با درود به همه شما رفقا، یاران و عزیزانی که در گرامیداشت یاد و خاطره هزاران زندانی سیاسی جان فشانده دهه شصت در اینجا گرد آمده ایم. درود من بر هزاران زن و مرد سرو قامتی که به خاطر مبارزه در راه آزادی و سوسیالیسم به وحشیانه ترین شکل ممکن توسط رژیم ارتجاعی، جنایتکار و قرون وسطایی جمهوری اسلامی به چوبه های دار و جوخه های اعدام سپرده شدند. و درود بی کران من به مادران خاوران، مادران پارک لاله و همه آنانی که طی سالیان متمادی با بر افراشتن برچم جان به دادخواهی برخاسته اند؛ دادخواهی در زنده نگه داشتن یاد و خاطره عزیزان جانباخته شان؛ دادخواهی از قتل و عام شدگان تابستان خونین شصت و هفت، دادخواهی برای به محاکمه کشاندن تمامیت رژیم جمهوری اسلامی و همه سران وعُمال آدمکش و جنایت کارش؛ آدمکشان و غارتگرانی که نه فقط در دهه شصت، که طی چهل سال کشتار و سرکوب و اختناق، جامعه و توده های مردم ایران را به تباهی و ویرانی کشانده اند.
بحث امشب من، “دادخواهی از منظر سهم “ما” و سهم “آنان” از زندگی در ساختن جهانی با عشق برای رسیدن به بهرنگی و بهنوشی جهان” است. اجازه می خواهم تا صحبتم را با مقدمه کوتاهی از سال های دورتر، از آن سال های ظالمانه و استبدادی حاکمیت رژیم سلطنتی و پادشاهی پیش از قدرت گیری جمهوری اسلامی آغاز کنم.
سال ۱۳۴۵، زمانی که ده سالم بود، پسر خاله ام، هوشنگ، از زندان رژیم سلطنتی شاه آزاد شد. در آن زمان، من نه کمترین ذهنیتی از زندان و زندانی سیاسی داشتم، و نه می دانستم پسر خاله ام، به کدامین اتهامی، سیزده سال از بهترین دوران زندگیش را در زندان های رژیم شاه گذرانده است. شناخت من از او در آن سال ها، فقط در حد تماشای روزانه تصویر نشسته در قاب عکسی بود که بر دیوار خانه مان نشسته شد. تصویر مرد جوان و شادابی که در میان لباس افسری جای گرفته بود و همواره زینت بخش خانه گالیبوش روستائی مان بود.
بعدها که بزرگتر شدم، هر وقت خاله ام از تهران پیش مادرم می آمد، در صحبت هایی که میان او و مادرم رد و بدل می شد، گاه و بیگاه با یکی از آرزوهای قلبی اش آشنا می شدم. بزرگترین آرزوی او، سقوط رژیم سلطنتی پهلوی، مرگ شاه و خاندان سلطنتی بود. این آرزوی خاله ام، همیشه با تنفر و نفرین نسبت به خاندان سلطنتی همراه بود. نفرین به همه آنهائی که سیزده سال پسرش را از او گرفته بودند، و در این مدت، خود او نیز آواره رفت و آمد به زندان های قصر، بُرازجان و تبعیدگاه جهنمی جزیره خارک شده بود. جزیره متروکی که در آن دوران به مکانی برای تبعید زندانیان سیاسی تبدیل شده بود. و پسرخاله ام هوشنگ نیز، دو سال از دوران محکومیت خود را در این تبعیدگاه سپری کرد. آرزوی خاله ام که عموما با احساس تنفر و انتقام فردی آمیخته بود، شاید بتوان از آن به عنوان نخستین مفهوم واژه دادخواهی یاد کرد که من در آن عالم کودکی با آن آشنا می شدم. بدون اینکه کمترین ذهنیتی از مفهوم عدالت و دادخواهی داشته باشم.
خاله ام پس از قیام شکوهمند ٢٢ بهمن ۵٧، سقوط رژیم سلطنتی پهلوی را دید. و من هم شادی مادرانه اش را در نخستین روزهای سقوط خاندان پهلوی شاهد بودم. خاله ام در سال ۵٩ درگذشت. مرگ خاله که در واقع یار، مونس و همدرد مادرم بود، اگر چه دردناک و سنگین بود، اما این خوش شانسی را برای خود او داشت تا دیگر باره شاهد دستگیری و زندانی شدن پسرش در نظام جمهوری اسلامی و سپس شاهد اعدام او در قتل عام زندانیان سیاسی در تابستان ۶٧ نباشد.
