من “ناموس” کسی نیستم، بگذارید زنده بمانم

“راستی که در دوره تیره و تاری زندگی می کنم

گره بر ابرو نداشتن، از بی احساسی خبر می دهد

و آنکه می خندد هنوز خبر هولناک را نشنیده است

آی آیندگان

شما که از دل توفانی بیرون می جهید

که ما را بلعیده است

وقتی از ضعف های ما حرف می زنید

یادتان باشد، از زمانه سخت ما هم چیزی بگوئید

آنجا که ستم بود و اعتراض نبود” (برتولد برشت)

من رومینای اشرفی هستم. دختری از شهرستان تالش گیلان، شهری در دامنه رودها و جنگل و کوه های سرسبز شمال. تنها، ۱۳ بهار از عمرم گذشته بود، که در پنجم خرداد ۱۳۹۹، کشته شدم. مردی در قامت “پدر” زندگی از من گرفت. پدری که می خواست آئینه “مهربانی” باشد، اما در پناه قوانین اسلامی و غرقه در جهل و جهالت خود داس بر گردنم کشید. تنها “گناه” من، به اختیار برگزیدن، به اختیار دوست داشتن، و به اختیار به مردی عشق ورزیدن بود.

من ریحانه عامری هستم. دختری از کرمان، سرزمینی با نشانه های زیره و نخل و خرما. دختری از سرزمین آفتاب و کویر. سر زمینی که نام و آوازه اش چندی است با ویرانی زلزله “بم” در آمیخته است. من، روز ۲۸ خرداد، در گذار از بهار ۲۲ سالگی ام، به دست “پدر” در خون خود غوطه ور شدم. اولین بار، خواهرم مرا از مرگ رهانید، بار دوم، “پدر” در سکوت و خلوت خانه راه بر من بست. ضربه های تبر بر سرم فرود آمد. به خاک افتادم. “گناه” من دیر آمدن به خانه بود.

من فاطمه برحی هستم. دختری از آبادان، شهری از کهن دیار جنوب، با تابش خورشید و گرمای آفتاب و تصویر لرزان ماه در آب های جاری کارون. شهری با شور و شادی و عشق، که هلهله های شورانگیز شب های کارونش، نشانه های ماندگار شهر من است. من، روز ۲۶ خرداد ۱۳۹۹، در گذار از بهار ۱۹ سالگی ام، کشته شدم. سرنوشت من نیز، همانند رومینا و ریحانه در تراژدی قتل های “ناموسی” رقم خورد.

رومینا و ریحانه، با انگیزه حفظ “ناموس” و “ناموس پرستی”، توسط “پدران” خود کشته شدند، و من نیز با همان انگاره های عصر بربریت، با چاقوی غیرت و مردانگی “شوهرم” سر بریده شدم. رومینا، در تنهایی خانه بر آخرین لحظه های ۱۳ بهار زندگی اش بوسه زد. ریحانه، در سکوت شب های کویری کرمان سر بر خاک نهاد، و من نیز با سری بریده بر آخرین لحظه های بهار ۱۹ سالگی ام، به آفتاب و خورشید و شب های ماندگار ساحل کارون بوسه زدم. رومینا، جنازه اش در خانه پیدا شد. ریحانه، پیکرش توسط “پدر” در بیابان های اطراف روستای اختیار آباد کرمان رها شد و من نیز جنازه سلاخی شده ام در منطقه بهار ۵۶ در کنار رودخانه بهمنشیر پیدا شد.

من اما زنی بی نام هستم. زنی که رسانه های عمومی حتا از بردن نام من نیز خودداری کرده اند. زنی از آبادان، همان شهر شب های پر طراوت ساحل کارون. من نیزهمانند فاطمه برحی، در روز ۲۶ خرداد سلاخی شدم. قاتل من اما نه “پدر” بود و نه “شوهر”. اینبار، غیرتِ “مردانگی” و حفظ “ناموس”، از آستین مردی به نام “برادر” بیرون جهید. “برادری” نابرادر، که در خیابان شماره ۹ آبادان، با ضربات کارد سلاخی ام کرد. گناه من، آنچه “برادرم” در اعترافات پس از بازداشت عنوان کرد، داشتن “روابط خارج از ازدواج” بوده است.

