خبر باورناکردنی بود. نه این خبر نیست. نمیتواند باشد. به شایعه میماند. یعنی چیزی چنین هولناک هم میتواند روی دهد. و هر خانوادهای، به زمانی، آن را آزمود.
اوایل مهر ماه بود که یکی از عزیزان از زندان آزاد شد. در را که باز کردی، مردی را دیدی به زحمت بازشناختنی. خودش بود. با چشمهایی بیرونزده و بیقرار. آنجا نشسته بود، اما حضور نداشت. میهمانی بود که گویی باید دوباره میرفت.
ماهی گذشت. دید و بازدیدها تمام شد و فراغتی پیش آمد. و آنگاه در سکوت شبانه، کلمات بودند که از دهانش بیرون میریختند. فوارهوار، بیوقفه. گویی آخرین فرصت است. گویی اگر بازایستد، توان ادامه نیابد. و تو، مبهوت به سیل کلمات نگاه میکردی که از دهانش جاری میشدند و در اتاق نیمهتاریک در فضا میچرخیدند و میچرخیدند. برخی کلمات چون تیر در جانت فرو میرفتند و برخی دیگر به ابرهای سیاه هوا میپیوستند. گاهی هوا کم میآوردی، نفسات بالا نمیآمد، جانات از خشمی بیفرجام انباشته میشد؛ و تسلیم نیاز روایتگر به روایت، گوش میکردی. از خودت میپرسیدی: واقعیت دارد؟ راوی که خود میدانست چه ناباورکردنیست، گاهی، پوزخندی میزد و میگفت اگر خودم ندیده بودم، باور نمیکردم.
شایعه نبود. خبر بود. خبرِ حادثهای هولناک.
صدها نه، هزاران انسان در کوتاه مدتی کشته شده بودند. به چه جرمی؟ به جرم پایبندی به آرمانهایشان؛ همچنان. پس از سالها تجربهی شکنجه و نکبت زندانبانانشان. درست به همین جرم، یعنی سر فرود نیاوردن و تسلیمناپذیری.
سرکشی در برابر رژیمی که هر که را با او نبود، با قساوت تمام به بند کشید، بکشت و بی هیچ شرمی آن را جار زد. کسانی را به اتهام تعلق سیاسی، دیگرانی را به جرم تعلق ملی، بسیاری را به جرم تعلق مذهبی و بسا کسان را نیز بیهیچ اتهامی. و این همه را از همان روزی که توانست.
به روایت که گوش میکردی، بر خشم و رنج سالهای گذشتهات افزوده میشد و دو چندان.
“۱۱ شهریور ۵۸، در حملهای به رهبری ملاحسنی به روستای قارنا، ۶۸ تن از اهالی روستا کشته شدند”، “دستگیرشدگان تظاهرات ۳۰ خرداد، حتا بدون احراز هویت تیرباران شدند”، “۵۴ تن از عاملین تظاهرات خونین پنجم مهر تهران تیرباران شدند”، “۱۱ شهریور امروز در زندان اوین هها نفر اعدام شدند”؛ “۷۰۰ نفر در مهر ماه (۱۳۶۰) اعدام شدند”، “فقط در دو هفته اول آذر ماه ۱۳۶۰، ۱۵۰ نفر اعدام شدند”، و… این زنجیرهی قساوت و خونریزی ادامه داشت تا سال ۶۷.
و خودت در خیابانها بارها و بارها شاهد قساوت آنان بودی. بارها و بارها شنیده بودی.
کم و بیش ۹ سالی میشد که خمینی و اوباشاناش، با قتل و خونریزی، با کشتار و خفقان، با چماق و گلوله، در جای جای کشور، در تمام شهرها و روستاها، حتا دوردستترینشان، مرگچالهحفر میکردند. مرگچالههایی برای استوار ساختن ستون جمهوری اسلامی. اما این بازماندگان آن کشتار سالهای پیشین بودند. بازماندگانی که حتا بیدادگاههای رژیم هم نتوانسته بودند، به دارهای اعدام و جوخههای تیرباران بسپارندشان. پس چرا؟
جام زهر نوشیده شده بود و جنگ پایان مییافت. نوشیده شده که نوشیده شده؛ پایان یافته که پایان یافته؛ اما این هزاران بازمانده خاریاند در پهلوی رژیم؛ زمزمهسرودیاند در سکوت گورستان؛ راویانیاند در برابر فراموشی تاریخی؛ شاهدانیاند بر جنایات رژیم. این بازماندگان تسلیمنشدهی دربند.
این را از لابلای کلماتی که بیرون میریختند درمییافتی.
