دیکتاتوری پرولتاریا -مارکس و اهمیت درهم‌شکستن ماشین دولتی بورژوایی

“سوسیال دموکراتِ عامی که اخیرا واژه دیکتاتوری پرولتاریا دوباره به گوش‌اش خورده، از شنیدنِ آن به وحشتی سلامت‌بخش دچار شده است. بسیار خوب، آقایان، خیلی مایلید بدانید این دیکتاتوری چه‌گونه چیزی است؟ نگاهی به کمون پاریس بیندازید، خواهید دید که این همان دیکتاتوری پرولتاریاست” (فردریش انگلیس – مقدمه بر چاپ آلمانی ۱۸۹۱ جنگ داخلی فرانسه).

 

یکی از بزرگ‌ترین دستاوردهای تئوریک مارکس، ماتریالیسم تاریخی بود. مارکس نشان داد که تاریخ تاکنونی جوامع بشری، تاریخ مبارزه طبقاتی‌ست، اما وجود طبقات خود محصول مرحله‌ای از تکامل جوامع بشری‌ست. سرمایه‌داری همراه با خود گورکن خود یعنی پرولتاریا را پدید می‌آورد و پرولتاریا که در مبارزه با سرمایه‌داری چیزی برای از دست دادن ندارد، با خلع‌ید از خلع‌ید کنندگان، نقطه‌ی پایانی بر این مرحله از تکامل جوامع بشری – جامعه طبقاتی – می‌گذارد.

مانیفست کمونیست که اولین بار در فوریه ۱۸۴۸ انتشار یافت، با شعار “کارگران جهان متحد شوید”، ضمن بیان روشن خصلت انترناسیونالیستی پیکار طبقه کارگر، اعلام جنگی بود علیه نظام سرمایه‌داری، علیه نظام طبقاتی، نظام مبتنی بر استثمار و حاکمیت اقلیتی کوچک بر اکثریت بزرگ جامعه.

مارکس در این اثر ضمن تشریح برخی از خصوصیات جامعه‌ی کمونیستی می‌نویسد: “تمام جنبش‌های تاریخی پیشین یا جنبش اقلیت و یا به سود اقلیت بوده است. جنبش پرولتری جنبش خودآگاه و مستقلِ اکثریتی عظیم و به سودِ اکثریت است”.

وی در ادامه توضیح می‌دهد که پرولتاریا برای تحقق اهداف خود، قدرت سیاسی را به تصرف درآورده و با لغو مالکیت خصوصی بر ابزار تولید، خصلت طبقاتی مالکیت را از بین می‌برد. وی می‌نویسد: “ما فقط می‌خواهیم خصلت تباه کننده‌ی تملکی را از بین بریم که موجب می‌شود کارگر فقط به این دلیل زنده بماند که بر سرمایه بیفزاید و فقط تا جایی زنده می‌ماند که منافع طبقه حاکم ایجاب می‌کند”.

وی در ادامه به تشریح بیشتر این مساله پرداخته و می‌نویسد: “نخستین گام انقلاب کارگری برکشیدن پرولتاریا به مقام طبقه حاکم و پیروز شدن در نبرد برای دمکراسی است. پرولتاریا از برتری سیاسی خود برای بیرون کشیدن تدریجی سرمایه از چنگ بورژوازی، متمرکز کردن تمام ابزارهای تولید در دست دولت، یعنی پرولتاریایی که به عنوان طبقه حاکم متشکل شده، استفاده خواهد کرد و با شتابی هر چه بیشتر تمام نیروهای تولیدی را افزایش خواهد داد. البته چنین اقدامی در آغاز کار فقط با دست‌اندازی‌های مستبدانه به حقوق مالکیت و شرایط تولید بورژوازی ممکن است” (تاکید از ماست).

مارکس در ادامه ضمن برشمردن وظایف دولت پرولتری که می‌تواند در کشورهای گوناگون متفاوت باشد، به زوال دولت پرولتری می‌پردازد: “هنگامی که در روند تکامل، تمایزات طبقاتی ناپدید شود و تمام تولید در دستِ اجتماعی عظیم از همه ملت متمرکز گردد، قدرت عمومی خصلت سیاسی خود را از دست خواهد داد. قدرت سیاسی، به معنای راستین آن، صرفا قدرت متشکل یک طبقه برای سرکوب طبقه دیگر است. پرولتاریا در جریان پیکار خویش بر ضد بورژوازی، بنابه ضرورت اوضاع و احوال، خود را به صورت یک طبقه متشکل و با انقلاب خود را به طبقه حاکم تبدیل می‌کند. پرولتاریا در این مقام ضمن آن‌که با توسل به قهر شرایط کهن تولید را از میان می‌برد، همراه با آن، شرایط موجودیت تضادهای طبقاتی و به طور کلی تمام طبقات و بدین سان سلطه خویش را به عنوان یک طبقه از میان برخواهد داشت. به جای جامعه‌ی کهنه‌ی بورژوازی با طبقات و تضادهای طبقاتی‌اش، اجتماعی خواهیم داشت که در آن تکامل آزاد هر فرد شرط تکامل آزاد همگان است”.

مارکس در این اثر به رغم توضیح ضرورت کسب قدرت سیاسی توسط پرولتاریا با انقلاب کارگری، وظایف و حتا زوال این دولت، از عنوان “دیکتاتوری پرولتاریا” برای دولت کارگری، استفاده نمی‌کند.

اولین بار مارکس در کتاب “مبارزه طبقاتی در فرانسه” که از پاییز ۱۸۴۹ تا زمستان ۱۸۵۰ به صورت سلسله مقالاتی برای مجله تئوریک “اتحادیه کمونیست‌ها” انتشار یافت از “دیکتاتوری پرولتاریا” برای توصیف دولت کارگری استفاده کرد.

مارکس با بیان این‌که “پرولتاریا به جای آن که دولت موقت را مغلوب نماید آن را تحکیم نمود”، می‌نویسد: “پرولتاریا تازه پس از شکستش به این حقیقت ایمان آورد که کوچکترین بهبود وضعش در محدوده جامعه بورژوایی خیالی بیش نیست… پرولتاریا به جای خواست‌هایی که به کمک آن‌ها می‌کوشید از جمهوری فوریه آوانس بگیرد، خواست‌هایی که ظاهرا پُرشور و حرارت ولی در محتوا تنگ‌نظرانه – و گذشته از آن – بورژوایی بودند، فراخوان جنگ جسورانه و انقلابی را در داد: سرنگونی بورژوازی! دیکتاتوری طبقه کارگر!”.