در این سال ها من دیگر آن کودک ده ساله ١٣۴۵ نبودم که از زندان و زندانی سیاسی هیچ درکی نداشته باشم. این بار، خودم نیز به عنوان یک زندانی سیاسی در زندان و بند بودم. زندان را با تمام ابعادش تجربه می کردم. زخم شلاق و شکنجه بر جسم و جانم نشسته بود. انفرادی و تبعید، بخشی از واقعیت دردمند سال های زندانم بود. مهمتر اینکه، مادر پیر و خواهرم نیز، همانند ده ها هزار مادر و خانواده دردمند دیگر، همانند آوارگی خاله ام در آن سال های حکومت پادشاهی، آواره زندان های رژیم استبدادی، اسلامی و ارتجاعی جمهوری اسلامی شده بودند. سال هایی که برای من، مادرم و خواهرم اینگونه شروع شد:
ساعت از نیمه شبِ نهم تیرماه ۱۳۶۰گذشته بود. من به اتفاق دو رفیق دیگر در کومه باغ جالیزمان در زیر نور کمرنگ فانوس مشغول مطالعه مجموعه آثار لنین بودیم. باغ در کنار جاده انزلی به آبکنار واقع بود و خانه گِلی و گالی پوش روستائی مان، به فاصله ۲۰۰ متر دورتر از باغ، در آن سوی جاده قرار داشت. دو روز از انفجار دفتر حزب جمهوری اسلامی گذشته بود. ماشین های گشت سپاه انزلی از جاده مجاورِ باغ که من و دو رفیقم در کومه اش نشسته بودیم، مدام در آمد و شد بودند و ما بی توجه به شرایط موجود، همچنان مباحث لنین را دنبال می کردیم. پس از سکوتی که بر جاده حاکم شده بود، به یکباره صدای کشیدن گلنگدن اسلحه و پی آمد آن، نهیب “از جایتان تکان نخورید، باغ از هر طرف در محاصره است”، ما را به خود آورد. مجموعه آثار لنین را به میان علفزار پشت کومه پرتاب کردم، غافل از اینکه در زیر نور فانوس، پاسدارهایی که در تاریکی کمین کرده بودند، حرکت مرا می دیدند. سه پاسدار مسلح با عبور از میان بوته های هندوانه خودشان را به کنار کومه رساندند. یکی از آنها پرسید: احمد کیست؟ گفتم: من هستم. دستور داد تا از کومه پایین روم. من پیش افتادم و از آنان خواستم در مسیری که حرکت می کنم، به دنبالم بیایند تا به بوته های هندوانه آسیب نرسانند. هنوز چند قدمی پیش نرفته بودیم که فریاد مادرم به گوش رسید. مادرم در آن نیمه شب از خانه راهی باغ بود و با نگرانی، اندوه و دلهره ای که در صدایش نهفته بود، بی قرارانه مرا به اسم فریاد می کرد. بعدها دانستم، پاسدارها برای دستگیری من ابتدا به خانه ما رفته بودند. پاسداری تحت پوشش اینکه از دوستان من است، مادرم را از خواب بیدار کرده و احوال من را از او گرفته بود. از آنجایی که برای مادرم این گونه ملاقات های شبانه تا حدودی آشنا و طبیعی بود، نشانی باغ را به پاسداری که خود را دوست من معرفی کرده بود، می دهد. با گرفتن آدرس باغ، صدای گام های شتابان پاسداران دیگری که خانه را محاصره کرده بودند، مادرم را متوجه حضور افراد بیشتری در اطراف خانه کرد. ذهنش بیدار شد، که آنان نه دوستان من، بلکه دشمنانی هستند که برای دستگیری و شکار پسرش آمده بودند.
در آن تاریکی شب، من پیشاپیش از میان بوته های هندوانه گام برمی داشتم و سه پاسدار به دنبال من. وقتی به درب خروجی باغ در کنار جاده رسیدیم، مادرم نیز در آنسوی پرچین باغ ایستاده بود. به محض خروج از باغ، دستم را محکم گرفت و خطاب به پاسداران گفت: نمی ذارم پسرم را با خودتان ببرید. فرمانده گروه با گفتن این جمله که کاری با من ندارند و پس از چند سئوال و جواب کوتاه مرا باز می گردانند، تلاش کرد تا مادرم را به رها کردن دستم ترغیب کند. مادرم در حالی که دستانم را محکمتر در دستان خود می فشرد با همان سادگی روستایی اش اصرار داشت، اگر اینگونه است می توانید فردا صبح بیایید و او را با خودتان ببرید.
