوم، راسخ. پس پاسداران سیاهچاله باید تدبیری میاندیشیدند. احتمال میرفت، این رود دوباره به راه افتد. دلیل کم نبود. زیرا که سرپاسدار، بیشکیب و ناراضی میخواست نظم سیاهچالهی خود را برقرار کند. زنانی که باید به پستوی خانه و زیر چادر خزانده میشدند. قلمهایی که باید شکسته میشدند. دانشگاههایی که تهی از اندیشه و دانش میشدند. دانشجویانی که باید رام میشدند. زبانهایی که باید بریده میشدند. کارگرانی که باید فریب داده میشدند. خلقهایی که باید کشتار میشدند. نادارانی که باید به نداشتهها، دلخوش میکردند. ثروتهایی که باید دست به دست میگشتند. به هر بهایی. دشمن، اینک در اذهان لانه گزیده بود. پس توفیق یافت.
برنامهریزی شده بود. در پی دستاویزی بودند. یافتند. فرمان حمله صادر شد. چوبههای دار و میدانهای تیر برپا شدند. فرصت نبود. تعداد متمردان زیاد. گروهی اعدام کرد. گروهی تیرباران کرد. گروهی به شکنجهگاه و زندان فرستاد. برخی به آن سوی مرزها گریختند. برخی سکوت پیشه کردند. شهر و روستا، رنگ خون گرفت. پارکها و میدانها، رنگ شلاق. زندانها رنگ خون و بوی عفونت و ادرار شکنجهشدگان. حتا به غیر متمردان هم رحم نکرد. جنگ برپا کرد و هزار هزار را روانه تا در آنجا، به قتل برسند. معلول شوند. به اسارت گرفته شوند.
و امروز سی و اندی بعد، از انقلاب که سخن میرود، دروغ میگویند. به عمد دروغ میگویند. یکی دروغ میگوید تا خود را تنها وارث حقنه کند. دیگری دروغ میگوید تا هستیاش، نظماش، دیناش، داراییاش برجای بماند. میگویند این فرجام انقلاب بود. این فرجام انقلاب است. در خاطرهی نسل انقلاب، اما، انقلاب رنگ آزادی بود. رنگ خواستن و توانستن. رنگ امید و شادی. رنگ شجاعت و فداکاری. تصویر انقلاب، خیابانهای پر از جوانانی است که خواستشان را فریاد میزدند. دیوارهای شعارپوش است. درهای باز خانههاست و همدلیها. تصویر سردرهای دانشگاه تهران با دستفروشهای کتاب به دست. شوراهاییست با مردمانی نشسته بر مسند قدرت. تصویر آگاهیست. نبرد برای رسیدن. درست آنهنگام که بسیاری نفسی آسوده کشیدند، که جهل عرصه را به تصرف درآورد، که نبرد پایان یافته تصور شد، که بسیاری از نبرد دست شستند و به خانهها بازگشتند، سیاهچاله فرصت یافت تا همه چیز را به رنگ خود درآورد. آنچه که پس از آن رخ داد، رنگ و تصویر انقلاب نبود. رنگ و تصویر ضد انقلاب بود. رنگ گورهای دستهجمعی. رنگ گورستانهایی بزرگتر از شهرها. رنگ اعتیاد، فحشا. رنگ خفقان. رنگ محرومیت، نداری. رنگ کودکان گرسنه. رنگ زاغهنشینی. رنگ حسرت. رنگ پدران مستأصل. رنگ مادران ماتمزده. سیاهی آغشته به خون. همراه با بوی تعفن دینی هزاران ساله. دروغ میگویند تا رود دوباره نخروشد.
زیر شولای اسلامی سیاه امروزین، اما، رنگهای دیگری هم هست. هنوز هست. با تمام تقلای پاسداران سیاهچاله. تهرنگ امید. تهرنگ شادی. تهرنگ خواستن و توانستن. تهرنگ آگاهی و تلاش. رنگهایی که رودی خروشان میخواهند تا بار دیگر بر چهرهی شهرها و روستاها بنشینند. بر چهرهی چینخوردهی خشمآلود مردمان. رنگ نبرد لازم است. نبرد برای انقلابی دیگر. این بار آمادهتر. این بار آگاهتر.
نظرات شما