مارکس در بخش دیگری از این کتاب با نقد سوسیالیسم تخیلی، در توضیح سوسیالیسم انقلابی پرولتری این‌چنین ادامه می‌دهد: “پرولتاریا هر چه بیشتر به گِرد سوسیالیسم انقلابی، به گِرد کمونیسم که بورژوازی خود برای آن نام بلانکی را اختراع کرده است، جمع می‌شود. این سوسیالیسم اعلام تداوم انقلاب، دیکتاتوری طبقاتی پرولتاریا به‌مثابه نقطه گذار ضروری به الغاء اختلافات طبقاتی به‌طور کلی است، جهت الغاء همه مناسبات تولیدی که این اختلافات بر آن‌ها مبتنی هستند، جهت الغاء همه روابط اجتماعی منطبق با این مناسبات تولیدی، جهت دگرگونی کلیه ایده‌هایی است که منبعث از این روابط اجتماعی می‌باشند“.

اما نکته مهمی که هنوز باقی مانده این بود که پرولتاریایی که قدرت سیاسی را کسب می‌کند، با دولت باقی مانده از مناسبات پیشین چه باید بکند؟ آیا طبقه کارگر می‌تواند همان دولت را در خدمت اهداف خود بگیرد؟! با ارتش و دستگاه بوروکراسی به جا مانده از مناسبات گذشته چه باید می‌کرد؟! و دیگر سوالاتی که کمون پاریس به همگی آن‌ها پاسخ می‌دهد.

اهمیت کمون پاریس و تجارب آن به اندازه‌ای بود که مارکس و انگلس در پیشگفتار چاپ آلمانی مانیفست در سال ۱۸۷۲ به لزوم تغییر قسمت‌هایی از مانیفست در نتیجه‌ی تجارب کمون تاکید کردند.

مارکس در این پیشگفتار می‌نویسد: “با آن که در طول ۲۵ سال اخیر شرایط سخت تغییر کرده است، اصول عامی که در مانیفست بیان شده، امروز نیز به طور کلی صحت کامل خود را حفظ کرده است. این جا و آن جا می‌بایست برخی نکات اصلاح شود. “مانیفست” خود تصریح می‌کند که کاربرد عملی این اصول در هر مکان و هر زمان به چگونگی اوضاع و احوال تاریخی موجود بستگی خواهد داشت و بدین جهت برای اقدامات انقلابی طرح شده در پایان بخش دوم، به هیچ‌وجه اهمیت مطلق در نظر گرفته نشده است. با توجه به پیشرفت عظیم صنایع بزرگ در طول بیست و پنج سال اخیر و هم روند با آن، پیشرفت‌هایی که در زمینه تشکل حزبی طبقه کارگر صورت گرفته است و نیز با توجه به تجارب عملی ناشی از انقلاب فوریه و سپس از آن هم بیشتر تجارب عملی ناشی از کمون پاریس – که در آن پرولتاریا برای نخستین بار قدرت سیاسی را طی دو ماه در دست داشت – برخی مواد این برنامه امروز کهنه شده است.

کمون به ویژه این مطلب را به ثبوت رساند که طبقه کارگر نمی‌تواند ماشین دولتی حاضر و آماده را صاف و ساده تصرف کند و آن را برای تحقق هدف‌های خویش به کار اندازد…. ولی “مانیفست” یک سند تاریخی است که ما دیگر خود را به تغییر آن محق نمی‌دانیم. شاید برای چاپ بعدی بتوان مقدمه‌ای تهیه کرد که فاصله میان سال ۱۸۴۷ تا امروز را دربرگیرد. اقدام به تجدید چاپ کنونی “مانیفست” برای ما چنان ناگهانی بود که فرصتی برای این کار باقی نمی‌گذاشت” (تاکیدات از ماست).

کمون پاریس اولین حکومت کارگری

اما کمون پاریس این نخستین حکومت کارگری چگونه حکومتی بود که تجارب‌اش تا این اندازه اهمیت داشت؟!

انگلس در پیش‌گفتار خود بر “جنگ داخلی در فرانسه” که در سال ١٨٩١ و در بیستمین سالگرد کمون پاریس به نگارش درآمده، و لنین آن را آخرین کلام مارکسیسم در رابطه با مفهوم دیکتاتوری پرولتاریا نامیده، می‌نویسد: “توسعه‌ی اقتصادی و سیاسیِ فرانسه، از ١٧٨٩ تا به امروز، سبب گردید که از پنجاه سال پیش تاکنون، هیچ انقلابی در پاریس صورت نگرفته که خصلتِ پرولتاریایی نداشته است، چندان که پس از هر پیروزی، پرولتاریا که آن پیروزی را با خون خود به دست آورده، با مطالباتِ خاصِ خودش وارد صحنه می‌شده است”. در این میان می‌توان انقلاب ١٨٧١ فرانسه را که به کمون پاریس منجر شد، بارزترین و برجسته‌ترین حضور پرولتاریای پاریس دانست.

