فردریک انگلس همرزم کارل مارکس یکی از برجستهترین نظریهپردازان و بنیانگذاران سوسیالیسم علمی و از رهبران جنبش بینالمللی کارگری در ٢٨ نوامبر سال ١٨٢٠ در بارمن پروس متولد شد. از نوجوانی مخالفت استبداد پروسی بود و تحت تأثیر گرایشهای چپ آلمان قرار داشت. تحت حاکمیت استبداد پروسی که فعالیت سیاسی سرکوب میشد، ادبیات و فلسفه عرصه آزادتری برای ابراز مخالفتها بود. ازاینرو، انگلس نیز که از کودکی به چندین زبان مسلط بود و درزمینهٔ تاریخ و ادبیات مطالعات فراوانی داشت، فعالیت خود را از ١٨ سالگی با گروه ادبی نویسندگان جوان آلمانی آغاز کرد و با نام فردریک اسوالد مقالاتی برای روزنامهها نوشت . در نامههای ١٨٣٩ از ووپرتال ضمن نقد مذهب، فقر وخیم کارگران و بیرحمی کارفرمایان و کشیشانی که بدتر از همه با کارگران برخورد میکنند را بهنقد میکشد و از گستردگی بیماریها در میان کودکان محروم از تحصیل در کارخانهها مینویسد. گرایش انگلس به فلسفه با نوشته دیوید اشتراوس، “زندگی مسیح” آغاز شد که نشان میداد انجیل چیزی جز مجموعهای از افسانههای گردآوریشده منشأ گرفته از جوامع مسیحی اولیه نیست. او نخست طرفدار اشتراوس شد و سپس در ١٨٣٩ به هگل روی آورد. اکنون دیگر خدا نا باور شده بود. در آن ایام، روش دیالکتیکی هگل، مستقل از دیدگاه ایدهآلیستی و محافظهکارانه وی، توجیه تحول ، دگرگونی و زوال نظم حاکم بود. ازاینرو مقالات سیاسی انگلس از ١٨۴٠ با این نگرش دیالکتیکی هگل به رشته تحریر درآمد. وی جنبه محافظهکارانه نظرات هگل به نظم آلمانی را نفی و نهادهای مبتنی بر مراتب را نقد نمود. در سپتامبر ١٨۴١ برای انجام خدمت نظامی به برلین رفت و از این فرصت برای افزایش دانش خود از طریق حضور در سخنرانیهای دانشگاه بهره برد. اینزمانی بود که اختلاف میان طرفداران هگل به اوج رسیده بود. هگلیهای جناح راست با نگرشی مذهبی توجیهگر نظم حاکم بودند و هگلیهای جوان، دیوید اشتراوس ، برونو و ادگار بوئر، آرنولد روگه، ماکس اشتاینر، کارل مارکس، جناح چپ را تشکیل میدادند. آنها از نظرات هگل نتیجهگیریهای خدا ناباورانه و رادیکال کردند. نقطه عزیمت هگلیهای جوان، روش دیالکتیکی هگل بود که همهچیز را پیوسته درحرکت و تغییر میدید که به اتکای تکامل درونیاش، ضرورتاً جای خود را به شکلی نوین و عقلانی میداد. از همینجا به نتیجهگیری در موردنیاز به برانداختن نظم حاکم میرسیدند. نقد مذهب و باورهای رادیکال سیاسی، مشوق انگلس برای پیوستن به این جناح بود. انگلس با نبوغ و توانائی فکری خود بهسرعت فلسفه هگل را فراگرفته بود. او دو مقاله پیدرپی در دفاع از هگل علیه شلینگ نوشت. این مقالات، انگلس را بهعنوان یک فیلسوف معرفی کرد. ضرورت مشارکت در جنبش سیاسی و فعالیت عملی، نقد او بر هگلیهای جوان بود. نقطهضعف آنها در این بود که نگرشی ایدهآلیستی به تاریخ داشتند. نقشی برای فعالیت عملی تودهها قائل نبودند. در ١٨۴٢ درحالیکه تحت تأثیر ماتریالیسم فویر باخ نیز قرارگرفته بود، پیوندهای خود را با هگلیهای جوان گسست. از آوریل ١٨۴٢ همکاری با راینشه زیتونگ را که مارکس سردبیر آن بود، آغاز کرد. مارکس پیش از انگلس از هگلیهای جناح چپ جداشده بود. انگلس اکنون دیگر با عقاید سوسیالیستی و کمونیستی اروپائی نیز آشنایی داشت. او به هنگام عزیمت به انگلیس برای نخستین بار با مارکس ملاقات کرد. در نوامبر ١٨۴٢ ، در سن ٢٢ سالگی به منچستر رفت و تحت تأثیر جنبش طبقه کارگر انگلیس قرار گرفت که به نام جنبش چارتیستی اعتصابات پردامنهای را آغاز کرده بود. در اینجا بود که او کمونیست شد. انگلس چندین مقاله برای راینشه زیتونگ ازجمله در مورد بحران اقتصادی، موقعیت احزاب سیاسی ، وضع طبقه کارگر در انگلیس، با نگرشی ماتریالیستی و کمونیستی نوشت. در این مقالات، تضاد پرولتاریا و بورژوازی ، مبارزه طبقاتی و نقش پرولتاریا برای حل این تضاد، احزاب سیاسی بهعنوان نمایندگان طبقات و منافع آنها، موردبحث قرارگرفته بود. در مقاله پیشرفت رفرم اجتماعی در قاره که در یک روزنامه اوئنیست و خلاصه آن در نشریه ارگان جنبش چارتیست به