روایت، روایت شلاق بود و پوست و گوشت آدمی که چه آسان با فرود شلاق از هم میگسست و خون فواره میزد. روایت مشت و لگد و بدنهای کبود و استخوانهای شکسته بود؛ روایت گرسنگی و کمخوابی بود؛ روایت شکنجه روانی با پخش اعترافهای تلویزیونی و آیههای قرآن و مرگنالههای نوحهسرایان رژیم؛ روایت دروغ و خیانت. روایت پلشتی و زشتی.
اما در آن میان نیز بودند کلماتی که زلال بودند و امیدبخش، به رنگ سبزِ رویش و آبیی آسمان، به رنگ سرخ و بنفش و زرد گلزاران.
راوی از شیطنتها میگفت، از شوخیهای بچهها، از همدلیها و دوستیها، از فداکاریها و همبستگیها، از رفاقتها و مقاومتها.
– “دورهای ما را کتک میزدند که ورزش دستهجمعی نکنید، اما ما میکردیم و کتک مفصلی میخوردیم. و دورهای هم بود که ما را میزدند که ورزش دستهجمعی بکنیم، اما تکی ورزش میکردیم.”
– اما چرا؟ دوست داشتید کتک بخورید؟
– نه. میدانستیم زور با زندانبان است و بالاخره حرفاش را به کرسی مینشاند، اما باید، اولاً، به او نشان بدهی که نمیتواند هر دستوری بدهد و فشارهایش با مقاومت روبرو میشود. دوماً، این مقاومتها باعث میشد دفعه بعد که میخواهد فشاری بیاورد، حساب مقاومت ما را هم بکند. گاهی امتیازاتی هم میگرفتیم.
– اما تا کی میتوانستید به آن ادامه بدهید؟ بعد از چند روز کتک، دیگر کسی نا نداشت ورزش کند که!
– برای این که به بچههایی که ورزش میکردند فشار نیاید، به ترتیب حتا کسانی که حال نداشتند ورزش کنند، در صف کتک میایستادند.
– یعنی حال ورزش نداشتید، اما حال کتک خوردن داشتید؟
– نه، اما باید فشار و کتک را تقسیم میکردیم تا به بچهها فشار نیاید و نبُرند و مقاومت طولانیتر شود.
به حکایت که گوش میکردی، هیاهو و اغتشاش را میدیدی؛ چند صد جوانی را که در فضایی اندک در هم میلولند و هر یک کاری میکنند. اما در پس این آشفتگی، نظم زندگی روزانه را مییافتی. تنی چند کارگری میکردند؛ تنی چند مطالعه میکردند؛ تنی چند درس میخواندند؛ تنی چند روزنامه میخواندند؛ تنی چند بحث میکردند؛ تنی چند از بندهای دیگر خبر جمع میکردند تا در جمع کوچک هماتهامیهایشان آنها را تحلیل کنند. تنی چند…
مناسبتهایی هم بود که هیجانزده و پنهان از چشم زندانبانان از قبل تدارک میدیدند، مثل شب عید، شب یلدا، سالگرد سیاهکل و…
و چنین بود که بر فراز تمامی دردها و رنجها و اندوهها، تسلیمناپذیری را حس میکردی. گفته میشود دوران حماسه به سر رسیده است. اما به روایت که گوش سپاری میبینی این آدمهای عادی و بسیار عادی، بی آن که خود بدانند، هر روز حماسهای از مقاومت میآفریدند. این بندیان نشسته در دژهای مقاومت.
اوباشان رژیم نیز این را میدیدند. چگونه میتوانستند این انبوه شاهدان شکستناخوردهی دربند را به بیرون از زندان روانه کنند. پس بایستی چارهای میاندیشیدند. اندیشیدند. و آن هم، طبق سیاست و دیدگاه دینیشان، نابودی تعداد هر چه بیشتری از آنان.
اگر خمینی و جمهوری اسلامیاش برای تحکیم پایههای قدرت، به ویژه پس از شکست مفتضحانهشان در رسیدن به “قدس”، به محو فیزیکی بازماندگان کشتارها و شاهدان زندانی نیاز داشت، دین ادغام شده در دولت راه را هموار میساخت و بهانه را فراهم. چنان که در سالهای گذشته کرده بود و تمام آزادیها به جز آزادی تأیید رژیم را به نام دین به بند کشیده بود.