انگلس سپس به کمون و تجارب آن می‌پردازد. وی در نقد برخی از اقدامات کمون می‌نویسد: “”اعضای کمون به دو گروه تقسیم می‌شدند: اکثریت‌شان از هواداران بلانکی بودند که پیش از آن در ترکیب کمیته مرکزی گارد ملی دست بالا را داشتند، و اقلیتی که از اعضا “انجمن بین‌المللی دفاع از حقوق کارگران” بودند و بیشترشان از سوسیالیست‌های طرفدار پرودون تشکیل می‌شد. در مجموع، سوسیالیست بودن هواداران بلانکی در آن زمان فقط به خاطر سرشت انقلابی و پرولتاریایی‌شان بود. تنها گروه کوچکی از آنان بودند که در پرتو تعالیم ویّان (Vaillant) که سوسیالیسم علمی آلمان را می‌شناخت، موفق شده بودند به روشنی بیشتری درباره اصول سوسیالیسم برسند. از همین جا معلوم می‌شود چرا بسیاری از مسائل، از لحاظ اقتصادی که از دید امروزی ما کمون می‌بایست آن‌ها را مورد توجه قرار دهد، به غفلت برگزار شده بود. مهم‌ترین مطلبی که درک آن دشوار به نظر می‌رسد رعایتِ توام با تقدسی است که اعضاء کمون برای بانک فرانسه قائل شدند و در مقابل درهای آن متوقف گردیده، دست به اقدامی نزدند. این کار البته یک خطای سیاسیِ سنگینی هم بود. اگر بانک به دست مبارزان کمون می‌افتاد آن‌قدر مهم بود که به بیشتر از ده هزار گروگان در دست‌شان می‌ارزید. معنای این کار آن بود که تمامیِ بورژوازی فرانسه یکپارچه روی حکومتِ ورسای برای عقد قرارداد صلح با کمون فشار بیاورد. با همه این گونه موارد اشتباه و خطا، باید گفت شگفت‌انگیزترین وجه کار کمون، کیفیت کارهای درستی بود که به دست کمونِ متشکل از هواداران بلانکی و پرودون انجام گرفت”.

انگلس در ادامه به همان اقدامات شگفت‌انگیر کمون می‌پردازد: “یکی از فرمان‌های صادر شده از سوی کمون که دورادور مهم‌ترین فرمان‌اش بود، صحبت از ایجاد سازمانی برای صنعت بزرگ و حتا کارخانه می‌کرد که نه تنها می‌بایست بر مبنای تاسیس انجمن کارگران در هر کارخانه شکل بگیرد بلکه قرار بود همه این انجمن‌ها در یک فدراسیون بزرگ گرد هم آیند. خلاصه، نوعی از سازمان که چنان‌که مارکس در جنگ داخلی می‌گوید، سرانجام می‌بایست به ایجاد کمونیسم، یعنی چیزی که درست نقطه‌ی مخالف آیین پرودون بود، بینجامد. و به همین دلیل هم بود که رویداد کمون در واقع گور مکتب پرودونی سوسیالیسم را کند”(تاکید از ماست).

انگلس با تشریح ساختار دولت و نقش ارتش، پلیس سیاسی و دستگاه اداری در سرکوب و استمرار حاکمیت طبقه‌ی حاکم این‌گونه ادامه می‌دهد: “کمون یکسره به این نتیجه رسید که طبقه کارگر، پس از دست یافتن به قدرت، نمی‌تواند جامعه را به کمک همان ماشین دولتیِ گذشته اداره کند؛ این طبقه کارگر، برای این که سلطه طبقاتی خودش را که به تازگی به چنگ آورده بود دوباره از دست ندهد، می‌بایست، از یک سو، آن ماشین سرکوب گذشته را که علیه خود او به کار گرفته شده بود از میان بردارد، ولی از سوی دیگر تدابیری اتخاذ کند که قدرت تفویض شده به گماشتگان و کارمندانی که خود او برای اداره جامعه مامور می‌کرد، همواره و بدون استثناء پس گرفتنی باشد” اما کمون برای رسیدن به این هدف چه اقداماتی صورت داد؟ انگلس جواب می‌دهد: “کمون برای آن که به همین بلای اجتناب‌ناپذیر در همه نظام‌های پیشین، یعنی تبدیل شدن دولت و اندام‌های دولتی از خدمتگزاری جامعه به خدایگان مسلط بر جامعه، دچار نشود دو وسیله کارآمد را به کار برد. نخست این که گزینش همه مقامات در دستگاه‌های اداری، قضایی و آموزشی را تابع انتخاب بر مبنای آراء عمومی کرد و در نتیجه، بنا را بر این نهاد که آن مقامات در هر لحظه پس گرفتنی باشند. دوم این که، دستمزد خدمات را، از پایین‌ترین تا بالاترینِ آن‌ها، معادل همان دستمزدی قرار داد که دیگر کارگران دریافت می‌داشتند… این طرز درهم شکستن پایه‌های قدرت دولتی به نحوی که تا آن زمان مرسوم بود و نشاندن قدرتی جدید، قدرتی به راستی دمکراتیک، به‌جای آن موضوعی است که در بخش سوم جنگ داخلی در فرانسه به تفصیل شرح داده شده است”(۶) (تاکید از ماست).

از این جا انگلس ما را به متن اصلی جنگ داخلی در فرانسه و خطابه‌ی سوم مارکس ارجاع می‌دهد.

مارکس در شورای عمومی انترناسیونال اول، ابتدا به افشای ماهیت چهره‌هایی چون “تی‌یر” می‌پردازد که سعی می‌کنند در شرایط انقلابی، با عوض کردن چهره، رهبری انقلاب را در دست گرفته و بدون ایجاد تغییری در ساختار قدرت دولتی، آن را علیه انقلاب به‌کار گیرند. سپس مارکس به کمون می‌پردازد: “از ١٨ مارس تا لحظه‌ی ورود سپاهیان ورسای به پاریس، انقلاب پرولتری به‌قدری از دست یازیدن به اعمال خشونت‌آمیزِ مرسوم در انقلاب‌ها و از آن بالاتر در ضد – انقلاب‌های طبقات بالا پرهیز کرد که رقبایش هیچ حرف و حدیثی برای گرفتن و ابراز خشم خود نیافتند مگر اعدام دو ژنرال به نام‌های لوکنت و کله‌مان توماس و قضیه میدان واندوم”. سپس وی به توضیح هر کدام از این موارد می‌پردازد: “یکی از افسران طرفدار بناپارت که در حمله شبانه مونمارتر شرکت داشت، یعنی ژنرال لوکنت، چهار بار به هنگ ٨١ جبهه فرمان داده بود که به روی مردم بی‌سلاح، در میدان پیگال تیراندازی کنند و چون افرادش از اجرای این دستورها سرباز زده بودند به همه آنان به نحو وحشیانه‌ای ناسزا گفته بود و افرادش هم، به جای تیراندازی به زنان و کودکان، خود او را پای دیوار گذاشتند و تیرباران‌اش کردند. عادت‌های ریشه‌داری که سربازان در مکتب دشمنان طبقه ‌کارگر با آن‌ها آشنا شده‌اند، به محض قرار گرفتن آنان در کنار طبقه کارگر، بدیهی است که یک‌دفعه عوض نمی‌شود. همین گونه سربازان بودند که کله‌مان توماس را اعدام کردند”. وی هم‌چنین در مورد “قضیه میدان واندوم” نیز توضیح می‌دهد که چگونه طرفداران سلطنت و حکومت ورسای دست‌دردست‌ یک‌دیگر به بهانه‌ی تظاهرات مسالمت‌آمیز به خیابان آمدند. آن‌ها در حالی که مسلح بودند، به خلع سلاح گارد ملی پرداختند و تنها در این شرایط بود که گارد ملی در جواب آتش تفنگ ضد انقلاب، به روی آنها آتش گشود و آن‌ها با ترک صحنه‌ی نبرد فرار کردند، در حالی که تعدادی زخمی و دو عضو گارد ملی به دست آن‌ها کشته شده بودند.