لحظاتی این وضع به طول کشید و در نهایت، فرمانده گروه به زور دستم را از دستان مادرم بیرون کشید و من را در صندلی عقب پیکانی که کمی دورتر در کنار جاده پارک شده بود، نشاند. دقایقی گذشت و به یکباره با باز شدن درب سمت راست پیکان، مشت محکمی بر گونه ام نشست. پاسداری که مشت را به گونه ام نواخته بود، خطاب به من گفت: تو که وضعیت مادرت را می دانستی، چرا به این راه کشیده شدی؟ بعدها دانستم، مادرم به گمان اینکه من را در لندوری که مقابل درب باغ پارک شده بود سوار کرده اند، خود را جلوی ماشین انداخته و راه حرکت ماشین را بر آنان بسته بود. مشتی که حسین عابدینی – کسی که رئیس زندان بود و بعدا بازجوی من هم شد- بر گونه ام زده بود، در واکنش به همین حرکت مادرانه مادرم بود. من دوهفته بعد آزاد و چند ماه بعد دوباره در اسفندماه شصت دستگیر شدم. مرداد سال ۶۱ در ملاقاتی که مادرم به اتفاق خواهرم در آن سوی تور سیمی اتاق ملاقات، مقابلم ایستاده بود، وقتی خبر محکومیت ده ساله ام را به آنان گفتم، به یکباره خمیده تر شدن بیشتر انحنای قامتش را دیدم. ده سال بعد وقتی از زندان آزاد شدم، دیگر چیزی از قامتش نمانده بود تا از انحنای آن سخن بگویم. مادرم هنگام راه رفتن، همواره دو دشستش را در پشت قامت شکسته اش قلاب می کرد تا دستانش به زمین اصابت نکند.
این مختصر را بدان سبب گفتم تا گفته باشم، در آن سال ها، آنچه بر مادرم رفت، و به همراه مادرم، رنجی که بر شانه های خواهرم نشست، تنها ذره ای، تاکید دارم، تنها ذره ای از آن کوه بلند درد و رنجی بود که در سال های دهه شصت بر جسم و جان مادران و خواهران، و دیگر اعضای خانواده های زندانیان و جان فشاندگان آن سال های سرکوب و ویرانگری آوار شد. مادرم در آن سال ها قامت شکست، اما این فرصت را یافت تا آزادی و زنده بودنم را ببیند. آنهم بعد از گذشت ده سال. ده سال تحمل حبس و شلاق و شکنجه و زندان. اما، با آن مادران گرانقدری که در این سال ها، چندین فرزند از دست دادند، چه باید گفت؟ با بی شمار پدرانی که در سوگ عزیزان شان قامت شکستند، زنان و مردانی که در هجران همسران شان در خلوت خود گریستند و بر پرسش فرزندانی که از کودکی کردن و بازی های کودکانه باز ماندند، چه پاسخی باید گفت؟ به خواهران و برادرانی که در زیر آوار این همه ظلم و بیداد ستمگران فرسوده شدند، چه التیامی باید داد؟ به آن مادران و پدرانی که دختران جوان شان در سال های نخست دهه شصت، در شب های پیش از اعدام به فتوای خمینی و توسط بازجویان و دژخیمان جمهوری اسلامی تجاوز شدند تا به زعم باورهای کثیف دینی شان، با گرفتن بکارت دختران جوان محکوم به اعدام، آنان را از ورود به “بهشت” خیالی شان باز دارند، چه باید گفت؟
های…های…های
من مانده ام
با زخم بی شمار دخترکانم
در لحظه های گریه و بغض
و “دندان خشم بر جگر فشردن”شان
من مانده ام
با اندوه بالا بلند دخترکانم
در آن واپسین شب بودن
در آن فضای وحشت و وهم
در پس نقاب و شکنجه و بند
در غربت غریبانه ی شان
به کام گرفته شدند
و آنگاه در میانه ی اشک و آتش و خون
هر سپیده دمان راهی دارشان کردند
همانطور که گفتم، عنوان بحث امشب من “دادخواهی از منظر سهم “ما” و سهم “آنان” در زندگی برای ساختن جهانی در بهنوشی و بهرنگی جهان”است. به راستی “ما” کیانیم و “آنان” کیانند؟ “ما” در کجای آن سال های درد و رنج بوده ایم؟ و “آنان” در کجای آن سال های بیداد و ستمگری ایستاده بودند؟
من” و”ما”، به همراه آن دخترکان جوان، راه به اختیار برگزیدگان بودیم، و “آنان” به ناگزیر گرفتار شدگان در این وادی پر خطر بوده اند. “ما”، آگاهانه برای پی افکندن جهانی با عشق در رسیدن به بهرنگی و بهنوشی جهان، زندان و بند و شکنجه و مرگ را به جان خریدیم و “آنان”، بی آنکه خود برگزینند، بی آنکه خود انتخاب کرده باشند، به ناگزیر و تنها به پشتوانه عشقی که به “من” و “ما” داشتند، این چنین بی رحمانه طعمه بیداد و بیدادگری در تمامی این سال ها شدند.
