رئالیسم که به عنوان یک جنبش ادبی در دهه ۱۸۳۰ در اروپا ظهور کرد، ریشه در تحولات عمیق اجتماعی و طبقاتی دوره یی داشت که نقطه ی آغاز آن انقلاب کبیر فرانسه بود. این انقلاب ساختار جوامع اروپایی را به طور کامل دگرگون کرد. تحولات مذکور، بهویژه در فرانسه و انگلستان، زمینه را برای شکلگیری سبک ادبی رئالیسم به عنوان انعکاسی از واقعیتهای اجتماعی و طبقاتی آن زمان در ادبیات فراهم ساخت. انقلاب کبیر فرانسه و قدرت یابی بورژوازی موجبات اصلی افول طبقه ی اشراف، گسترش شهرنشینی و نیز ظهور طبقه کارگر و در عین حال رشد فقر و نابرابری، و الزاما تعارضات طبقاتی را پدید آورد.
سقوط امپراطوری ناپلئون سوم در سال ۱۸۵۰، نقطه عطفی در تاریخ فرانسه بود. این واقعه، جمهوری دوم را به وجود آورد، که البته عمر کوتاهی داشت و تنها دو سال بعد، در سال ۱۸۵۲ با برقراری مجدد نظام سلطنتی توسط ناپلئون سوم به پایان رسید. این دگرگونیهای سیاسی، تأثیرات عمیقی بر جامعه فرانسه گذاشت و نگاه نویسندگان را نیز به مسائل اجتماعی تغییر داد. برخی از نویسندگان رومانتیک، تحت تأثیر این تحولات، به سوی رومانتیسیسم اجتماعی متمایل شدند. آنها معتقد بودند که بینظمیهای اجتماعی، ناشی از توزیع ناعادلانه ثروت در جامعه است. به نظر آنها، اقلیت ثروتمند، بر اکثریت مردم ظلم میکردند و وظیفه دولت بود که مالکیت و ثروت را در جامعه حفظ کند. با این حال، رویکرد این نویسندگان هنوز رومانتیک بود. آنها به جای ارائه راه حلهای عملی برای مشکلات اجتماعی، به تخیلات خود پناه میبردند. مشاهده واقعیات زندگی، به تدریج آنها را به این نتیجه رساند که نمیتوان دنیا را از پشت پرده اوهام و تخیلات تماشا کرد. آنها ناگزیر بودند وجود طبقات اجتماعی را در ارزیابیها و نوشتههای خود در نظر بگیرند. رئالیسم، به عنوان یک مکتب ادبی، در واکنش به رمانتیسیسم ظهور کرد. رمانتیسیسم بر احساسات، تخیلات و فردگرایی تأکید میکرد، در حالی که رئالیسم به دنبال به تصویر کشیدن دنیای واقعی بود. رئالیسم از گذشته ی تاریخی یا دوره معاصر الهام میگرفت و فاقد جنبههای ذهنی و احساسی رمانتیسیسم بود. اصولا نویسنده رئالیست، هنگام خلق اثر، بیشتر یک تماشاگر است و افکار و احساسات خود را در داستان تا حد امکان دخالت نمیدهد. تمرکز بر واقعیات و توجه دقیق به جزئیات، از ویژگیهای بارز رئالیسم است. رئالیسم در پی به تصویر کشیدن زندگی روزمره و تجربیات واقعی است، حتی اگر ناخوشایند یا غمانگیز باشد. رئالیست، واقعیتهای زندگی را به دقت مشاهده میکند، علل و عوامل آنها را تشخیص میدهد و تأثیر محیط و اجتماع را بر آنها تحلیل میکند. رئالیست تیپهای مختلف اجتماعی را به طور دقیق به تصویر میکشد و شخصیتهای داستان خود را از میان مردم عادی انتخاب میکند. قهرمان داستان رئالیست، نمایندهای از همنوعان خود و وابسته به جامعهای است که در آن زندگی میکند. رئالیسم، تحولی مهم در ادبیات بود که نگرش نویسندگان را به امور پیرامون خویش دگرگون کرد. این مکتب ادبی، اثری ژرف بر ادبیات جهان گذاشت و نویسندگان برجستهای را به وجود آورد. مکتب رئالیسم را می توان دوره ی شکوفایی رمان نویسی به شمار آورد. دوره یی که برای انتقال مفاهیم،برخلاف دوره رمانتیسیسم از نثر نویسی استفاده شد. در فرانسه انوره دو بالزاک، گوستاو فلوبر و استاندال آثار بسیار بزرگی در این عرصه عرضه کردند. بالزاک در آثارش همچون تاریخ نگار ورزیده یی تجاوز و تعدی بورژوازی در تمام شوؤن زندگی خصوصی و اجتماعی را نشان داد، و نشان داد که در پشت هر منازعه یی، منافع خصوصی و تضاد منافع طبقاتی وجود دارد. استاندال نیز که در جامعه ی زمان خود یک