مارکس هم‌چنین در این سخنرانی به صدور فرمان ٧ آوریل کمون اشاره می‌کند که در آن به مقابله به مثل در برابر اعمال وحشیانه‌ی حکومت ورسای در قبال اسرا و زندانیان وابسته به کمون اشاره شده بود که منجر به توقف در اعدام زندانیان توسط حکومت ورسای گردید. اما، زمانی که حکومت ورسای فهمید این تهدید تنها یک بلوف بوده است و کمون کسی را اعدام نکرده و نمی‌کند، بار دیگر اعدام زندانیان را آغاز کرد که تا نفر آخر هم ادامه یافت.

مارکس در بخش بعدی و بسیار مهم این خطابه به توضیح خصوصیات دولت از نوع کمون به‌عنوان یک حکومت کارگری می‌پردازد. وی می‌گوید: “در سپیده‌دم ۱۸ مارس، پاریس با شنیدن فریاد رعدآسای “زنده باد کمون” از خواب بیدار شد. ببینیم این کمون چگونه چیزی است. این ابولهولی که شنیدن نام آن خاطر بورژواها را آشفته می‌سازد، چیست؟”.

وی با نقل قول کوتاهی از بیانیه ۱۸ مارس کمیته مرکزی کمون، ادامه می‌دهد: “طبقه کارگر نمی‌تواند به این بسنده کند که ماشین دولتی به صورت موجودش به دست وی بیافتد و او فقط بکوشد که این ماشین را در جهت منافع خودش به کار اندازد”. در ادامه با بیان این که “خصلت سرکوبگرانه قدرت دولتی پس از هر انقلاب به نحو بیش از پیش بارزتری آشکار شده است”، به تغییرات شگرفی که کمون بوجود آورد از قبیل الغاء ارتش دائمی، حذف نقش کلیسا، سیستم حکومتی ارزان که هم قانون‌گذار و هم مجری است و هر لحظه قابل تغییر و انجام همین تغییرات در سیستم قضایی می‌پردازد، تغییراتی که می‌بایست برخلاف انقلابات گذشته نه فقط خصلت استبدادی قدرت دولتی را از آن بگیرد بلکه مقدمه‌ای باشد برای حذف کامل دولت. چرا که کمون حکومت اکثریت، حکومت استثمار شدگان بود.

مارکس در توضیح این که کمون چگونه حکومتی بود این‌گونه ادامه می‌دهد: “پاریس فقط از آن رو می‌توانست مقاومت کند که به علت محاصره شدن از سوی دشمن، از شرّ ارتش – موجود – خلاص شده و جای آن را به نوعی گارد ملی داده بود که توده بدنه آن از کارگران تشکیل می‌شد. همین وضع داده شده‌ی عینی بود که اکنون می‌بایست آن را به نهادی پایدار تبدیل کرد. به همین دلیل، نخستین فرمان کمون در مورد الغاء ارتش دائمی و جانشین کردن آن با مردم مسلح بود.

کمون از مشاوران شهری که با رای عمومی مردم در نواحی گوناگون شهر برگزیده می‌شدند تشکیل می‌شد. این افراد در هر لحظه‌ای پاسخگو بودند و مقام‌شان پس گرفتنی بود. اکثریت این اعضاء البته از کارگران یا از نمایندگان سرشناس طبقه کارگر بودند. کمون می‌بایست نه یک اندام پارلمانی، بلکه یک هیات اجرایی عمل‌کننده، یعنی اجرایی و قانونگذار در عین حال باشد. نیروی انتظامی به جای آن که هم‌چنان ابزار حکومت مرکزی باشد، بیدرنگ از عناوین سیاسی‌اش محروم گردید، و تبدیل به ابزاری در دست کمون شد، ابزاری پاسخگو که در هر لحظه می‌توانست مقام‌اش را از دست بدهد. در مورد تمامی کارکنانِ همه دیگر شاخه‌های خدمات اداری نیز به همین سان عمل شد. کار عمومی در خدمت دستگاه اداری از خود اعضاء کمون گرفته تا پایین‌ترین مرتبه دستگاه اداری، کاری بود که می بایست با مزدی معادل مزد کارگری انجام گیرد… به محض برانداختن ارتش دائمی و نیروی انتظامی، این دو ابزار مادیِ اعمال قدرت در حکومت سابق، کمون همت بر آن گماشت که ابزار معنوی سرکوب، یعنی قدرت کشیشان را براندازد، فرمانی در جهت جدایی کلیسا و دولت و خلع مالکیت از همه کلیساها، البته در حدی که آن‌ها به هیات‌های زمیندار و مالک تبدیل شده بودند، صادر گردید…