من دختری به نام گلبهار هستم. دختری از کردستان، که در سال ۱۳۸۴ با انگیزه حفظ “ناموس” کشته شدم. برادرم به رویم بنزین ریخت و پسر عمویم مرا به آتش کشید. من شهین نصراللهی هستم. زنی ۲۳ ساله از دیار اورامانات کردستان. زنی که در تیر ماه ۱۳۸۳، با طرح اتهامی شوهرم مبنی بر “تماس” های تلفنی با مردی دیگر، توسط “برادرانم” به قتل رسیدم. من دختری از کرمان هستم که سال ۱۳۹۴ به دست برادر ناتنی ام کشته شدم. من عاطفه هستم. دختری هفده ساله از شهرستان کنگاور، که در خرداد ۱۳۹۳، با ضربات چاقوی مردی به نام “پدر” کشته شدم. “پدرم” در بازجویی های خود، انگیزه قتل مرا، “فشار روحی” و ترس از “بی آبرویی” خانواده عنوان کرد.

من دختری از شهرستان خوی هستم. دختری که در خرداد ۱۳۹۵ جلوی دانشکده پرستاری این شهر با اسلحه شکاری “پدرم” به قتل رسیدم. من و خواهرم، دخترانی۱۶ و ۲۷ ساله از آبادان هستیم. دو خواهری که در سال ۱۳۹۸ در روستای تنگه آبادان همزمان قربانی قتل های “ناموسی” شدیم. اینبار ناقوس “غیرت” و “مردانگی” در دستان “عمو” به صدا درآمد. عمویم، پدرو مادرمان را در اتاق زندانی کرد، مرا با دستمال خفه کرد و خواهرم را با ضربه های چاقو از پای در آورد.

من دختری از خراسانم. دختری که “برادرانم” مرا سلاخی کردند. من دختری از فارسم که “پدرم” مرا سر برید. من زنی یزدی ام، که “شوهرم” مرا خفه کرد. من زنی از تهرانم که سنگسار شدم. من دختری از اصفهانم، که به رویم اسید پاشیدند. من دختری از گیلانم، زنی از مازندران و لُرستان و آذربایجان، دختری از سیستان و بلوچستان و هرمزگان. من زنی از سرزمین ایران و جهانم، جهانی که در آن هر ساله ۵۰ هزار زن قربانی “قتل های ناموسی” می شوند. زنی که سال ها و قرن ها و هزاره هاست، سنگینی “سنگسار” و “قتل های ناموسی” و فرهنگ مرد سالار “زن کُشی” بر شانه های من آوار شده است. زنی که در هزاره های گذشته، دخترانم زنده بگور می شدند و اکنون خود زیر لوای سنت و شریعت اسلام “سنگسار” و سلاخی می شوم. در هزاره های گذشته، وقتی زنده به گوری دخترانم پایان یافت، شادی بر دلم نشست. شادی ام اما بسیار کوتاه بود. ساده انگارانه دل به آئین و شریعتی بستم، که گمان می کردم دخترانم دیگر زنده بگور نخواهند شد. دخترانم به ظاهر از مرگ رها شدند، اما خود، “سنگسار” شدم و زان پس سنگینی “سنگسار” و “زن کُشی” بر سرم آوار شد. از آن زمان تا کنون، نظام های حکومتی، یکی پس از دیگری با اجرای قوانین ضد زن و با تکیه بر تحجر و دین و شریعت، آزادی مرا به بند کشیدند، جامعه را تباه کردند و به مردانِ با “غیرت” فرصت دادند تا در قامت “پدر” بر گلوی من تیغ بکشند، در قامت “شوهر”، من را سر ببرند و در لباس “برادر”، من را سلاخی کنند. و زمانی که این همه کارگر نشد، فرهنگ مرد سالاری و بربریت جمهوری اسلامی، به عمو و عموزاده هایم فرصت داد تا مرا در کشتارگاه “زن کُشی” سلاخی کنند.

من یک زنم، زنی که سال هاست به شلاق و سنگسار و مرگ محکوم شده ام. زنی که جمهوری اسلامی با تصویب قوانین ضد زن و با تکیه بر تحجر و سنت های عقب افتاده، تمام اعتبار و ارزش انسانی مرا به تاراج برده است. زنی که سال هاست برای کسب حقوق از دست رفته ام مبارزه می کنم. زنی که بهار هویت من، در روزهای استقامت من گل داده اند. زنی که در ۱۷ اسفند ۵۷، در سکوت مردان کشورم علیه حجاب اجباری شوریدم. در سال های کشیدن تیغ بر تن و جانم، به اعتراض برخاستم، در هجوم گله وار مزدوران اسید پاش جمهوری اسلامی، اگرچه چهره و جان و تنم سوخت، اما مشت گره کرده ام به اشتیاق رهایی شکوفه داد.