به راستی سهم “ما” و سهم “آنان” از زندگی و پیامد آن، دادخواهی از آن سال های دربدری، سال های بیداد، سال های کشتار و سال هایی که در فراق و رنج و درد و اندوه و سوگ گذشت، چیست؟ این پرسشی است که سال هاست بر گلویم چنگ می کشد. پرسشی که اینک بر آن شده ام تا آنرا ابتدا از دریچه سهم “ما” و سهم “آنان” از شادمانی و لبخندهای زندگی، – همان شادی و لبخندی که می بایست کمترین سهم همه انسانی از زندگی باشد- و سپس، از دریچه سهم “ما” و سهم “آنان” در دادخواهی از ده ها هزار جان شیفته ای که در تمامی این سال های بیداد و بیدادگری پَرپَر شدند، به پرسش بنشینیم.
برای ورود به این بحث، ابتدا لازم است به تمامی آن سال های سرکوب و ستم در زندان و بیرون از زندان برگردیم. به دنیای ستم، دنیای جنایت، دنیای کشتار، دنیای چپاول و بی رحمی و دنیای استثمارگران و حاکمان ستم در نیازمندی بقاء شان به زندان و شلاق و شکنجه و بند. و اینبار در گستره ای به وسعت “انسان” در جستجوی پاسخی بر این پرسش برآییم، که سهم “انسان” از زندگی چیست؟
در واکاوی این پرسش که سهم “انسان” از زندگی چیست؟ به “انسان” معینی می رسیم . انسانی که در ورود به عرصه مبارزه به اختیار راه بر می گزیند، انسانی که برای آزادی و سوسیالیسم و رسیدن به بهرنگی و بهنوشی جهان پیکار می کند. انسانی که آگاهانه خطر می کند و در عبور از این مسیر ناهموار، حتا از جان و جانان نیز دریغ نمی ورزد؛ بدان امید که جهانی بهتر پی افکند، جامعه ای نوین بنا کند، جامعه ای آزاد و برابر، که همه اعضاء آن در رفاه و آسایش و خوشبختی کامل زندگی کنند، جامعه ای که همه آحاد آن بتوانند تمام استعدادها و توانائی های خود را در مسیر سعادت همگانی و تعالی هرچه بیشتر جامعه شکوفا سازند. اکنون با چنین نگاهی به زندگی، بیایید از خود بپرسیم، که سهم این “انسان”، این انسان معینی که من و شما نیز بخشی از آن هستیم، از زندگی چیست؟ و ما در کجای این جهان پهناور ایستاده ایم؟
پاسخ به این پرسش، برای سهم “انسان”ی که آگاهانه مسیر مبارزاتی زندگی اش را انتخاب کرده است، انسانی که پیکار می کند و با گام گذاشتن در مسیری پر تلاطم برای آزادی و سوسیالیسم می رزمد، چندان دشوار نیست. برای انسانی از این دست طبیعتا، شکوه، عظمت و زیبای همان پیکار و رزم مشترک، همان جلوه های ماندگار همبستگی مبارزاتی مان در ساختن جهانی بهتر، جهانی پر از زیبائی و عشق، جهان آزادی و سوسیالیسم و پی افکندن دنیایی برابر برای همه آحاد جامعه، خود اولین سهم “ما” و این “انسان” معین از زندگی است. برای چنین انسانی که در گذرگاه رسیدن به آزادی حرکت می کند، برای انساتی که هر بام و شام فضای عِطرآگین رسیدن به برابری و سوسیالیسم را در لحظه لحظه زندگی اش استنشمام می کند، به باور من، خود نفس هم آوایی، نفس مانوس بودن و درهم آمیختگی او با آرمان های بزرگ انسانی و سوسیالیستی اش، اگر تمام سهم او از زندگی نباشد، دست کم سهم بزرگی از جلوه های ماندگار رزم مشترک و زیبایی های پر شکوه سال های پیکار و هم آوایی های مشترک مبارزاتی این انسان معین در زندگی او خواهد بود.