کمون شعار حکومت به بهاء ارزان را که شعار همه انقلاب‌های بورژوایی است، با الغاء دو سرچشمه‌ی اصلی هزینه‌های دولتی، یعنی ارتش دائمی و دستگاه کارمندی دولت، عملی کرده است… کمون با این اوصاف، پایه‌ی لازم برای ایجاد نهادهای به واقع دمکراتیکی را برای جمهوری تامین می‌کرد. در حالی که نه حکومت به بهاء ارزان و نه جمهوری به معنای حقیقی، هیچ کدام آخرین هدف وی نبود، هر دوی این‌ها فقط از ملازمات کمون بودند… در حالی‌که تمامی دیگر صور حکومت تا آن روز فقط بر ابزار سرکوب و به فرمانروایی از این طریق تاکید داشته‌اند. راز حقیقی کمون این بود: این اساسا حکومتی بود از آنِ طبقه کارگر، زاییده‌ی نبرد طبقاتی تولیدکننده بر ضد طبقات بهره‌مند از برخورداری و تملک، یعنی خلاصه شکل سیاسی سرانجام به دستآمدهای بود که رهایی اقتصادی کار از قید سرمایه از راه آن ممکن بود تحققپذیر گردد… سلطه‌ی سیاسی تولید کننده‌ی مستقیم، نمی‌تواند با ابدی شدن بردگی اجتماعی او همزیستی داشته باشد. بنابر این، کمون میبایست در حکم اهرمی باشد برای برافکندن پایههای اقتصادی وجود طبقات، و برافکندن خود سلطه طبقاتی. با رها شدن کار از قید سرمایه، هر آدمی به کار کن تبدیل می‌شود و کار تولیدی، دیگر صفتی نیست که به طبقه معینی نسبت داده شود… کمون میخواست از خلعیدکنندگان خلع ید کند” (تاکیدات از ماست).

همان‌طور که در بالا آمد، برای مارکس کمون (که اعضای آن از تفکرات و جریانات سیاسی گوناگون بودند) به‌ویژه به دلیل اقدامات سیاسی و شکل (ساختار) حکومتی آن اهمیت داشت. مارکس هرگز از این صحبت نکرد که کمون با خود سوسیالیسم (یا کمونیسم) را به همراه آورده و اساسا در اقدامات کمون چیزی سوسیالیستی نبود و مد نظر مارکس هم این نبود. کمون از نظر مارکس شکل سیاسی سرانجام به‌دست آمده‌ی حکومت کارگری (دیکتاتوری پرولتاریا) بود که می‌بایست از خلع‌یدکنندگان خلع ید می‌کرد که به دلایلی (که خارج از بحث این مقاله است) شکست خورد و نتوانست به خواست خود جامه عمل بپوشاند.

“نقد برنامه گوتا” که مارکس در بهار ۱۸۷۵ به تحریر درآورد، در ادامه‌ی نتایج تئوریکی‌ نوشته شد که کمون پاریس با خود به ارمغان آورد و از این جهت هم‌چون “جنگ داخلی در فرانسه” اهمیت فراوانی دارد. مارکس در این نوشته بر ضرورت و اهمیت برنامه انقلابی برای حزب طبقه کارگر تاکید کرده و رفرمیسم حاکم بر روح “برنامه گوتا” را قاطعانه به نقد می‌کشد. از جمله مواردی که مورد نقد مارکس قرار گرفت این بود که “برنامه گوتا” در ماده سوم به “توزیع عادلانه محصولات کار” بسنده کرده و به توزیع وسائل تولید (اجتماعی کردن وسائل تولید) اشاره‌ای نکرده بود. مارکس توزیع محصولات کار را مساله‌ای ثانوی در برابر اجتماعی کردن وسائل تولید می‌دانست. در واقع با اجتماعی کردن وسائل تولید بود که توزیع “عادلانه” محصولات کار تازه معنا می‌یافت. یکی دیگر از نقدهای مارکس که از جهاتی اساسی‌ترین نکته در “نقد برنامه گوتا” نیز می‌باشد، به بند دوم برنامه مربوط می‌شود. در بند ۲ برنامه گوتا آمده بود: “حزب سوسیال دمکرات آلمان به خاطر یک “حکومت آزاد” تلاش می‌کند”. مارکس می‌نویسد: “”حکومت آزاد” این دیگر چیست؟” سپس به نقد این بند از “برنامه گوتا” می‌پردازد. مارکس با بیان این‌که “”جامعه امروزی” یک جامعه سرمایه‌داری‌ست که در تمام کشورهای با فرهنگ وجود دارد و کمتر یا بیشتر از پیرایه قرون وسطایی رها شده است”، می‌نویسد: “حکومت‌های گوناگون کشورهای مختلف… همه دارای این وجه مشترک هستند که بر پایه جامعه مدرن بورژوایی استوار می‌باشند… آن وقت این سوال مطرح می‌شود که در یک جامعه کمونیستی، چه دگرگونی‌ای در ماهیت حکومت صورت خواهد گرفت. و به کلام دیگر کدام فونکسیون‌های اجتماعی که مشابه فونکسیون‌های حکومتی کنونی باشند، در آن باقی خواهند ماند؟ این سوال فقط می‌تواند به طریقه علمی پاسخ داده شود و اگر کلمه خلق را هزار بار هم با کلمه حکومت ترکیب کنید، حتا به اندازه یک سر سوزن هم نمی‌توانید به حل این مشکل نزدیک‌تر شوید.

میان جامعه سرمایه‌داری و جامعه کمونیستی یک دوران انقلابی تبدیل به دیگری قرار دارد که هم چنین منطبق با یک دوران گذار سیاسی می‌باشد که حکومت آن نمی‌تواند چیزی جز دیکتاتوری انقلابی پرولتاریا باشد.

حالا این برنامه نه با این آخری (دیکتاتوری انقلابی پرولتاریا) سروکاری دارد و نه با ماهیت حکومت آینده جامعه کمونیستی”.

مارکس در “نقد برنامه گوتا” هم‌چنین از “مرحله اولیه جامعه کمونیستی” (چیزی که امروز ما از آن به عنوان سوسیالیسم نام می‌بریم)، می‌نویسد که از دیگر مطالب مهم “نقد برنامه گوتا” می‌باشد. مارکس با بیان نارسایی‌هایی که هنوز در مرحله اولیه جامعه کمونیستی وجود دارد از جمله مساله “حق” که هنوز مفهوم بورژوایی دارد و این‌که “آن‌چه ما در این جا با آن سر و کار داریم (مرحله اولیه جامعه کمونیستی)، یک جامعه کمونیستی است که بر بنیاد خاص خود، تکامل نیافته بلکه برعکس درست از بطن جامعه سرمایه‌داری بیرون آمده است و بنابراین از هر لحاظ – اقتصادی، اخلاقی و معنوی – هنوز علایم مادرزادی جامعه کهنه‌ای را که از آغوش آن بیرون آمده است، با خود حمل می‌کند”، این گونه می‌نویسد: “اما این عیوب در مرحله اولیه جامعه کمونیستی – که تازه بعد از درد زایمان طولانی‌ای از درون جامعه سرمایه‌داری قدم به عرصه وجود گذاشته است – گریزناپذیر می‌باشد. حق هیچ‌وقت نمی‌تواند عالی‌تر از سامان اقتصادی و تکامل فرهنگی مربوط جامعه باشد“(تاکید از ماست).