چاپ رسید، انگلس نظرات سوسیالیستی موجود تا آن زمان را در فرانسه و آلمان موردبحث قرارداد. او نوشت: ” سه کشور بزرگ و متمدن اروپائی، انگلیس، فرانسه و آلمان همه به این نتیجه رسیدهاند که یک انقلاب همهجانبه اجتماعی مبتنی بر مالکیت اجتماعی یک ضرورت مبرم و غیرقابلاجتناب شده است. ” او تلاش نمود با فعالین کارگری و سوسیالیست دیدارهایی داشته باشد. در ١٨۴٣ با رهبران اتحادیه عدالت، سازمان مخفی کارگران کمونیست آلمان، شاپر، مول، ملاقات کرد. پیشنهاد عضویت در این سازمان را البته به خاطر اختلافنظر، نپذیرفت. انگلس سپس در ١٨۴۴با نشریه مارکس و آرنولد روگه، سالنامه فرانسوی-آلمانی همکاری و مقالاتی برای آن نوشت ازجمله خطوط کلی انتقاد بر اقتصاد سیاسی که مارکس آن را بسیار تحسین کرد. انگلس در این نوشته با نگرشی ماتریالیستی و تاریخی، مقولات اقتصاد سیاسی ، جامعه بورژوائی و اقتصاد آن را موردنقد قرارداد واجتناب ناپذیری سوسیالیسم را از تضادهای ذاتی شیوه تولید سرمایهداری نتیجهگیری کرد. مارکس سالها بعد در مقدمه افزودهای بر نقد اقتصاد سیاسی ، این مقاله را چهارچوبی درخشان در مورد نقد مقولات اقتصاد سیاسی نامید. در پایان تابستان ١٨۴۴ انگلس در پاریس با مارکس ملاقات کرد. ده روز با یکدیگر گفتگو کردند. هردو تاکنون بر سر مسائل نظری به یک نتیجه واحد رسیده بودند. توافق کامل روی مسائل مختلف نظری وجود داشت. این واقعیت خود را در تمام نوشتهها و همکاری مشترک بعدی مارکس و انگلس بهوضوح نشان داد. اکنون میبایستی کار مشترک را برای تبیین و انتشار نگرش خود آغاز کنند. اولین کار برداشتن موانع گسترش دیدگاه سوسیالیستی و ماتریالیستی نوین بود. این کار مشترک با نوشتن کتاب خانواده مقدس علیه برادران بوئر و طرفداران آنها آغاز گردید که دیگر یک گرایش رادیکال نبودند و در مرحله نقد مذهب درجا میزدند.آنها نخبگان را محور تاریخ و تحولات میپنداشتند. برای مبارزات تودهها و تاریخسازی آنها نقشی قائل نبودند. انگلس با بازگشت به آلمان کار بر روی کتاب “وضعیت طبقه کارگر در انگلستان” را در بارمن ادامه داد و تا مارس ١٨۴۵کتاب پایان یافت. انگلس که در بطن اعتصابات پردامنه کارگری وارد انگلیس شده بود، شدیداً تحت تأثیر این جنبش قرار گرفت. وی تلاش خستگیناپذیری را برای گردآوری فا کتهای لازم برای تهیه این اثر آغاز کرد. به مناطق و مساکن کارگری رفت و از نزدیک شرایط زندگی آنها را دید. منابع آماری و آثاری را که در ارتباط با طبقه کارگر انگلیس و مبارزات آنها بود، مطالعه نمود. با رهبران جنبش چارتیست ملاقات کردد و اثر برجسته خود را در مورد زندگی و مبارزات طبقه کارگر انگلیس” وضعیت طبقه کارگر در انگلیس” انتشار داد. وی خطاب به کارگران انگلیس نوشت: “اثری را به شما پیشکش میکنم که در آن کوشیدهام تصویری راستین از شرایط زندگی شما، از آلام و مبارزات شما، از امیدها و فرا دید شما برای هموطنان آلمانی خود ترسیم نمایم. من مدت کافی در بین شما بسر بردهام تا چیزهایی از شرایط زندگی شما-که من برای آگاهی به آن توجه جدی مبذول میداشتم-بدانم-من اسناد رسمی و غیررسمی متعددی را، تا آنجا که امکان دسترسی به آنها داشتم، مطالعه کردم. من به این بسنده نکردم، مقصد من تنها شناخت تجریدی موضوع بررسیام نبود. من میخواستم شمارا در مساکنتان ببینم، شمارا در زندگی روزانهتان مشاهده کنم، با شما درباره شرایط زندگیتان و دردهایتان گپ بزنم، شاهد مبارزه شما علیه قدرت اجتماعی و سیاسی سرکوب کنندگانتان باشم….به شکرانه فرصت کافی همزمان برای مشاهده طبقه متوسط، مخالفین شما، من بسیار سریع به این نتیجه رسیدم که اگر شما از آنها انتظار کمک ندارید، محقید و بیچونوچرا محقید. منافع آنها از بیخ و بن با منافع شما در تناقض قرار دارد….استوار باشید، نگذارید بی تهورتان کنند، پیروزی شما محتوم است و هر گامی بهپیش درراهی که باید بروید، درخواست امر مشترک ما قرار دارد. امر بشریت”( ترجمه فارسی)
این اثر تصویر کاملی از شرایط زندگی، فقر و بدبختی طبقه کارگر و در همان حال مبارزه این طبقه ارائه داد.