برای من، شما و آن هزاران جان شیفته ای که سال های زندان و بیرون از زندان را اینگونه گذرانده ایم، آنگونه که برایمان ممکن بوده است، روزهای اشک و آتش و خون سال های ده شصت را در زندان و بیرون از زندان، با سربلندی و در همگامی با باورهای انسانی و مبارزاتی مان گذرانده ایم، اینک که به آن روزگاران پر درد سَرَک می کشیم، به رغم رنجی که بر ما رفته است، به رغم سال های وحشتی که بر “ما” گذشته است، همواره یک غروری انسانی و دوست داشتنی و مبارزاتی وجودمان را پر می کند. این غرور، که برخاسته از رزمی مشترک و پیکاری هم آوا در جلوه گاه بلند آزادی و سوسیالیسم ریشه دارد، همان سهم “ما” از زندگی است. سهمی که لااقل برای من، سهمی بزرگ، غنی و همواره در خور اهمیت است.
مشکل اما زمانی آغاز می شود که برای پاسخ به این پرسش، بخواهیم در قلمرو “انسان” دیگری وارد شویم. انسانی که تنها به پاس تعلق خاطِر و به یمن علاقه مندی شان به “ما” به ناگزیر در این وادی پر خطر قرار گرفتند، بی آنکه خود انتخاب کرده باشند سالها رنج برده اند، تحقیر شده اند، سختی کشیده اند و شگفتا که در عبور از این مسیر وحشت و رنج چه بسا از “من” و “ما”ی به اختیار راه برگزیدگان نیز، استوارتر مانده اند.
پوشیده نیست، “آنان” که بی انتخاب راه و به ناگزیر در مهلکه قرار می گیرند، همواره رنج راه و فرسایش سال های آوارگی و ماندن در پشت زندان و بند، برایشان دو صد چندان بیشتر از “ما”ی به اختیار راه برگزیدگان است. شگفتا که “آنان”، در آن سال های آتش و خون، در آن سال های جنون و بیدادگری جمهوری اسلامی، ببشتر از “ما”ی به اختیار راه برگزیدگان از خود پایداری و مقاومت به یادگار گذاشته اند. پایداری و مقاومتی سترگ که هنوز هم ادامه دارد و کماکان در متن جامعه سرکوب شده ما جاریست. به راستی سهم “آنان” از زندگی در آن سال های آتش و خون، در آن سال های کشتار و قتل عام، و پس از آن تا به امروز چیست؟
این جاست که در مقابل این پرسش، که سهم “آنان” از زندگی چیست؟ درمانده می شویم، در خود فرو می رویم و بغضی نابکار بر گلویمان می نشیند. “آنان”، این به ناگزیر گرفتارشدگان کیانند؟ آنان” همان پدران و مادران، فرزندان و خواهران و برادران و به طور اخص همان مادران و زنان و همسرانی هستند که تنها به پاس دوست داشتن و عشق ورزیدن به عزیز پیکارگرشان، رنج سالهای پر تلاطم و توفانی را متحمل شده اند و می شوند، آنانی که هرگز از پای نیفتاده اند و نمی افتند و همچون درختی تنومند با ریشه های عمیق فرو رفته در بن خاک، در برابر رعد و تندر و توفان استوار مانده اند. به راستی سهم “آنان” از زندگی چیست؟
از مادر بهکیش ها و پدر بهکیش ها سخن می گویم. از رنجی که بر مادر گلی ها و پدر گلی ها رفت فریاد می کشم، از مادر جهرمی ها، پدر جهرمی ها و هزاران مادران و پدران و خواهران و برادران و همسران گرانقدر دیگری که سال ها با رنج و دربدری روزگار گذرانده اند، از این قهرمانان گمنام با شما سخن می گویم، از کودکانی سخن می گویم که در زندان زاده شدند، و کودکان دیگری که تنها تصویری نشسته در قاب عکسی از چهره مادران و پدران خود دارند، یا تصویر مه آلود و نقش بسته در پشت میله های زندان. به راستی سهم “آنان” از زندگی چیست؟ و آنان در کجای این جهان ایستاده اند؟
سهم آنانی، که عمری به پاسداشت عزیز پیکارگرشان به رنج نشستند. هر سال گرمی و سردی فصل ها را در مسیر خانه و زندان تجربه کردند، آنانی که در فقدان و انتظار عزیزان دربندشان، سال ها منتظر ماندند و ذره ذره آب گشتند. “جهان”شان اسیر و دربند شد و آنان، روزگار آوارگی ماندن در پشت درهای زندان را با بغض های فرو خورده به نوازش “بهنوش”ها و “مازیار” و “بهرنگ”ها، “مرضیه”ها و “سعید”ها، “سحرها” و “بیژن” و “شورا”های کوچک شان مشغول شدند، تا لبخند زندگی را با عشقی به سرسبزی جنگل و بلندای البرز و ژرفای آبی دریا در دستهای کوچک شان بنشانند.