آن‌چه که مارکس در این‌جا بر آن انگشت می‌گذارد، ارتباط عوامل ذهنی و عینی است. از نظر مارکس گذار به کمونیسم مستلزم دگوگونی اساسی مادی و فکری است، از جمله پایان جدایی کار یدی و ذهنی و تعیین تکلیف با مفهوم بورژوایی “حق”. تنها در آن صورت است که جامعه‌ی کمونیستی، جامعه‌ای آزاد و متشکل از انسان‌های آزاد قابل تحقق است.

 

آنارشیسم و رفرمیسم در برابر دیکتاتوری پرولتاریا

در طول تاریخ جنبش کارگری، آنارشیست‌ها و رفرمیست‌ها دو جریانی بودند که حتا تحت پوشش مارکسیسم به مخالفت با دیدگاه‌های مارکس در رابطه با دیکتاتوری پرولتاریا برخاستند.

یکی از برجسته‌ترین تئوریسین‌های رفرمیست که سعی کرد با در برابر هم قراردادن دیکتاتوری در برابر دموکراسی، دیکتاتوری پرولتاریا را نفی کند، کارل کائوتسکی بود که کتابی نیز تحت عنوان “دیکتاتوری پرولتاریا” به تحریر درآورده است. در واقع تحریف او از دیکتاتوری پرولتاریا، با روبروی هم قراردادن دیکتاتوری در برابر دموکراسی و تقلیل دیکتاتوری پرولتاریا به دیکتاتوری به طور عام، بدون در نظر گرفتن ماهیت طبقاتی آن، مبتذل‌ترین تحریف ممکن است. لنین در “دولت و انقلاب” در این رابطه می‌نویسد: “کائوتسکی به‌هیچ‌وجه فرق بین پارلمانتاریسم بورژوایی که ترکیبی از دمکراسی (نه برای مردم) و بوروکراتیسم (علیه مردم) است و دمکراتیسم پرولتری که فورا برای ریشه‌کن ساختن بوروکراتیسم، اقداماتی به عمل خواهد آورد و قادر خواهد بود این اقدامات را به پایان خود یعنی به نابودی کامل بوروکراتیسم و استقرار کامل دمکراسی برای مردم برساند پی نبرده است”.

در واقع دموکراسی بورژوایی که در بهترین حالت آن شکل پارلمانی را به‌خود می‌گیرد باز چیزی نیست و نخواهد بود جز دیکتاتوری بورژوازی علیه اکثریت بزرگ جامعه و تجربه‌ی قرن‌ها این را کاملا به اثبات رسانده است.

کائوتسکی در کتاب “دیکتاتوری پرولتاریا” تلاش می‌کند تا با مغلطه‌بازی این گونه وانمود کند که منظور مارکس از “دیکتاتوری انقلابی پرولتاریا” در “نقد برنامه گوتا” شکل حکومتی نبوده است. وی با بیان این‌که “متاسفانه مارکس به توصیف مفصل این نکته نپرداخت تا روشن شود که او از دیکتاتوری پرولتاریا چه برداشتی داشت” می‌نویسد: “معنی تحت‌اللفظی این جمله (منظور وی جمله مارکس در نقد برنامه گوتا است) از میان برداشتن دمکراسی است”، و سپس نتیجه می‌گیرد: “مارکس با به‌کاربرد این اصطلاح نه شکل حکومتی بلکه وضعی را در نظر داشت که ضرورتا می‌تواند در هر مکانی به‌وجود آید که پرولتاریا قدرت سیاسی را تسخیر کرده است. این که مارکس در این رابطه شکل حکومتی را در نظر نداشت، بهتر اثبات می‌شود، زیرا او بر این نظر بود که دوران انتقال در انگلستان و آمریکا می‌تواند از طریق مسالمت‌آمیز، یعنی به صورتی دمکراتیک انجام گیرد”(تاکید از ماست).

کائوتسکی با این جملات نشان می‌دهد که چگونه به‌عنوان یک رفرمیست به دامن بورژوازی درغلطید و به درگاه بورژوازی سجده آورد. او هم‌چون رفرمیست‌های امروزی از جمله “رفرمیست‌های وطنی” در واقع بکارگیری “قهر” را عملی غیر دمکراتیک می‌داند و از این‌رو اساسا با “قهر انقلابی” مخالف است. او با تحریف آشکار نظرات مارکس که در قسمت اول مقاله و در فاکت‌های متعدد از او آمده است، این ادعای مضحک را مطرح می‌سازد که اساسا نظر مارکس شکل حکومتی نبوده است و بهانه‌ی او نیز این است که مارکس یکبار (کنگره انترناسیونال اول در لاهه ۸ سپتامبر ۱۸۷۲) از امکان گذار مسالمت‌آمیز در آمریکا و انگلیس صحبت کرده است.