جنگ مداوم و اعلام نشده را بین طبقات حاکم از یکطرف و مردمی که او به آنها علاقمند بود را مشاهده کرد، با کتاب های “سرخ و سیاه”، “صومعه پارم” و “فدر یا شوهر متمول” نشان داد که چرا قهرمانان او یا بر ضد جامعه قیام می کردند و یا از جامعه می بریدند. گوستاو فلوبر با “مادام بوواری”، “سالامبو”، “تربیت احساسات” و غیره جامعه ی مردسالار آن زمان را بشدت زیر سؤال برد و در رمان مادام بوواری ضمن نقد زندگی بورژوازی و پوچی آن نوشت: “مرد هر چه باشد، آزاد است؛ می تواند به هر شوری تن بدهد و به هر سرزمینی که دلش خواست برود، از هر مانعی بگذرد و دست نیافتنی ترین هوس ها را با ولع بچشد. اما زن مدام با مانع رو به روست. دچار سکون بوده و در عین حال انعطاف پذیر است، سستیِ جسم و وابستگی های قانونی، دشمن او هستند. اراده اش همانند توریِ کلاهش که نخی نگهش می دارد، با هر بادی می لرزد؛ همواره هوسی هست که او را به دنبال خود می کِشد و ملاحظه ای که نگهش می دارد”.
مارکس نیز علاقه ی بسیاری به مطالعه آثار رئالیست های معاصر خود داشت و به شدت تحت تاثیر آثار بالزاک بود و او را به عنوان یکی از بزرگترین نویسندگان قرن نوزدهم میدانست آنچنان که در “کاپیتال” نوشت: “رمانهای بالزاک دانشنامهای از جامعه فرانسه” است و “او به طور کامل بورژوازی و تناقضات و تضادهای جامعه بورژوایی را درک کرده و به تصویر کشیده است” او به این وسیله به ما نشان می دهد که چگونه بورژوازی در روند تکاملی خویش خود را نابود میکند. مارکس در نامهای به انگلس در سال 1846، بالزاک را “استاد بزرگ رئالیسم” مینامد. علاوه بر این مارکس همچنین به قدرت تحلیل بالزاک در مورد جامعه فرانسه و به توانایی او در خلق شخصیتهای پیچیده و واقعی توجه میکند. با این حال، او نقدهایی نیز به بالزاک داشت و معتقد بود که بالزاک خودرا در نهایت به دیدگاه بورژوازی محدود کرده و نمیتواند از آن فراتر رود، و علاوه بر آن در همان نامه نوشت که بالزاک گاه به طور بیش از حد به جزئیات میپردازد و از پرداختن به مسائل کلیتر غافل میشود. در مجموع، مارکس بالزاک را یک نویسنده بزرگ و خلاق میدانست، اما معتقد بود که او به طور کامل از پتانسیل خود برای نقد جامعه بورژوازی استفاده نکرده است.
رئالیسم در انگلستان، همزمان با دوران ملکه ویکتوریا ظهور کرد. این دوره که به “دوره ویکتوریا” شهرت دارد، یکی از غنیترین دورههای ادبیات این کشور به حساب میآید. رئالیسم انگلیسی در ابتدا جنبهای معتدل داشت و بدبینی ناشی از وضعیت جامعه را با طنز و مطایبه در میآمیخت. این مکتب در ابتدا تحت تأثیر ادبیات فرانسه بود، اما در حدود سال ۱۸۳۵، رئالیسمی مستقل و سنجیده در ادبیات انگلستان پدید آمد. چارلز دیکنز، یکی از برجستهترین نویسندگان رئالیست انگلیسی، از طبقات پایین اجتماع برخاسته بود. او در چهارده رمان خود، زندگی طبقات پایین کشورش را با لحنی طنزآمیز و قدرتی تمام به تصویر کشید. عشق او به کودکان فقیر، در آثارش به وضوح قابل مشاهده است. پیش از دیکنز، هیچ نویسندهای نتوانسته بود با چنین قدرتی، کودکان را وارد اثر خود کند و جاودانه سازد. رمان “اولیور تویست”، نمونهای بارز از این دست است. منش انسانگرایی دیکنز، او را به رد تجربیات بورژوازی کشاند. او فقر مفرط و استیصال طبقه پایین اجتماع را نتیجه مستقیم استثمار مردم میدانست. رئالیستهای انتقادی، به تجزیه و تحلیل جامعه سرمایهداری پرداختند و تا مرحله کشف تناقض غیر قابل حل در این نظام، یعنی تناقض بین کار و سرمایه پیش رفتند. با این حال، آنها در مورد راه حل این تضاد، عقیده روشنی نداشتند. این امر به وسیله سوسیالیسم علمی انجام شد .