انگلس در این اثر نقش و اهمیت بیبدیل اعتصابات کارگری را در رشد و اعتلای جنبش طبقاتی کارگران انگلیس تحلیل میکند و نتیجه میگیرد: ” البته این اعتصابات هنوز زدوخوردهای جلوداران و گاه هم پیکارهایی شایان توجهاند، آنها هیچ تعیین تکلیفی نمیکنند.، ولی دلیل قاطع ایناند که پیکار نهائی پرولتاریا و بورژوازی فرامیرسد، آنها آموزشگاههای جنگی کارگراناند و کارگران در آنها خود را برای پیکار بزرگ آماده میکنند. آنها اعلام قیام رشتههای جداگانه کار درباره پیوستنشان به جنبش کارگری بزرگ میباشند.”
انگلس با بررسی جنبش چارتیستی و مراحل تکامل آن بهروشنی نشان میدهد که کارگران “طبقهای ویژه، با منافع ویژه، با نگرشی ویژه در مقابل همه متملکین تشکیل میدهند.” انگلس بعدها این اثر را یکی از مراحل نطفهای سوسیالیسم بینالمللی مدرن نامید. مارکس نیز در کاپیتال در اظهارنظری پیرامون این اثر نوشت” واقعاً انگلس روح شیوه تولید سرمایهداری را دریافته است”
در ١٨۴۵ کار مشترک دیگری با مارکس در بلژیک برای پرداخت همهجانبه درک ماتریالیستی تاریخ و تصفیهحساب با نقد ایده آلیسم پست هگلی و ماتریالیسم نظری فویرباخ که طرح اصلی آن را مارکس پیشاپیش آماده کرده بود،صورت گرفت و ایدئولوژی آلمانی تدوین گردید. در این اثر درک مادی تاریخ در جزئیات آن، نقش قطعی پراتیک در شناخت و تغییر جهان، اهمیت انقلابی فعالیت عملی-انتقادی و خطوط کلی سوسیالیسم نوین ، تبیین و تشریح گردید.
انگلس در همان حال در جریان تلاش برای ایجاد یک انجمن بینالمللی دمکراتهای چندین ملت ساکن انگلیس رابطه بین اتحادیه عدالت و رهبران چارتیست را برقرار نمود و بهاتفاق مارکس در اجلاس دمکراتهای کشورهای مختلف در ١٨۴۵ شرکت کرد. انگلس از پیشنهاد تشکیل سازمان انقلابی بینالمللی لندن حمایت کرد که در ٢٢ سپتامبر به نام دمکراتهای برابری، بنیانگذاری شد.
انگلس در جریان اجرای طرح تشکیلاتی مارکس برای تشکیل کمیتههای مکاتباتی کمونیستی بهمنظور غلبه بر پراکندگی و گسترش ایدههای سوسیالیستی نوین، نقشی برجسته ایفا نمود و مسئولیت حوزههای پاریس را نیز بر عهده گرفت.
نقش مهم و تأثیرگذاری که وی در تصمیمات اولین کنگره اتحادیه عدالت ١٨۴٧ که درواقع کنگره افتتاحیه اتحادیه کمونیستی بود و مارکس در آن حضور نداشت، برجسته بود. انگلس “اصول کمونیسم” را به توصیه کمیته ناحیهای پاریس برای کنگره دوم اتحادیه کمونیست تهیه کرد که درواقع طرح اولیه مانیفست حزب کمونیست محسوب میشود. پس از کنگره دوم قرار شد مارکس و انگلس مشترکاً مانیفست را تهیه کنند. نوشتن این بیانه عملاً بر عهده مارکس قرار گرفت.
انگلس در جریان تحولات انقلابی آلمان نقشی فعال در سازماندهی مبارزات و نوشتن مقالات متعدد برای نشریهای که مارکس سردبیر آن بود، بر عهده داشت. او در نبردهای مسلحانه شرکت کرد و در بادن تا آخرین سنگر جنگید. پس از عزیمت به انگلیس درحالیکه مارکس تجارب انقلاب ١٨۴٨ در فرانسه را در مقالات خود جمعبندی میکرد، انگلس مقالاتی در مورد تجارب جنبش انقلابی در آلمان نوشت. مهمترین این آثار مجموعه مقالات انقلاب و ضدانقلاب در آلمان، کمپین قانون اساسی و جنگهای دهقانی در آلمان بود.انگلس در “جنگهای دهقانی در آلمان” همانند مارکس درک ماتریالیستی تاریخ را در تحلیل رویدادهای انقلابی آلمان به کاربرد. تشابهات رویدادهای انقلاب ۴٩- ١٨۴٨ را با انقلاب ۱۵۲۵ و علل اقتصادی-اجتماعی رفرماسیون و جنگهای دهقانی را نشان داد. این اثر آشکار ساخت که مبارزات ایدئولوژیک و سیاسی آن دوران نیز، مبارزهای طبقاتی بودند.
