چنانچه بخواهیم مراحل مختلف تکامل رئالیسم از جمله رئالیسم انتقادی را بررسی کنیم ضروریست ابتدا تغییرات جامعه را مد نظر قرار دهیم. در واقع نطفه های رئالیسم اولیه زمانی جلوه گر شد که سرمایه داری در دل فئودالیسم در اروپا شروع به رشد کرده بود. به تناسب تکامل بورژوازی، رئالیسم هم تکامل می یافت. در آن دوران، بورژوازی بعنوان طبقه ی متوسط جامعه در مقابل حاکمیت فئودالیسم قرار داشت و در نظر داشت که خودرا از قیود پوسیده اشراف فئودال و زمیندار رها کند. ازاینرو در آن مرحله نیرویی مترقی و انقلابی محسوب میشد. در این دوران بورژوازی به دو دلیل عمده لازم می دید که از پیشرفت علوم و افکار نو و مترقی حمایت کند: اول اینکه پیشرفت علوم به معنای پیشرفت تکنیک و صنعت بود و به رشد سرمایه داری کمک می کرد، و دوم اینکه از طریق مبارزه با خرافات مذهبی و حمایت از افکار نو می توانست به قدرت کلیسا که حامی سرسخت اشراف زمیندار بود، ضربه یی کاری وارد کرده و از این طریق اقتدار فئودالیسم را تضعیف نماید. به این ترتیب بورژوازی پرچمدار آزادیخواهی در مقابل فئودالیسم ِ رو به زوال بود. در جریان انقلاب کبیر فرانسه که شعار “آزادی، برابری و برادری” در کوچه و خیابان مطرح بود، بورژوازی از بین وجوه سه گانه ی این شعار تمایل شدیدی به وجه “آزادی” از خود نشان می داد. علت اصلی این امر آن بود که از آزادی، تنها آزادی استثمار کارگران را می فهمید. البته در آن مراحل هنوز توده ها دقیقاً ماهیت بورژوازی را نمی شناختند و به این مساله پی نبرده بودند. در تمام این دوران هنر و ادبیات رئالیستی همپای تحولات اجتماعی تعمیق می یافت. در ابتدا پیشروان هنری و ادبی این مکتب تنها معایب و فساد فئودالیسم را در آثار ادبی خود مورد بررسی قرار می دادند. هنرمندان رئالیست که به واقعیت های جامعه توجه داشتند از همان ابتدا کمابیش درک می کردند که اشراف فئودال محکوم به زوال هستند ولی در عین حال بورژوازی را هم بطور کلی تأیید نمیکردند. در دوران اولیه، هنرمندان کلا به آینده خوشبین بودند و اگر هم عیب و نقصی در جامعه می دیدند آنرا به ناقص بودن ِ انسان نسبت می دادند و فکر می کردند کافی ست که تک تک انسان ها خودشان را اصلاح کنند تا جامعه اصلاح شود. آنها به این وسیله می خواستند با پیش کشیدن بحث های اخلاقی به اصلاح افراد و در نتیجه اصلاح جامعه کمک کنند.
مدت زیادی پس از انقلاب کبیر فرانسه طول کشید تا ماهیت واقعی بورژوازی و شعارهای فریبنده ی آن کم کم روشن شد . کارگران آرام آرام پی می بردند که منظور بورژوازی از آزادی این است که سرمایه دار بتواند آزادانه کارگر را استثمار کند. البته در همان انقلاب کبیر فرانسه بودند عده یی که آزادی واقعی انسان ها و برابری کامل آنها را می خواستند، اما رهبران بورژوازی که فقط آزادی استثمار کارگران برایشان معنا داشت این افراد انقلابی را به گیوتین سپردند و اعدام کردند. حدود چهل هزار نفر اعدام شدند. در کشورهای دیگر هم قبل و بعد از فرانسه همین مراحل سپری شده بود. در همه جا کارگاه های کوچک به سرعت به کارخانه های بزرگ تبدیل میشد و بردگی جدیدی در کارخانه ها به کارگران تحمیل میشد که هیچ دست کمی از بردگی هزاران سال پیش نداشت.
این تغییر شرایط جامعه اثر زیادی در تکامل رئالیسم داشت هنرمندانی که قبلاً معایب جامعه را نتیجه نقص طبیعت انسان می دانستند این سوال برایشان پیش آمد که نکند برعکس باشد یعنی عیب و نقص افراد به خاطر این باشد که خود جامعه معایب و نقایص ای دارد.