اول این‌که مارکس در همان سخنان، همان‌طور که در بسیاری از آثار و نوشته‌های مهم او آمده، از ضرورت انقلاب کارگری در اکثر کشورها و تجربه کمون سخن می‌گوید و در ارتباط با آمریکا و انگلیس تنها از امکان گذار مسالمت‌آمیز، در یک شرایط خاص و در آن مقطع مشخص زمانی، در محدودی از کشورها سخن می‌گوید. اما نکته مهم که کائوتسکی عمدا خود را به فراموشی می‌زند این است که مارکس از گذار به چه چیزی سخن می‌گوید؟! به حکومت کارگری و حکومت کارگری یعنی دیکتاتوری پرولتاریا. چرا که اساسا طبقه کارگر دولت را برای اعمال اتوریته خود بر بورژوازی و به اصطلاح مانیفست، خلع ید از خلع یدکنندگان می‌خواهد وگرنه اساسا دولت به چه درد طبقه کارگر می‌خورد؟!! دیکتاتوری پرولتاریا برخلاف نظر کائوتسکی نه “از میان برداشتن دمکراسی” که به مفهوم اعمال اتوریته پرولتاریا در دوران گذار از مرحله‌ی اول جامعه کمونیستی (سوسیالیسم) با بدست گرفتن قدرت سیاسی به جامعه‌ی کمونیستی است که تمامی آثار مناسبات قبلی (بورژوایی) در آن محو و نابود شده‌اند، از جمله دولت. و درست به همین دلیل، دولت به مفهومی که در جوامع طبقاتی پیشین بود، در دولت کارگری یعنی دیکتاتوری پرولتاریا زوال می‌یابد در حالی که به گفته‌ی مارکس در “هجدهم برومر” در تمام انقلاب‌های بورژوایی دولت نه زوال بلکه تحکیم یافت. دلیل آن نیز روشن است. به موازات رشد پرولتاریا، بورژوازی نیز نیاز به دولتی داشت که بتواند سلطه خود را در برابر پرولتاریا با توسل به قدرت دولتی حفظ و تداوم بخشد. در حکومت کارگری اما کارکرد طبقاتی دولت یعنی سرکوب اکثریت بزرگ جامعه توسط اقلیت از بین رفته و در عوض آن‌چه که اهمیت می‌یابد کارکردهای اجتماعی دولت برای تنظیم امور، سازماندهی تولید و روابط افراد جامعه است.

برخلاف نظر کائوتسکی و دیگر رفرمیست‌ها از جمله “رفرمیست‌های وطنی” که ایدئولوگ‌های بورژوازی در درون جنبش کارگری بوده وتن‌شان با شنیدن “دیکتاتوری پرولتاریا” به لرزه می‌افتد، دیکتاتوری پرولتاریا نه محو دموکراسی که برعکس، تعمیق دموکراسی در شکلی‌ست که پیش از آن جوامع بشری هرگز به‌خود ندیده است. نه فقط اقتصاد با خلع ید از سرمایه‌داران (خلع‌یدکنندگان) دمکراتیزه می‌شود، بلکه همان‌طور که لنین گفت دیکتاتوری پرولتاریا (حکومت کارگری) با نابودی بوروکراتیسم، سیاست را نیز دمکراتیزه می‌کند و این امکان را بوجود می‌آورد که تمامی توده‌ها بتوانند نه فقط در امور سیاسی دخالت کنند، بلکه به بالاترین مقامات سیاسی نیز انتخاب شوند. و البته هر لحظه که انتخاب کنندگان اراده کردند بتوانند انتخاب شوندگان را عزل کنند و این گونه از رشد و شکل‌گیری بوروکراتیسم جلوگیری کنند (موضوعی که در مُخیله کائوتسکی نیز نمی‌گنجید و آن را غیرقابل فهم می‌دانست). با یکی شدن قوای مجریه و مقننه یکی دیگر از عوامل رشد بوروکراتیسم از بین می‌رود و البته با دمکراتیزه کردن سیستم قضایی، سیستم فاسد قضایی نیز از بین رفته و انتخاب قضات به مردم واگذار می‌شود. این است عالی‌ترین شکل دمکراسی که در عین حال زوال دولت در تمام اشکال دیکتاتوری و دمکراسی آن نیز هست و راه را برای محو دولت به‌طور کلی فراهم می‌سازد. برای توضیح دقیق‌تر اقدامات فوری که حکومت کارگری، حکومتی از نوع کمون و یا آن‌گونه که ما می‌نامیم یعنی حکومت شورایی می‌بایستی برای گسترش و تامین آزادی‌های سیاسی و اجتماعی انجام دهد، خواننده گرامی را به برنامه سازمان در ارتباط با اقدامات حکومت شورایی در زمینه‌ی تامین اجتماعی، آموزش اجباری و رایگان، جدایی دین از دولت و آموزش، آزادی‌های سیاسی و غیره ارجاع می‌ دهیم تا از طولانی شدن بیشتر مطلب و یا تکرار مطالبی که پیش از این در مقالات دیگر به طور مبسوط توضیح داده شده‌اند، در این جا جلوگیری شود.

اما آنارشیست‌ها روی دیگر سکه‌ی رفرمیست‌هایی چون کائوتسکی هستند. آنارشیست‌ها با بیان این‌که وجود دولت به مفهوم اعمال اتوریته و بنابر این شرّ مطلق است، با دیکتاتوری پرولتاریا و در واقع حکومت کارگری به مخالفت برمی‌خیزند. برجسته‌ترین نظریه‌پرداز آنارشیسم در دوران مارکس، میخائیل باکونین بود. مارکس در گفتگو با باکونین در لندن (نوامبر ۱۸۶۴) دیدگاه او در رابطه با آزادی – و در واقع نفی مکانیکی اتوریته توسط آنارشیست‌ها – را این‌گونه به نقد می‌کشد: “آزادی مورد نظر تو، آزادی فردی است و در واقع همان آزادی‌ست که توسط نظریه‌پردازان بورژوایی مانند هابز، لاک و میل تایید می‌شود. زمانی که راجع به آزادی می‌اندیشی، فکر می‌کنی که هیچ کس نباید به شخص دیگر دستور دهد. تو نسبت به هر فرد به طور جداگانه و با کلیه‌ی حقوق‌اش که در معرض تهدید کلیه‌ی نهادهای اجتماعی و جمعی مانند دولت است، می‌اندیشی. تو هرگز مانند یک سوسیالیست واقعی درباره‌ی بشریت یا فرد به عنوان جزیی از اجتماع فکر نمی‌کنی… تو از هر شخصی به عنوان واحدی یا امپراتوری کوچکی از حقوق و امتیازات صحبت می‌کنی و من از بشریت به طور اعم. از نظر من آزادی آزادی بشر است و نه آزادی فرد”.