انگلس در پیشگفتار چا پ دوم جنگهای دهقانی در آلمان مینویسد:” در توصیف من کوشیده شده است که از سیر تاریخی مبارزه فقط طرحی کلی داده شود ، ولی ریشه اصلی جنگهای دهقانی ، موقعیت احزاب مختلفی که در آن نقشی داشتهاند و نظرات مذهبی و سیاسیای که این احزاب طی آن میخواهند موقعیت خود را مشخص سازند و سرانجام نتیجه خود مبارزه با نیاز ناشی از شرایط زندگی اجتماعی این طبقات که ازنظر تاریخی موجود است ، توجیه و تحلیل گردد. همچنین کوشیده شده است که اثبات شود قوانین اساسی سیاسی آن روز آلمان و مخالفتهای با آن، نظریههای سیاسی و مذهبی آن زمان نه علل ، بلکه نتایج آن مرحلهی تکاملی است که کشاورزی، صنعت ،راههای خشکی و آبی ، معاملات پولی و کالایی آلمان در آن قرار داشت . این بینش که تنها بینش مادی تاریخ است از من نیست ، بلکه از مارکس است که همچنین در آثار وی درباره انقلاب فرانسه ۴٩ -١٨۴٨ در همین مجله و در “هجدهم برومرلوئی بناپارت ” بدیده گرفته شده است .
وجه تشابه میان انقلاب ۱۵۲۵ و انقلاب ۴٩ – ۱۸۴۸ آلمان آنقدر نزدیک بود که در آن زمان نمیشد از آن چشم پوشید . در کنار همانند ی جریان که پیوسته همان ارتش شاهزادگان، قیامهای محلی مختلف را سرکوب میکردند و در کنار تشابه مسخره آمیزی که اغلب در اقدامات شهر نشینان در هر دو مورد دیده میشد ، اختلافی نیزبه روشنی و وضوح به چشم میخورد. چه کسی از انقلاب ۱۵۲۵ بهره برد ؟ شاهزادگان. چه کسی از انقلاب ١٨۴٨ بهره برد؟ شاهزادگان بزرگ اتریش و پروس. در پشت سر شاهزادگان ۱۵۲۵ اعیان خرده پای شهری ایستاده بودند که بهوسیله مالیات به هم زنجیرشده بودند. در پشت سر شاهزادگان اتریش و پروس بورژواهای بزرگ و مدرن قرار دارند که بهسرعت در زیر یوغ وامهای حکومتی میروند. و در پشت سر بورژواهای بزرگ ، پرولترها ایستادهاند.”(ترجمه فارسی)
در جریان تشکیل انترناسیونال گرچه انگلس از آغاز در رهبری آن نبود، اما همفکریهای مداومی میان مارکس و انگلس بر سر مسائل مختلف آن در جریان بود. از ١٨٧٠ انگلس نیز به عضویت شورای عمومی درآمد. نقش برجستهای در کنفرانس لندن و سپس کنگره لاهه علیه باکونیستها ایفا نمود. انگلس پس از اخراج باکونیست ها فعالیتهای متمرکزی علیه گرایش آنارشیستی با کونین در اسپانیا و ایتالیا بر عهده گرفت و چندین اثر علیه تفکرات آنارشیستی باکونیستها و بلانکیستها انتشار داد.
نفوذ گرایشهای رفرمیستی و خردهبورژوائی در آلمان یکی از مسائلی بود که چندین اثر جدلی انگلس به آن اختصاص یافت.
“در مورد مسئله مسکن” که نخست بهصورت مقالاتی در فاصله ١٨٧٢-١٨٧٣ در آلمان انتشار یافت، نقد دیگری از انگلس علیه سوسیالیسم بورژوائی و خردهبورژوائی ازجمله در رابطه با حل مسئله مسکن بود.
انگلس در این اثر ضمن نقد نظریه پرودون و سوسیالیستهای خردهبورژوای آلمانی نوشت:” آنچه که امروز تحت عنوان تنگنای مسکن فهمیده میشود عبارت است از وخیمتر شدن شرایط مسکونی بد کارگران به دنبال هجوم ناگهانی جمعیت به شهرهای بزرگ، افزایش هنگفت اجارهبها، تراکم بازهم بیشتر ساکنان در هر خانه و برای عدهای عدم امکان یافتن هرگونه مسکنی و اینگونه تنگنای مسکن صرفاً ازاینرو سروصدای بسیار به پا کرده که تنها به طبقه کارگر محدود نشده بلکه دامنگیر خردهبورژوازی هم شده است.