از زمانی که بورژوازی بر فئودالیسم غلبه کرد و روابط سرمایه داری بر جامعه حاکم شد رئالیسم وارد مرحله جدیدی از حیات خود شد حالا دیگر ضعف ها و معایب بورژوازی آشکار شده بود و در آثار رئالیستی هم عمدتاً از بورژوازی و روابط غیر انسانی جدیدی که به همراه خودش آورده بود انتقاد می شد. رئالیسم این دوره را رئالیسم انتقادی نامیده اند. از معروف ترین نمایندگان این سبک می توان از بالزاک، فلوبر، زولا، ایبسن، دیکنز، توماس هاردی، گی دو موپاسان نام برد که با آثار خود، مشکلات و نابرابری های اجتماعی را بیان کرده و به انتقاد از وضعیت جامعه پرداختند.
البته باید توجه داشت که همه ی رئالیست های انتقادی درباره سرمایه داری نظر واحدی نداشتند. هیچ وقت در طول تاریخ بشر هنرمندان و متفکران به اندازه دوران سرمایه داری از شرایط جامعه انتقاد نکردهاند مثلاً در دوران فئودالی بسیاری از شاعران و نویسندگان همچون “ژفری جاسر” انگلیسی، “ژان دو مونترو” فرانسوی، “کریستین دپیزان” ایتالیایی وابسته به دربار پادشاهان و امپراتوران بودند و در مدح آنها می سرودند و از طبقه حاکمه و از وضع موجود دفاع میکردند. در دوران برده داری هم همینطور بود مثلاً در یونان کسانی مانند سقراط و افلاطون و ارسطو از ارتجاعی ترین شکل برده داری یعنی از حکومت اشراف برده دار حمایت میکردند. برده اصلاً انسان به حساب نمیآمد و ارسطو میگفت برده کامل ترین ابزار است. و اما در دوران سرمایه داری ، خیلی انگشت شمارند هنرمندان بزرگی که بخواهند مثل نیچه فیلسوف و شاعر آلمانی (یعنی همان کسی که بعداً فاشیست ها و نازیست ها از افکارش استفاده کردند) سرمایهداری را به طور کامل تایید کرده و از آن حمایت کنند. نیچه حتی سرمایهداران را نصیحت می کرد و می گفت “چرا شما به کارگر حق تشکیل اتحادیه و حق رأی دادن می دهید اگر شما می خواهید کارگر برده شما باشد دیگر نباید او را مثل یک استاد آموزش بدهید و نباید اجازه فکر کردن به او بدهید”
از زمان استقرار سرمایه داری به تدریج ماهیت واقعی آن هم آشکار شد. بورژوازی فقط به این دلیل از آزادی فردی حمایت می کرد که بتواند آزادانه کارگران را استثمار کند در چنین جامعهای هر کس فقط به فکر منافع شخصی خود است قبلا هم تصور می شد که این موضوع اشکالی ایجاد نخواهد کرد ولی بعد کمکم معلوم شد که منافع افراد مختلف با هم تضاد دارد اگر هر کس بخواهد فقط به فکر خودش باشد مجبور میشود در مقابل بقیه قرار بگیرد و بالأخره برای حفظ منافع خودش به انواع تزویر و فساد تن در دهد . توده های مردم اجباراً در چنین جامعه یی، سنگدل، بی علاقه، و نسبت به سرنوشت یکدیگر بی تفاوت می شوند. اینها از جمله مسائلی بود که با روی کار آمدن جامعه سرمایه داری به تدریج برای همه روشن شد و سبب شد که تقریباً همه هنرمندان بزرگ در برابر آن عکس العمل نشان بدهند و از آن انتقاد کنند. بعضی از این عکسالعملها البته غیر رئالیستی و ارتجاعی بود، یعنی هنرمند بکلی از جامعه سر خورده و دلسرد شده و حداقل برای دوره یی به واقعیت پشت می کرده اند (مانند گی دو موپاسان) اما هنرمندان رئالیست هم که به واقعیت وفادار ماندند و به تحلیل جامعه پرداختند همه عکس العمل واحدی از خود نشان ندادند. همه آنها به شیوه ی خود از بورژوازی و جامعه جدید انتقاد میکردند. هرکدام از دیدگاه خاص خودشان. این هنرمندان رئالیسم انتقادی را که بعد از آشکار شدن تضادها و معایب و فساد جامعه سرمایه داری پیدا شد و به انتقاد از آن پرداختند می توان به سه گروه عمده تقسیم کرد که در عین حال تکامل رئالیسم انتقادی را نیز تا حدی نشان می دهد.