من یک زنم، زنی که در مقابل ۴۱ سال نابرابری، بی عدالتی، تبعیض جنسیتی، زن کُشی و هجوم تبهکارانه حاکمان اسلامی ایستاده ام. زنی که با هر سنگسار، دوباره برخاستم، با هر “قتل ناموسی”، دوباره نفس کشیدم، با هر هجوم گله های حزب اللهی، دوباره جان گرفتم و گام هایم استوارتر شد. زنی که در ورای این همه تهدید و سرکوب و زندان و شکنجه و مرگ، مغرور و سربلند بر بلندای سکوی “خیابان انقلاب” حجاب از سر برکشیدم.

من یک زنم، زنی که با ایستادگی و پیکار و مبارزه ام، جمهوری اسلامی را به استیصال کشانده ام، جامعه مردسالار را به چالش گرفته ام و بر عقب ماندگی سیستم ارتجاعی حاکم بر جامعه شوریده ام. زنی که با خشمی فروخفته فریاد می زنم: من “ناموس” کسی نیستم و هرگز نیز نخواهم بود. زنی که در مبارزه با جهل و جهالت و تبعیض های جنسیتی، برای زمامداران جمهوری اسلامی دردسر شده ام. زنی که در جدال با قوانین اسلامی و فرهنگ مردسالارانه حاکم بر جامعه، هم اینک صدایش بلند و رساتر شده است.

آری من یک زنم، زنی قد بر کشیده در گستره جهان. زنی که تنها نیست و تنها نخواهد ماند. زنی که منصف است و به مبارزات مردان در همراهی با دادخواهی زنان ارج می نهد، به همدردی پدران در مقابل “ناموس کُشی” ناپدران قدردان است، به همدلی برادران در مقابل “خواهر کُشی” نابرادران به خود می بالد، از ایستادگی مردان در مقابل جهل و جنون “شوهرانِ” زن کُش، نیرو می گیرد و بر ارزش و اعتبار گروه های اجتماعی، سازمان های سیاسی و تمامی کسانی که با فرهنگ مردسالاری حاکم بر جامعه پیکار می کنند، واقف است. زنی که این ها را می داند و باز هم عصانگرانه بانگ بر می کشد این همه کافی نیست. دشمن مشترک را باید با رزم مشترک و در پیکاری عمومی به زانو درآورد.

من یک زنم، زنی که اینک به بانگ بلند فریاد می زنم، در وقوع قتل های ناموسی، در هجوم گشت ارشاد، در تهاجم پلیس و گله های حزب اللهی، آن کس که فریاد مرا می شنود و آرام به راه خود می رود، گناهکار است. وقتی در کوچه و خیابان و مترو با هجوم آمران امر به معروف و نهی از منکر مواجه می شوم، سکوت عابران رنجم می دهد، بی تفاوتی مردان که نظاره گر جدال من با پلیس، با مردان یقه بسته و زنان سیه پوش هستند، عذابم می دهد. سکوت و بی تفاوتی جامعه به هنگام تهاجم جمهوری اسلامی به زنان، من را در خود فرو می برد و گاه گاهی بر این بی کسی و تنهایی زنان می گریم. اما در چنین وضعیتی اندوهبار، دوباره ندایی از درون در من نهیب می کشد: نباید گذاشت اندوه خُردمان کند. نباید گذاشت ناامیدی در ما ریشه بگیرد. نباید گذاشت که دشمن احساس چیرگی کند. پس دوباره بر می خیزم، نیرو می گیرم، قد برمی کشم و پر توان تر از همیشه بر بلندای سکوی “خیابان انقلاب” می ایستم و با خشمی فرو خفته به جامعه مرد سالار و حاکمان اسلامی نهیب می زنم: من “ناموس” کسی نیستم، بگذارید زنده بمانم.

متن کامل نشریه کار شماره ۸۷۵ در فرمت پی دی اف

POST A COMMENT.