پدران و مادرانی که جان و “جهان”شان در دفاع از آزادی و سوسیالیزم گرفتار بند و زندان شدند و آنان، در جامعه ای سرکوب شده با کودکانی چند، برجای ماندند. و اینچنین بود که روزگار رنج برایشان آغاز گردید. حال در چنین میانه ای باید همچنان مادر بود و مادر باقی ماند، خاصه در نبود پدر. باید به تامین معاش خود و کودکان همت گماشت، آنهم در جامعه ای نابسامان و بحرانزده که رنج معاش خود به تنهایی می تواند هر انسانی را از پای در آورد. باید رنج سالهای بیقراری و آوارگی رفتن از این زندان به آن زندان را تحمل کرد، اهانت ها را به هیچ گرفت و توامان، تمامی اندوه و غربت تنهاییِ برخاسته از فرهنگ جامعه زن ستیز حاکم بر ایران را به دوش کشید و با لبخندی ماندگار به دیدار عزیزان مانده در پشت میله های زندان رفت و در ورای هر ملاقات، امید بازگشت پدر را با قصه های شبانه در گوش فرزندان دلتنگ و بیقرار پدر نغمه ساز کرد. باید پدر بود و فقدان مادر را در پسِ رنجی چنین اندوهبار تجربه کرد، باید مادر بزرگ و بدر بزرگ بود تا در فضای سنگین سال های زندان برای کودکان مادر و پدر از دست داده لالایی انتظار سر داد و آنگاه در ورای این همه درد و رنج و بی کسی اگر فرصتی باقی ماند، در خلوتگاه خود اشکی برای آن عزیزان از دست رفته ریخت.
تحمل رنج و انتظاری این چنین اما تنها برآمده از کشتار و سرکوب سال های نخست دهه شصت نبود. در نظام جمهوری اسلامی، در نبود امنیت زندگی و ادامه حیات برای “انسان” محبوس در زندان و بند، رنج هایی از این دست، خود سر آغاز رنج روزگاران دیگری ست. روزگار کشتار، روزگار گلوهای بغض کرده در پسِ برپایی چوبه دار در اوین و گوهردشت، اهواز و رشت و شیراز، مشهد و تبریز و کرمانشاه و ده ها زندان بی نام و نشان دیگری که در تابستان شصت و هفت در گستره ای به وسعت ایران شکل گرفت. در بی رحمی کشتار تابستان ۶٧، در آن شهریور تفتان، “جهان” های دربندشان به یکباره بردار شدند و آنان، “درد در رگان شان، حسرت در استخوان شان و چیزی نظیر آتش در جان شان” شعله کشید، اما هرگز از پای نیفتادند. تا “بهنوش” ها و “مازیار” و “بهرنگ”ها، “بیژن” و “سعید” و “سحر”ها، و “شوراهای” کوچک شان، زندگی را آنگونه که شایسته است نوشاک کنند. اینان؛ این مادران و همسران عاشق، در فقدان “جهان”های سرو قامت شان، زندگی را همچون شاخه های گل سرخ در دستان فرزندان کوچک شان نشاندند، تا بدین سان در شکفتن گل سرخ، جهان را با شمیم دل انگیز “جهان” بزرگ شان معطر سازند. به راستی سهم “آنان”، سهم اینگونه مادران و همسران داغدار از زندگی چیست؟
در ورای ان همه سال ها، “ما” با عشق آنان مانده ایم و “آنان” با یادمان عزیزان جانفشاندگان شان ایستاده اند. ما با عشق به آزادی و سوسیالیسم قامت کشیدیم و “آنان” با یادمان عزیزان پَرپَر شده شان، و با امید به رهایی فرزندان دربندشان همواره در بغضی فروخورده بر زیبایی “جهان” فردای شان بوسه زدند. به راستی “آنان” در کجای این جهان ایستاده اند و سهم آنان از زندگی چیست؟
در آن سال های نخست دهه شصت، در آن سال های وحشت و مرگ، سال های آتش و خون، و سال های که در بی قراری خانواده های زندانیان گذشت، هر بار که خانواده ای رد پای عزیز در بندشان را گم می کردند، تا آنزمان که رد و خبری از زنده بودن آنان در انفرادی و تبعید یافته باشند، روزی هزار بار می مردند و زنده می شدند.