گروه اول در همان اوایل استقرار جامعه سرمایه داری فکر می کردند که جامعه سرمایه داری به خاطر نقص هایی که دارد و روابط غیر انسانی که در آن هست باید عوض شود و دوباره همان جامعه فئودالی بیاید یعنی آنها هنوز از اشراف زمیندار حمایت می کردند و میخواستند اشراف دوباره به قدرت برسند. این گروه در اوایل استقرار جامعه سرمایهداری، خواهان بازگشت به جامعه فئودالی بودند. آنها در آثار خود، زندگی پاک و بیآلایش در روستا و روابط انسانی دوران فئودالی را به تصویر میکشیدند و از آن به عنوان آرمانشهر یاد میکردند.
در ادبیات جدید هم کسانی بودند که از فئودال ها و اشراف حمایت نمیکردند اما چون صنعت و تکنولوژی را سرچشمه همه معایب و مفاسد میدانستند و این مخالفت با صنعت و تکنولوژی سابقه طولانی دارد و در نتیجه شروع به مبارزه
با ماشینیزم می کردند ولی کاملا پیداست که صنعت و ماشینیزم به خودی خود عیبی ندارد و اشکال در مناسبات جامعه سرمایه داری است نه در نیروهای مولده. در جامعه سرمایه داری وقتی صنعت و ماشین پیشرفت می کند و تولید آسان تر و سریع تر میشود به جای آنکه سرمایه داران ساعات کار کارگران را کم کنند ، “کارگران اضافی” را بیرون می کنند و مشکلات جدیدی به وجود می آورند.
گروه دوم سرمایهداری را به عنوان یک واقعیت پذیرفته بودند و به دنبال اصلاح آن از طریق دیکتاتوری، قدرت کلیسا، یا ارشاد اخلاقی بودند. اما آنها از درک ریشه اصلی مشکلات، یعنی مالکیت خصوصی، عاجز بودند.
گروه سوم با قدرت گرفتن کارگران، به نیروی تودهها ایمان آوردند و به دنبال رهایی از سرمایهداری از طریق انقلاب سوسیالیستی بودند. آنها درک روشنی از جامعه سوسیالیستی به عنوان جایگزینی برای سرمایهداری داشتند و در آثار خود، به ترویج ایدههای سوسیالیستی و امید به آیندهای بهتر میپرداختند.
اکنون دراینجا این سوال ممکن است پیش بیاید که اگر این گروه در مواردی افکار سوسیالیستی هم داشتند یا لااقل این واقعیت را میپذیرفتند که جامعه سوسیالیستی می تواند راه حلی برای بقیه برای غلبه بر مشکلات و فساد جامعه سرمایه باشد پس بین رئالیسم انتقادی و رئالیسم سوسیالیستی چه تفاوتی وجود دارد و اصولا چه لزومی داشت که رئالیسم انتقادی به رئالیسم سوسیالیستی تبدیل شود زیرا که رئالیسم سوسیالیستی عالیترین شکل رئالیسم و در واقع تنها شکل ادبیات کارگری است.
رئالیست های انتقادی اوا خر قرن نوزدهم سعی میکردند با دقت علمی به مطالعه واقعیتهای جامعه پرداخته و آن را تحلیل کنند به همین دلیل در آثار خودشان به خوبی نشان می دادند که اکنون جامعه سرمایه داری در سراشیبی گندیدگی قرار گرفته و این جامعه نمی تواند منافع توده های کارگر و زحمتکش را تامین کند اما آنها از درک علت های زوال سرمایه داری و همچنین از یافتن راه صحیح حل تضاد جامعه و شناخت نیروهایی که باید سرمایه داری را بگور بسپارند و جامعه آینده را بنا کنند عاجز بودند.