باکونین در مقاله‌ای با عنوان “آیا نظم پارلمانی سوئیس بهتر است؟”، می‌نویسد: “جامعه ی مدرن به این واقعیت متقاعد شده است که هر قدرت سیاسی با هر ریشه و منشایی به سوی خودکامگی می‌گراید” (تاکید از ماست). وی می‌نویسد: “زمانی که قدرت سیاسی برچیده می‌شود باید آن را با سازماندهی نیروهای تولیدی و خدمات اقتصادی جایگزین نمود”. وی می‌گفت: “قدرت را نباید گرفت، باید نابودش کرد” و “انقلاب نباید برای نابودی دولتی باشد، باید برای نابودی دولت باشد”.

در برخورد با نظرات آنارشیست‌ها، جوهر اصلی مساله این است که آیا برای خلع‌ید از بورژوازی و به منظور مقابله با مقاومت بورژوازی که در اشکال گوناگون تلاش می‌کند تا چرخه‌ی مناسبات را به عقب برگرداند، آن‌هم در جامعه‌ی نوینی که تازه از درون آن بیرون آمده و هنوز بسیاری از خصائل آن جامعه را با خود یدک می‌کشد، پرولتاریا نیاز به کسب قدرت سیاسی دارد یا نه؟! مارکسیست‌ها به این مساله پاسخ مثبت می‌دهند در حالی‌که آنارشیست‌ها بدون آن‌که راه‌حل معین و روشنی در پاسخ به این سوال داشته باشند، کسب قدرت سیاسی توسط پرولتاریا را نفی و بدین ترتیب با نفی عمل سیاسی برای سرنگونی بورژوازی، راه را برای تداوم اقتدار بورژوازی هموار می‌سازند.

انگلس در همان مقدمه معروف‌اش بر “جنگ داخلی فرانسه” تناقضات و ذهنی بودن نظرات آنارشیست‌ها را توضیح می‌دهد. او با تشریح ترکیب اعضای کمون که اغلب یا طرفدار بلانکی بودند و یا پیرو پرودون، بر روی این مساله انگشت می‌گذارد که به‌رغم این مساله اقدامات و تصمیمات کمون که براساس ضرورت‌های عینی صورت گرفت درست عکس نظرات رهبران نظری آن‌ها بود. به همین دلیل بود که در سال‌های بعد تاثیر نظرات پرودون بر جنبش کارگری کاهش یافته و برعکس نظرات مارکس بیش از پیش در جنبش کارگری گسترش یافت. انگلس در مقدمه “جنگ داخلی در فرانسه” می‌نویسد: ” دولت در واقعیت امر چیزی جز ماشین سرکوب یک طبقه در دست طبقه‌ای دیگر نیست و این حقیقتی است که در جمهوری دمکراتیک و نظام پادشاهی، هر دو به یک سان مصداق دارد؛ خلاصه این‌که دولت در بهترین حالت شرّی است که پرولتاریای پیروز در پیکار برای به دست آوردن سلطه طبقاتی خود، آن را از گذشته به ارث می‌برد، شرّی که پرولتاریا درست مانند کمون پاریس، از مضار آن در کوتاه‌ترین زمان رها نخواهد شد. مگر آن‌گاه که نسل تازه‌ای از مردم که در شرایط اجتماعی تازه و آزادانه‌ای به بار آمده‌اند، چندان توانایی بیابند که بتوانند تمامی این زباله‌ی برانباشته‌ای را که دولت نام دارد بروبند و از پیش پای خود بردارند”. این در واقع پاسخ انگلس همزمان به آنارشیست‌ها و فرمیست‌هایی چون کائوتسکی می‌باشد.

اما این دولتی که انگلس از آن سخن می‌گوید دولتی است که خصلت سیاسی آن دگرگون شده، دولتی از نوع کمون که حتا در سخت‌ترین شرایط آزادی مطبوعات بورژوایی را که به انواع توطئه علیه کمون دست می‌زدند، مورد تعرض قرار نداد. به قول مارکس در “جنگ داخلی در فرانسه” : “با توجه به شیوه اداره خون‌ریزانه‌ی جنگ توسط ورسای‌نشینان خارج از پاریس و کوشش‌های آنان در ترویج فساد و توطئه در پاریس، آیا کمون با رعایت همه ظواهر و شئون لیبرالیستی، آن هم چنان‌که گویی جنگی در کار نیست، به اعتمادی که مردم به وی نشان داده بودند خیانت نکرده بود؟ با توجه به این که حکومت کمون همان‌قدر فرصت برای حذف روزنامه‌های حزب نظم در پاریس داشت که ورسای‌نشینان در حذف روزنامه‌های کمون در ورسای داشتند و بدان عمل هم کردند، آیا میتوان گفت که ماهیت حکومت کمون با ماهیت حکومت آقای تییر فرقی نداشت؟…درست در همان لحظه که آنان (حکومت ورسای) بازگشت به سوی کلیسا را به عنوان یگانه وسیله نجات فرانسه اعلام می‌داشتند، کمون اسراری از زیرزمین‌های صومعه پیکبوس و کلیسای سن لوران برملا ساخت که تا آن زمان به گوش کسی نخورده بود…کمون همه‌ی کرده‌ها و گفته‌های‌اش را منتشر می‌کرد و مردم را در جریان همه نواقص‌اش قرار می‌داد… براستی هم که تغیبرات انجام شده توسط کمون در پاریس معجزه‌آسا بود… برای نخستین بار از ایام فوریه ١٨۴٨ به بعد، کوچه‌های پاریس امن شده بودند، بی آن که هیچ نوع پاسبانی در کوچه‌ها باشد” (تاکید از ماست).

اینهاست آموزه‌های سیاسی مارکس در مورد “دیکتاتوری پرولتاریا” و همان‌طور که لنین در “دولت و انقلاب” بیان می‌کند، تنها پذیرش مبارزه طبقاتی برای مارکسیست بودن کافی نیست. افراد و گروه‌های بسیاری هستند که به مبارزه طبقاتی اعتقاد دارند اما آن‌چه که موجب تمایز مارکسیست‌ها با آنارشیست‌ها، رفرمیست‌ها و دیگران می‌شود، اعتقاد به دیکتاتوری پرولتاریا می‌باشد.

متن کامل نشریه کار شماره ۷۷۲ در فرمت پی دی اف

 

 

POST A COMMENT.