وای بر من با که بگویم از شقاوت آن سال ها
که بر من رفت
و گیسوان بلند مرا
سپید و پریشان کرد
وای بر من، وای بر من
که نوباوگان مرا هر شب
از آغوش مهربانی من کندند
و در خانه های امن نفس گیر
از پس نقاب و شکنجه و دار
هرسپیده دمان
نعش شان را بر من افکندند
و من
گیسو پریشان ایستاده ام
بر فراز نعش عزیزانم
تا خورشید سیاوشان سپیده زند
که ابر بهاری ببارد شُرشُر
و بشوید لخته های خون عزیزان
از فراخنای تنم
این همه فاجعه، این همه آوارگی و دربدری اما در سال های نخست دهه شصت متوقف نشد. در ورای سرکوب و کشتار آن سال های اولیه ، قتل عام زندانیان سیاسی در تابستان شصت و هفت اما، فاجعه بارتر از هر فاجعه ای بود. فاجعه ای هولناک که همانند رعد و تندر و توفان بر زندان و زندانیان باریدن گرفت. تابستانی که هزاران زندانی بی رحمانه کشتار شدند و خانواده های بی شماری که قامت شکستند. آنچه در تابستان ۶٧، بر “ما” گذشت و آنچه در زندان های جمهوری اسلامی اتفاق افتاد، تنها، فصلی از کتاب قطور جنایات، تجاوزات، شکنجه و کشتارهای وسیع جمهوری اسلامی در زندان ها و نیز در متن جامعه بود. براستی در آن تابستان خونین، در آن مرداد و شهریور تفتان، بر “آنان” چه گذشت؟ از مادران خاوران سخن می گویم، از مادران پارک لاله! از آن دلسوختگانی که با امید به دادخواهی عزیزان جان فشان شان، با امید به محاکمه تمامی جنایتکاران جمهوری اسلامی دوباره قامت کشیدند و سال هاست که بر سکوی بلند دادخواهی ایستاده اند و این چنین نهیب می زنند:
وای بر من، وای بر من
چه بیقرار می سوزد این تن من
از لهیب تند فاجعه
در آن لحظه های آتش و خون
در آن تابستان سوزان
شهریور، مردادماه جنون
وقتی هزار هزار
پسران و دخترکانم
بر دار شدند
وقتی بادبادک های انسانی
با دست های جهالت
بر فراز سرم به جنبش درآمدند
من سوختم در شعله های جنون
من گُر گرفته تنم از اژدهای فسون
در جنگل و رود و جای جای گستره ام
می سوزم از لحظه های تب آلود
اشک و آتش و خون
وای بر من
وای بر من
با که بگویم
بر من چه رفته است درآن سال های جنون
اینک، در پس ورای این همه شکنجه و بیداد، در تداوم این همه تجاوز و ستمگری، جنایت و کشتار و ویرانی بر جای مانده از چهل سال حاکمیت استبدادی بر جامعه، “ما” و “آنان” به دادخواهی عزیزان جان فشان مان نشسته ایم. دادخواهی برای محاکمه تمامیت نظام جمهوری اسلامی و آدمکشانی که چهل سال بی پروا جنایت و کشتار کرده اند. آنچه امروز می اندیشم، آنچه امروز “من” و “ما” و آنان” اندیشه می کنیم، مسلما، با درک دوران کودکی ام، با برداشت نفرینانه و حس انتقام جویانه خاله ام و حتا با درکی که در دوران سال های زندانم داشتم، متفاوت است. درک امروز من از محاکمه نظام جمهوری اسلامی، نه یک انتقام گیری فردی، نه گام برداشتن در یک دور باطل انتقام و خون خواهی، که در جهت پاسخگویی به یک نیاز تاریخی برای پایان دادن به هر نوع شکنجه و کشتار و جنایت است. دادخواهی ما نسبت به آنچه بر توده های وسیع مردم ایران گذشته و نیز نسبت به کشتار ده ها هزار زندانی سیاسی که در زندان های جمهوری اسلامی پَرپَر شدند، بر بستر شعار “نه می بخشیم و نه فراموش می کنیم” استوار است. این دادخواهی که می تواند بخشی از سهم “آنان” از زندگی باشد، در راستای به محاکمه کشاندن تمامی عاملان چهل سال اعدام و کشتار در مسیر پاسخ گویی به علت و چرایی اعدام، شکنجه، کشتار و پیامد آن یک تلاش مستمر برای متوقف ساختن همیشگی ابزارهای تفتیش و شکنجه و اعدام در جامعه است.