اگر بخواهیم همه کمبودهای رئالیست های انتقادی را در یک کلام خلاصه کنیم باید بگوییم که اشکال کار آنها در این بود که به سلاح سوسیالیسم مجهز نبودند و آنرا نمی پذیرفتند. در واقع به طبقه کارگر تعلق نداشتند و طبعاً با جهان بینی آن هم بیگانه بودند. این بیگانگی با جهانبینی طبقه کارگر به اشکال مختلف در آثار آنها منعکس میشد و کمبودهای زیادی را به دنبال آن می آورد که عمده ترین آنها از این قرار است:
الف – از طرفی می پذیرفتند که شخصیت هر فرد و اخلاق و روحیات او در جامعه و تحت تاثیر محیط شکل می گیرد،ولی رابطه را به شکل معکوس می دیدند. آنها تصور میکردند که سرمایه دار را میتوان با نصیحت و پند و اندرز تغییر داد و به همین ترتیب جامعه را می توان از راه اخلاقی اصلاح کرد.
ب – اگرچه نقش تودهها را در تاریخ تا حدی درک کرده بودند اما درک آنها ناقص بود به ویژه آنکه از رسالتی که طبقه کارگر در انهدام سرمایهداری و ساختمان جامعه بی طبقه برعهده دارد، غافل بودند. اصولاً برخورد آنها با جامعه سرمایه داری به صورت یک اعتراض و پرخاش فردی بود. آنها اغلب درک درستی از مبارزه طبقاتی نداشته و قهرمان رمان آنها اگرچه یک فرد از اقشار و طبقات فرودست جامعه بود، ولی خصلتی کاملا فردی داشت.
پ – با آنکه توجه به تاریخ یکی از خصوصیات عمده رئالیسم انتقادی است اکثراً واقعیت تاریخ را هم به درستی نمی شناختند. مثلاً بعضی از آنها که میدیدند پس از انقلاب کبیر فرانسه زحمتکشان مجددا تحت سلطه واقع شدهاند اینطور نتیجه میگرفتند که تاریخ تکرار میشود . این عده این تصور را داشتند که همیشه در تاریخ استبداد ساقط شده، مجددا عروج کرده و هر شکل استثمار جایش را به شکل دیگری از آن میدهد.
ت – جهان بینی آنها یک جهان بینی بورژوایی بود. به همین دلیل با مشاهده ی هجوم بی امان توده های کارگر به هستی سرمایه، بسیاری از رئالیست های انتقادی اصول سبک دیگری را تدوین کردند بنام ناتورالیسم و خود را یک گام دیگر به بورژوازی نزدیک تر کردند. آنها نمیتوانستند درک کنند که در کنار زوال سرمایه داری، نیروهای دیگری در حال رشد هستند و تمدن و فرهنگ جدیدی را پایه گذاری خواهند کرد. در آثار آنها برخلاف آثار رئالیست های اولیه، بدبینی، نومیدی و سرخوردگی دیده می شد.
ث – آنها از جامعه سوسیالیستی که باید جایگزین سرمایهداری میشد درک درستی نداشتند و طبعاً راه تحقق بخشیدن آن و نیروهایی که باید در راه آن مبارزه می کردند را به خوبی نمیشناختند.
ج -اصولا تنها زمانی شناخت کامل واقعیت ممکن است که فرد در درون آن باشد. رئالیست های انتقادی معمولاً طبقه کارگر و جامعه سوسیالیستی را از بیرون بررسی میکردند و از همین نظر شناخت آنها دقیق و درست نبود. بعضی از رئالیست های انتقادی برای آنکه به این اشکال برخورد نکنند، از واقعیت طفره می رفتند و اصولاً به جامعه ی آینده و حل تضادهای موجود در جامعه نمی پرداختند. آنها به جای تحلیل مبارزه طبقاتی، فقط تاثیرات روانی و اخلاقی آن را در افراد نشان میدادند.
اما تمام این کمبودها به کمک جهان بینی علمی و سوسیالیستی قابل رفع است. و این را “هاینه” یکی از رئالیست های انتقادی آلمان چنین بیان کرد: “سوسیالیزم موثرترین راه مبارزه با نیروهایی است که نویسندگان بورژوا همواره علیه ان جنگیدهاند”.
و این امری ست که رئالیسم اجتماعی با بهره گیری از جهان بینی سوسیالیستی به آن پرداخت.
نظرات شما