تنگنای مسکن کارگران و بخشی از خردهبورژوازی شهرهای بزرگ و مدرن ما یکی از معایب کو چک و جنبی بیشماریست که از شیوه تولید امروزی سرمایهداری ناشی میشوند. ”
انگلس تأکید نمود” برای پایان بخشی به اینگونه تنگنای مسکن تنها یکراه وجود دارد. استثمار و سرکوب طبقه کارگر بهوسیله طبقه حاکم را اصولاً از میان برداشتن.”
درعینحال بهعنوان یکراه حل موقت “تنگنای مسکن را میتوان بهفوریت و از طریق مصادره بخشی از مساکن تجملی طبقات دارا و جا دادن مردم در بخشی دیگر، تعدیل نمود.”(ترجمه فارسی)
آنتی دورینگ یکی دیگر از این آثار برجسته انگلس است. در این اثر، دیالکتیک ماتریالیستی، درک مادی تاریخ، نقد اقتصاد سیاسی و سوسیالیسم علمی در یککلام مسائل اساسی مارکسیسم بهتفصیل در مجادله با دورینگ و نقد سوسیالیسم خردهبورژوائی او، موردبحث قرارگرفته است. به لحاظ اهمیتی که این اثر بهویژه در جنبش کارگری و سوسیالیستی آلمان داشت، مارکس نیز در تدوین آن مشارکت داشت. انگلس در مقدمه ١٨٨۵ بر این اثر نوشت:
“ولی در اینجا مسئله دیگری نیز وجود دارد. «سیستم» آقای دورینگ که در اینجا بهنقد گرفتهشده، شامل عرصه تئوریک بسیار گسترده ایست و من مجبور شدم او را در همهجا تعقیب کنم و در مقابل برداشتهای او، برداشتهای خودم را قرار دهم. و بدین ترتیب نقد منفی، مثبت شد. جدل، به توضیح کمابیش مرتبط روش دیالکتیکی و جهانبینی کمونیستی که بهوسیله مارکس و من نمایندگی میشود، مبدل گردید و آنهم در سلسله تقریباً جامعی از زمینههای مختلف.
این شیوه نگرش ما از زمانی که نخستین بار در «فقر فلسفهی مارکس” و در «مانیفست حزب کمونیست» در مقابل جهانیان ظاهر شد، دوران تفریخ بیستسالهای را پیمود، تا اینکه از زمان انتشار «سرمایه» با سرعت فزایندهای پیوسته محافل وسیعتری را در برگرفت و اکنون در فراسوی مرزهای اروپا و در تمام کشورهائی که در یکطرف پرولتاریا و در طرف دیگر تئوریسینهای فاضل و جسور وجود دارند، موردتوجه قرارگرفته و هواخواه مییابد. به نظر میرسد خوانندگانی وجود دارند، که علاقهمندیشان برای مطلب آنقدر هست تا جدل علیه احکام دورینگ را که امروزه از جهات مختلف دیگر بیمورد شدهاند، به خاطر توضیحات مثبتی که در کنار آن آمده است، به جان بخرند.
در ضمن متذکر میشوم: ازآنجاکه شیوه نگرشی که در اینجا انکشاف یافته، بخش اصلیاش توسط مارکس و بخش کوچکی از آن توسط من تبیین و پرورانده شده بود، بنابراین بین ما این تفاهم وجود داشت که توضیحات من نباید بدون اطلاع او انجام گیرد. من تمام دستنویس را قبل از چاپ برای او خواندم و فصل دهم، بخش راجع به اقتصاد، «از تاریخ انتقادی» توسط مارکس نوشتهشده و من میبایستی آن را متأسفانه به خاطر ملاحظات ظاهری فقط اندکی کوتاه میکردم. از مدتها قبل در بین ما رسم براین بود که در رشتههای مختلف متقابلاً به یکدیگر مددرسانیم.”( آنتی دورینگ-ترجه فارسی)
یکی از خدمات بزرگ انگلس به سوسیالیم علمی توضیح و بسط دیالکتیکی ماتریالیسم و برداشت ماتریالیستی تاریخ بود. بهویژه در شرایطی که مارکس بر روی نقد اقتصاد سیاسی و تدوین نظرات خود در کاپیتال کار میکرد، انگلس در نوشتههای مختلف ازجمله نامههایی که به رهبران جنبش سوسیالیستی در کشورهای مختلف نوشت، تلاش نمود ضمن توضیح و بسط ماتریالیسم دیالکتیکی و تاریخی با برداشت جبرگرایانه از درک مادی تاریخ مقابله کند. مجموعهای از نامههای وی در این مورد به زبان فارسی نیز ترجمهشده است. انگلس همچنین تلاش کرد عملکرد قوانین دیالکتیک را در طبیعت به تفصیل درکتاب دیالکتیک طبیعت با استناد به پیشرفتهای علمی موردبررسی قراردهد. کار بر روی این اثر را پیش از آنتی دورینگ آغاز کرد. مسائل مبرمتر جنبش کارگری آلمان، اما ادامه کار را متوقف ساخت. چند سال بعد کار بر روی کتاب دیالکتیک طبیعت را از سر گرفت، اما بازهم به پایان نرسید و در طرح اولیه باقی ماند که بعدها به همان شکل منتشر شد. بخشهایی از آن در آنتی دوریگ و نیز نوشته جداگانهای از انگلس تحت عنوان” نقشی که کار در گذار از میمون به انسان ایفا کرد” انتشار یافت.