رئالیسم در روسیه، یکی از درخشانترین دورههای ادبی این کشور را رقم زد. این جنبش ادبی را میتوان به سه دوره تقسیم کرد: رئالیسم نخستین، رئالیسم انتقادی و رئالیسم سوسیالیستی
رئالیسم نخستین (۱۸۴۰ تا ۱۸۸۰) عصر عظمت ادبیات روسیه بود. در این دوره، نویسندگان برجستهای مانند گوگول، گونچاروف، تورگنیف و تولستوی شاهکارهایی خلق کردند که ادبیات روسیه را به اوج شهرت رساند.
گوگول با داستان کوتاه “شنل”، رئالیسم نخستین را آغاز کرد. سبک طنزآلود او و هجونامههایش علیه وضعیت اجتماعی روسیه تزاری، از ویژگیهای بارز آثارش است . “نفوس مرده”، اثر ناتمام او، یکی از بزرگترین شاهکارهای ادبیات روسیه به حساب میآید. گونچاروف با رمان “اوبلموف”، نشان داد که چگونه فئودالیسم از نظر تاریخی رو به افول و سرمایه داری در حال عروج است. تورگنیف، دیگر نویسنده برجسته این دوره، مدت زیادی در پاریس زندگی کرد و با نویسندگان بزرگی مانند گوستاو فلوبر و امیل زولا دوستی داشت. بدبینی عمیق نسبت به جامعه روسیه تزاری در آثار او، به ویژه در “رودین” و “پدران و فرزندان” موج میزند.
رئالیسم انتقادی (۱۸۶۰ تا ۱۸۹۰) از جامعه ی مالکیت خصوصی نقدی عمیقتر و غنیتر ارائه میدهد. داستایوسکی، یکی از رئالیستهای برجسته این دوره، نماینده یأس دوران خود است. قهرمان داستانهای او، مانند “ابله”، “جنایت و مکافات” و “برادران کارامازوف”، انسانهای نیک و کمآزاری هستند که مناسبات حاکم بر جامعهی مبتنی بر مالکیت خصوصی آنها را به کجراه کشانده است.
تولستوی، با انعکاس آگاهی های مبتنی بر مالکیت آرتلی یا مشاعی، جامعه مبتنی بر مالکیت خصوصی را مورد انتقاد شدید قرار میداد. او معتقد بود که مطالعه ی دیالکتیکی ِ روح ِ فرد، برای طرح زندگی اجتماعی ضروری است. پیشرفت او در طرح کردن مردم، زمینه را برای رئالیسم اجتماعی فراهم کرد. ماکسیم گورکی نیز که ابتدا در عداد رئالیست های انتقادی قرار داشت، نشان داد که قهرمانان داستانهایش به شدت به وضع موجود جامعه اعتراض دارند و بینش سیاسی آنها از محیط اطرافشان جلوتر است و برای رسیدن به وضعیت جدید اجتماعی تلاش میکنند.
رئالیسم سوسیالیستی: این سبک، انعکاس آرمانهای سوسیالیستی در ادبیات بود که پایه گذارش ماکسیم گورکی ست.
گورکی در داستانهای خود، طیف گستردهای از شخصیتها را به تصویر میکشد که هر یک انعکاسی روشن و قابل توجه از طبقه اجتماعی، غرایز و نظریاتشان هستند. آثار او سرشار از خوشبینی تاریخی است که از درک عمیق او از روند پیشرفت جامعه سرچشمه میگیرد. گورکی جنبش مردم را به عنوان عاملی در کنار علل اقتصادی میدید که روسیه را به سوی انقلابی بزرگ سوق میداد، انقلابی که نقطهعطفی در تاریخ بود. قهرمانان گورکی با آرامشی مطمئن، وقوع حتمیِ تغییر در نظم موجود را درک میکردند و از اعتراضی غریزی به اعتراضی کاملاً آگاهانه علیه جامعه بورژوازی گذر میکردند. موضوع اصلی آثار گورکی، رهایی انسان از قید بردگی روانی و مادی بود. او به روشنی دریافته بود که سرمایهداری نه تنها انسانها را از یکدیگر بیگانه میکند، بلکه فرد را از حس تعلق اجتماعی نیز محروم مینماید. گورکی با ابداع روش ادبی جدیدی، دریچهای نو به سوی نمایش تناقضات زندگی و تضادهای اساسی آن گشود. این روش نوین، همسو با نیازهای زمان خود بود. او ضرورت بازسازی در تمام اشکال اصلی اندیشه اجتماعی قرن بیستم را درک میکرد، ضرورتی که ریشه در تحولات انقلابی قدرتمندی داشت که چهره جهان را دگرگون ساخت.
نظرات شما