پس، دادگاههای مرگ با فرمان خمینی دست به کار شدند و هزاران زندانیی بیخبر از حادثه را با چند پرسش به مسلخ فرستادند. “مسلمانی؟”، “نماز میخوانی؟”، “سازمانت را قبول داری؟”، “جمهوری اسلامی را قبول داری؟”
و با پاسخها، این دوستان و رفقای سالیان سال را دستهجمعی به گور سپاردند. گورستانی به نام خاوران در تهران و صدها خاوران بی نام و نشان دیگر در سراسر کشور.
اما این بار، بی آن که در مرگنامههایشان، گزارش دهند. در همدستی و سکوت همگانی تمام اوباشان رژیم. از بالا گرفته تا پایین. از نخستوزیر گرفته تا تئوریپردازان و جلادان.
چند نفر، چند صد نفر، چند هزار نفر، کشته شدند؟
– به بند که بازگشتیم، دیدیم از حدود ۷۰۰ نفر حدود هشتاد، نود نفری باقی ماندهاند.
شاهدان نمیدانند. و آنها هم که میدانند، پس از ۲۶ سال، سکوت بیشرمانهی خود را ادامه میدهند. گرچه برخی خود به زندان افتادهاند به خارج از کشور پناه بردهاند، در حصر خانگیاند، مدعیاند که “اپوزیسیون” رژیماند. اما این راز سر به مهر را همچون پیمانی مقدس در دل خود نگاه داشتهاند. مبادا نقاب “آزادیخواهی” و “اصلاحطلبی” از چهرهشان کنار رود و مردم ببینند که اینان همدستان جنایتاند. مبادا کسی از آنان پاسخی بطلبد.
و رژیم؟ امروزه دل میسوزاند که صهیونیستها در غزه جنایت میکنند. مگر خود، کردستان را بمباران نکرد؟
امروز، داعش در شمال عراق، مسیحیان و ایزدیها را میکشد و از شهرها میتاراند، جمهوری اسلامی هم با دگراندیشان مذهبی کشور همین کرد و میکند. برخی به قتل رسانده شدند، برخی دستگیر شدند و برخی اعدام و برخی از کشور تارانده شدند. آن دیگرانی نیز که ماندهاند در هول و هراس میزیند و محروم از حقوق شهروندیشان.
داعش به شهرها و روستاها حمله میبرد و زن و مرد و پیر و جوان و کودک را میکشد، جمهوری اسلامی هم چنین کرد. کم نبودند زنان و مردان و کودکانی که در حمله به شهرها و روستاهای، به ویژه کردستان و ترکمنصحرا کشته شدند. طی فقط چند سال، دهها هزار نفر را در خیابانها و زندانها کشت؟ جنگی هم نبود. اعتراض بود. مطالبهی حقوقی بود که مردم فکر میکردند با انقلاب کسبشان میکنند. جنایاتی که هنوز پایان ندارند و اگر نه همچون دههی شصت، صدها نفر، اما هر روز تنی چند به چوبه دار سپرده میشوند؟
گفته میشود داعشیان به زور دخترکان کوچک را به نام “ازدواج” مورد تجاوز قرار میدهند، پاسداران جمهوری اسلامی نیز در دههی شصت به دخترکان باکره پیش از اعدام، به نام “صیغه” تجاوز میکردند. مگر همین امروز ازدواج با دختران ۱۳ سال یا حتا کوچکتر، اسلامی و قانونی نیست؟
اگر داعش زنان را وامیدارد حجاب بر سر کنند و دستور “ناقصسازی جنسی” دختران را صادر میکند، رژیم با زنان کشور چه کرد و چه میکند؟
اگر امروز داعش میخواهد قوانین اسلامی را اجرا کند، مگر این رژیم ۳۶ سال نیست که جمهوری اسلامی را برقرار کرده و قوانین اسلامی را بر جان و زندگی مردم حاکم؟ مگر نیروهای اسلامگرای آفریقا جز این میکنند؟
و این تنها طالبان و داعش و جمهوری اسلامی نیستند که همساناند. هر گاه که دین و دولت در هم آمیخته شوند، پیامد چنین است.
باری، با گوش سپردن به روایت شاهدان زندهی دهشتهای دههی شصت و کشتار تابستان ۶۷، و مرور خاطرات آنان، اندوه و خشمی عظیم بر جان آدمی مستولی میشود، اما پرتوی نوری نیز میدرخشد. پرتوی تسلیمناپذیری و سرکشی آنان در برابر بیدادها؛ یاد مقاومتها و ایثارها در دشوارترین لحظات. پرتویی که دلگرمی میبخشد و حتا امروز پس از گذشت ۲۶ سال، ما را در سرکشی و تسلیمناپذیری استوارتر میسازد.
باشد که یاد و خاطره آنان فراموش ناشدنی بماند.
نظرات شما