یکی دیگر از آثار مهم فلسفی انگلس کتاب “لودویک فویرباخ و پایان فلسفه کلاسیک آلمان” است. در این اثر، انگلس روند شکلگیری جهانبینی نوین را با بررسی و نقد نظرات هگل و فویرباخ، و نیز نقش آنها در تکامل فکری بنیانگذاران سوسیالیسم علمی توضیح میدهد. ازجمله مینویسد:
” اهمیت واقعی و خصلت انقلابی فلسفه هگل (ما در اینجا باید بررسی خود را به همین مرحله نهائی جنبش فلسفی آغازشده زمان کانت محدود کنیم،) همانا در این است که فلسفه هگل یکبار برای همیشه، هرگونه تصوری را درباره جنبه نهائی نتایج تفکر و عمل انسانی به دور افکنده است. در نظر هگل حقیقتی که فلسفه میبایست بدان معرفت یابد دیگر مجموعهای از احکام جزمی حاضر و آماده ایکه بهمحض کشف، فقط باید از برشوند نبود، بلکه حالا دیگر مقر حقیقت خود پروسه معرفت و تکامل تاریخی طولانی علم است، علمی که از درجات سفلای دانش به درجات پیوسته بالاتری اوج میگیرد ولی هرگز به آنچنان نقطهای نمیرسد که در آن حقیقت بهاصطلاح مطلقی بیابد و دیگر نتواند از آن گامی فراتر رود و برایش کاری نماند جز آنکه دست بر روی دست گذارد و محو جمال حقیقت مطلقه مکتسبه خویش گردد. جریان کار نهتنها درزمینهٔ فلسفه بلکه در سایر شئون معرفت و ایضاً در رشته فعالیت عملی نیز، بر همین منوال است. تاریخ هم مانند معرفت، هرگز در یک حالت کامل و ایده آل بشری سرانجام نهائی نخواهد یافت….
برای فلسفه دیالکتیک هیچچیزی که یکبار برای همیشه مستقر و بلاشرط و مقدس باشد،موجود نیست. این فلسفه برهمه چیز مهرو نشان سقوط ناگزیر را مشاهده میکند و در مقابل آن چیزی جز پروسه لاینقطع ظهور و زوال و صعود بیانتها از سفلا به علیا یارای ایستادگی ندارد.خود آنهم تنها انعکاس ساده این پروسه در مغز اندیشنده است. …نظرات مشروح در فوق را هگل با این شکل قاطع که ما در اینجا بیان داشتهایم، بیان نکرده است. این استنتاجاتی است که اسلوب او ناگزیر بدان منجر میشود، ولی خود او هرگز با چنین صراحتی این نتیجهگیری را نکرده است و آنهم بهاینعلت ساده که هگل مجبور بود سیستمی بنا کند و سیستم فلسفی هم طبق آداب مقرره از قدیم بایستی به حقیقت مطلقی از این یا آن نوع خاتمه پذیرد….ولی معنی این سخن آن بود که کلیه مضمون جزمی سیستم هگل را حقیقت مطلق اعلام کنیم و بدین ترتیب با اسلوب دیالکتیکی وی که هر چیز جزمی را ویران میسازد، وارد تضاد شویم. نیازمندیهای پراتیک مبارزه علیه مذهب مثبته بسیاری از راسخترین هگلیان جوان را بهجانب ماتریالیسم انگلیسی و فرانسوی کشاند. و در اینجا آنها با تمام سیستم مکتب خود تصادم حاصل کردند….آنگاه اثر فوئرباخ موسوم به “ماهیت مسیحیت” نشر یافت. این اثر با یک ضربت تضاد مزبور را پراکنده ساخت و از نو بدون چموخم، ظفرمندی ماتریالیسم را اعلام داشت.
طبیعت مستقل از هرگونه فلسفهای موجود است. طبیعت آن پایهای است که ما انسانها که خود محصول طبیعتیم ، بر آن پایه نشو و نما یافتهایم. در ورای طبیعت و انسان چیزی موجود نیست و موجودات عالیه که مخلوق پندار مذهبی ما میباشند، تنها انعکاس تخیلی ذات خود ما هستند. طلسم شکست، سیستم منفجر شد و به دور انداخته شد…شور و هیجان عمومی بود: همه ما فوراً فویر باخیست شدیم…فویرباخ سیستم را درهم شکست و صاف و ساده به دورش انداخت. ولی اعلام اینکه فلسفهای اشتباه آمیز است، هنوز در حکم غلبه بر آن نیست و ممکن هم نبود تنها از راه بیاعتنائی اثر کبیری مانند فلسفه هگل را که در تکامل معنوی ملت تأثیر عظیمی داشت، به کنار زد. میبایست آن را به معنای خاص خودش ” از میان برداشت” یعنی انتقاد میبایست شکل آن را نابود کند و مضمون نوینی را که وی به دست آورده بود، نجات بخشد.” اما چگونه این مسئله حل شد؟
فویر باخ ” بر این نکته وقوف حاصل کرد که ازلیت هگلی “ایده مطلق” و ” تقدم وجود مقولات منطق” بر پیدایش زمین، چیزی جز بقایای پندار آمیز ایمان به خالق ماوراء طبیعت نیست و جهان مادی که بهوسیله حواس قابلدرک است و ما خود بدان متعلقیم، یگانه جهان واقعی است و شعور و تفکر ما هرقدر هم مافوق حواس به نظر آید، محصول یک ارگان مادی، جسمانی یعنی مغز است. ماده محصول روح نیست،بلکه روح خود به تنهائی عالیترین محصول ماده است.” اما فویرباخ در همینجا متوقف میشود.