با چنین نگاهی است که “ما” و “آنان” در این دادخواهی به محاکمه رژیم سرمایه داری حاکم بر ایران اندیشه می کنیم و خواستار محاکمه تمامیت نظام ارتجاعی و آدمکش جمهوری اسلامی هستیم. محاکمه همه عوامل و انصار نظام فاسد و تبهکار حاکم بر ایران به جرم جنایت علیه بشریت. چرا که بر اساس تجربه سال های زندانم، جمهوری اسلامی در دهه شصت، در دو مقطع زمانی، به نسل کشی و جنایت علیه بشریت متوسل شده است. نخستین نسل کشی، در سال های ۶٣ – ۶٠، بوده و دومین نسل کشی، کشتار جمعی هزاران زندانی سیاسی در تابستان ۶٧ است. کشتاری که مستقیما به فتوای خمینی صورت گرفت. کشتار و قتل عامی که سازمان عفو بین الملل به درستی از آن با شاخصه های جنایت علیه بشریت یاد کرده است.
محاکمه جمهوری اسلامی در بستر یک دادخواهی تاریخی، باز شدن تمام نقاط کور و زوایای پنهان و آشکار کشتارها و جنایات این رژیم نه فقط در دهه شصت که در تمای سال های حاکمیت این رژیم فاسد و تبهکار است. تا دیگر باره شاهد تکرار شکنجه، اعدام، کشتار و نسل کشی در جامعه نباشیم. آنچه روند این دادخواهی را برجسته کرده است، همانا سهم “آنان” در این دادخواهی است. سهم مادران خاوران، سهم مادران پارک لاله، سهم تمامی آنانی که به ناگزیر در این وادی بر خطر ورود کردند، اما همیشه گمنام و در حاشیه مانده اند، “آنانی” که چه بسا در تمامی این سال های کشتار و اعدام، از “من” و “ما”ی به اختیار راه برگزیدگان استوارتر مانده اند. تلاش “ما” و “آنان” نه به عنوان خون خواهی، که از برای دادخواهی است. دادخواهی همه آن سرو قامتانی که توسط جمهوری اسلامی کشتار شدند. دادخواهی مادران و پدرانی که هنوز در انتظار نافرجام بازگشت فرزندان شان نشسته اند. دادخواهی زنانی که آوازهای انتظار و هجران مردان شان را لالائی شبانه ی کودکان خود کردند. دادخواهی مردانی که فرزندان کوچک شان، به رغم مهربانی های پدر، همچنان، آغوش گرم مادرانه را از پدران خود، طلب می کنند. دادخواهی کودکانی که، تصویر پدران و مادران شان، هرگز در آینه چشم های آنان ننشست.
با چنین نگاهی از دادخواهی، همراه با تلاشی بی وقفه در ساختن جهانی با عشق، جهانی برای پی افکندن آزادی و سوسیالیسم در رسیدن به بهرنگی و بهنوشی جهان است، که “ما” و “آنان” در هم صدایی با مام وطن پر نهیب تر از همیشه فریاد می کشیم:
من مانده ام هنوز
گرچه گرده ام زخمی است
چهره ام خونی است
و داغ نعش عزیزانم
در جای جای تنم باقی است
من سر فراز مانده ام هنوز
و بر جای جای دشت و جنگل و گستره ام
بالا بلند دخترکانم
در آغوش مهربانی من
دوباره می خوانند
و پسرانم در خشم خفته شان
به پیش می تازند
و کودکانم
به شور کودکانه شان
دوباره مرا
به تماشای رقص بادبادک های رنگیشان
بر فراز ساحل آبی
فرا می خوانند
و دست مهربان نسیم
گیسوان بلند مرا
در تمام گستره ام
رها می سازد
احمد موسوی – شهریور ۱۳۹۸
نظرات شما