“روش وی به لحاظ شکل رآلیستی است و انسان را مبدأ میگیرد ولی هیچ سخنی از جهانی که این انسان در آن زندگی میکند به میان نمیآورد و به همین جهت انسان او همان انسان تجریدی که در فلسفه مذهب دیدهشده بود باقی میماند. این انسان در جهان واقعی که دارای تکامل تاریخی و دوران تاریخی معین است زندگی نمیکند. میبایستی علم مربوط به روابط افراد واقعی و تکامل تاریخی آنان را جایگزین پرستش انسان تجریدی ساخت. این تکامل بعدی در سال ١٨۴۵ توسط مارکس در خانواده مقدس آغاز گردید.”
فویرباخ با سلاح انتقاد بر هگل فائق نیامد، بلکه او را بهمثابه یکچیز غیرقابلمصرف صاف و ساده به کنار افکند، درعینحال خود قادر نبود در مقابل غناء جامعالاطراف سیستم هگلی هیچچیز مثبتی بیاورد، مگر مذهب پرطمطراق عشق و اخلاقی زبون و کممایه.” ولی به هنگام تلاشی مکتب هگل خطمشی دیگری هم پدید آمد.خطمشی مارکس. ” هگل را صاف و ساده به کنار نیافکند. برعکس جهت انقلابی فلسفهاش …یعنی اسلوب دیالکتیکی قبول شد. ولی این اسلوب با شکل هگلی خود به درد نمیخورد. در نزد هگل دیالکتیک عبارت از تکامل خود به خودی مفهوم است…. درحالیکه مفاهیم انعکاس اشیاء واقعی . دیالکتیک مفاهیم به انعکاس آگاهانه جنبش دیالکتیکی جهان واقعی مبدل میشد. دیالکتیک هگلی وارونه شد و روی پای خود قرار گرفت. زیرا در سابق روی سر قرار داشت.جهت انقلابی فلسفه هگل احیاء شد و درعینحال از آن پوسته ایدهآلیستی مبری گردید.(ترجمه فارسی)
یکی دیگر از آثار مهم انگلس ” منشاء خانواده، مالکیت خصوصی و دولت ” است که توسط رفیق مسعود احمد زاده به فارسی ترجمه شد. انگلس در این اثر روند پیدایش مالکیت خصوصی و توام با آن طبقات، خانواده تکهمسری پدرسالار و دولت و تحول آنها را بر اساس تازهترین یافتههای مردم شناسان و باستان شناسان موردبحث و تحلیل قرار میدهد. یکی از مباحث مهم این نوشته که برای مارکسیستها بهویژه درک آن حائز اهمیت است، مسئله دولت و نقش و جایگاه آن در نظام طبقاتی مبتنی بر مالکیت خصوصی است. انگلس در این اثر، پس از بررسی روند پیدایش و تکامل دولت، نتیجه میگیرد:
“بنابراین، دولت بهیچوجه نه قدرتی است که از خارج به جامعه تحمیلشده باشد؛ و نه «واقعیت ایده معنوی»، «تصویر و واقعیت عقل» آنچنانکه هگل میگوید. برعکس، دولت یک محصول جامعه در مرحله معینی از تکامل است؛ دولت، پذیرش این امر است که این جامعه در یک تضاد حل ناشدنی با خود درگیر شده است، که به تناقضهای آشتیناپذیری که خود قادر به رفع آنها نیست، تقسیم گشته است. ولی برای اینکه این تناقضات، طبقات با منافع اقتصادی متضاد، خود و جامعه را در یک مبارزه بیثمر به تحلیل نبرند، لازم شد که قدرتی به وجود آید که در ظاهر بر سر جامعه بایستد، تا برخوردها را تخفیف دهد و آنها در محدوده «نظم» نگاه دارد؛ و این قدرت که از جامعه برمیخیزد، ولی خود را بر سر آن قرار میدهد، و خود را بیشازپیش از آن بیگانه میکند، دولت است.
ازآنجاکه دولت از نیاز به تحت کنترل داشتن تناقضات طبقاتی برخاست، ولی ازآنجاکه درعینحال در میان تنازع این طبقات به وجود آمد، بنابراین علیالقاعده دولت طبقه قویتر و ازنظر اقتصادی مسلط است؛ طبقهای که از طریق همین دولت، ازنظر سیاسی همطبقه مسلط میشود، و بدین طریق وسیله جدیدی برای مطیع کردن و استثمار طبقه ستمدیده به دست میآورد . بدین طریق، دولت عهد باستان، بیش از هر چیز دولت بردهداران و بهمنظور مطیع داشتن بردگان بود، همانطور که دولت فئودالی، ارگان نجبا برای مطیع داشتن دهقانان سرف و تحت تقیدها بود، و دولت منتخب کنونی، یک ابزاری است برای استثمار کار مزدوری بهوسیله سرمایه. …
دولت، یک سازمان طبقه داراست برای حفاظت خود در مقابل طبقه ندار. چنین بود در طبقهبندی بر مبنای ثروت، در آتن و روم؛ و چنین بود در دولت فئودالی قرونوسطی که در آن میزان قدرت سیاسی در انطباق با مقدار زمین تحت تملک بود. همین امر، در احراز شرایط رأی در دولتهای منتخب کنونی دیده میشود. معهذا این شناسایی سیاسی تمایزهای مالکیت، بهیچوجه یک امر اساسی نیست. برعکس، این امر نشانه یک مرحله پائینی تکامل دولت است، عالیترین شکل دولت، جمهوری دموکراتیک، که تحت شرایط نوین جامعه بیشازپیش بهصورت یک ضرورت غیرقابلاجتناب درمیآید، و شکلی از دولت است که تنها تحت آن، مبارزه نهائی تعیینکننده بین پرولتاریا و بورژوازی میتواند انجام پذیرد، دیگر بهطور رسمی از تمایزهای مالکیت چیزی نمیفهمد. ثروت در آن بهطور غیرمستقیم، ولی خیلی قطعیتر، قدرت خود را اعمال میکند. … تا زمانی که طبقه تحت ستم – و بنابراین در مورد ما پرولتاریا – برای رهایی خود کاملاً آماده نیست، در اکثریت خود، نظام موجود جامعه را تنها نظام ممکن تلقی خواهد کرد، و ازنظر سیاسی دنباله طبقه سرمایهدار را تشکیل خواهد داد، یعنی جناح چپ افراطی آن را. ولی بهمان حدی که این طبقه برای رهایی خود بالغ میشود ، خود را بهمثابه حزب خود متشکل کرده و نمایندگان خود را انتخاب میکند، و نه نمایندگان سرمایهداران را. بدین طریق انتخابات عمومی، میزان اندازهگیری بلوغ طبقه کارگر است و در دولت کنونی، چیزی بیش از این نمیتواند باشد و هرگز نخواهد بود؛ ولی همین کافی است روزی که گرماسنج انتخابات عمومی نقطهجوش را در میان کارگران نشان بدهد، هم آنها و هم سرمایهداران خواهند دانست که چه کنند.
بنابراین، دولت از ازل وجود نداشته است. جوامعی بودهاند که بدون دولت سرکردهاند، و از دولت و قدرت دولتی هیچ تصوری نداشتهاند. در یک مرحله معین از تکامل اقتصادی که لزوماً به تقسیم جامعه به طبقات مربوط بود، دولت به علت این تقسیم، بهصورت یک ضرورت درآمد. اکنون ما با گامهای سریع به مرحلهای در تکامل تولید نزدیک میشویم که در آن، نهتنها وجود این طبقات ضرورت خود را ازدستداده است، بلکه یک مانع قطعی در تولید نیز خواهد شد. این طبقات، بهمان ناگزیری که در یک مرحله اولیهتری پدیدار شدند، ناپدید خواهند شد. همراه با آنها، دولت نیز بهطور گریزناپذیری از میان خواهد رفت. جامعه، که تولید را بر مبنای یک مراوده آزاد و برابر تولیدکنندگان، تجدید سازمان خواهد کرد، آنگاه ماشین دولت را به جائی خواهد فرستاد که به آنجا متعلق است: در موزه آثار عتیقه، در کنار دوک نخریسی و تبر مفرغی.”
پس از درگذشت مارکس در ١٨٨٢ وظایف سنگین جنبش بینالمللی کارگری بر عهده انگلس قرار گرفت که میبایستی به مسائل احزاب و سازمان سوسیالیست نیز پاسخ دهد. وی تلاش کرد جنبش سوسیالیستی طرفدار مارکس و جنبش کارگری را در سراسر اروپا و آمریکا متحد و قدرتمند سازد. در این دوره، احزاب سوسیالیست متعددی با پایگاه تودهای کارگری بر پایه نگرش سوسیالیسم علمی شکل گرفتند. انگلس نقش مهمی در شکلگیری انترناسیونال دوم نیز ایفا نمود. وی همچنین بهرغم کهولت و بیماری، چندین سال را صرف انتظام و انتشار بخشی از دستنوشتههای اقتصادی مارکس تحت عنوان جلد دوم و سوم سرمایه نمود. انگلس در ۵ اوت ۱۸۹۵ درگذشت. خدماتی که انگلس در عرصههای نظری و عملی به جنبش جهانی طبقه کارگر کرد، بیش از آن است که در این نوشته حتی بتوان به آنها اشاره کرد. از همین روست که نام و یاد انگلس همواره در کنار مارکس در قلب طبقه کارگر جاودان خواهد ماند و آموزشهای آنها وسیله کسب قدرت سیاسی و برپائی سوسیالیسم در جهان خواهد شد.
نظرات شما