زنده باد انسانیت

صدای باد درگوشم پیچید. پایم تکانی خورد. به خود آمدم. دستم را از ژاکتی که رویم کشیده شده بود بیرون آوردم. هوا روشن بود. چشمم به زمین بزرگ وخالی افتاد. چرا دراین زمین بزرگ وخالی تنهایم؟ ازکوچه صدایی نمی‌آمد. این همان زمینی است که مادرم می‌گفت وقتی بمیرم مال خودم‌است؟ دستم را روی زمین کشیدم. دستم سالم بود. سطل آبی نزدیک من بود. چشمهایم می‌بینند. دست وپایم هم که سرجایشان هستند. پس چرا من مرده‌ام؟ ترس قلبم را به لرزه درآورده‌بود. این‌جا که پراز تخته پاره است. پس تابوت من کجاست؟ این‌گونه که پیداست دریک زمین ناشناخته وسرد، تنها وغریب خوابیده‌ام، حرفی دگرنمانده‌است من مرده‌ام. درجنگ، همیشه یکی ازما باید می‌مرد. این‌بارلابد وظیفه من‌بود که کشته‌شوم. خیلی‌ها کشته شدند. خیلی خون‌ها ریخته شده‌است. با چهره مرگ آشنا هستم. جنگ برای کشته‌شدن تیره روزان شروع می‌شود. تا لرزش باد وترس را در وجودم آرام کنم مرگ ازیادم رفت. ازترسیدن، بیشتراز مرگ می‌ترسیدم. قلبم تندتر می‌زد. یعنی زنده‌ام؟ خیلی بد شد اگرزنده‌ام این‌جا چه می‌کنم؟ اصلاً این‌جا کجاست؟ اکنون بقیه کجا هستند؟ آیا کسی ازما زنده مانده‌است؟ چه کسی فاتح جنگ شده؟

تنها باد جواب مرا می‌داد. با هراس خودش را به سرو صورت من می‌کوبید. کوچه، چه خلوت بود. به نظرمی‌رسید باد همه را ترسانده ودورشان کرده‌است. خودش ازچه ترسیده بود که این‌گونه زبون و نالان زوزه می‌کشید؟ شاید زنده باشم اما تا مرگ هم راهی نمانده‌است. اگراین‌گونه پیش بروم ازگرسنگی خواهم‌مرد. من چه حسی‌دارم؟ این جا مانند موجودی مفلوک نشستن خوب نیست. همین الان باید از این درچوبی کهنه بیرون بروم. نمی‌خواهم درمیان این تخته پاره‌ها بمیرم. چگونه توانسته بودم از این در وارد شوم؟ من که اصلاً این‌جا رانمی‌شناسم این‌جا چه می‌کنم؟ ازلحظه شروع فرمان جنگ تردید کشنده‌ای به جانم افتاده‌بود.‌ دروغی بزرگ‌ترازاین ادعای دولت‌های سرمایه داری یعنی جنگیدن برای رسیدن به صلح نشنیده‌ام. نمی‌خواستم سربازفداکاری باشم که فداکاریش به میزان کشته‌های وی درجبهه جنگ سنجیده می‌شود. آخرین چیزی که یادم‌است بیرون رفتم و درمیان هیاهوی مردم فلاکت‌زده فرارکردم. تند می‌دویدم. درمیان آشوب وغلغله مردم جنگ‌زدهٔ گرسنه، مردم وحشت‌زدهٔ بیچاره مانند خواب‌گردهای بی‌هدف دربین ازدحام روانه‌بودم. دیگر به پشت سرم نگاه نکردم. دورشدم. ازخانه‌ام، ازشهرم وازعطرگیاهان کوچه‌ام.

وقتی که می‌روی چه فرقی می‌کند چقدردورشده‌ای. دیگررفته‌ای. راهی‌شدیم. رفتیم. تا آن‌جا که دربه‌درشدیم. اما اگر راهی به بازگشت بود ماندن را ترجیح می‌دادم. خودم را در پیچک لب دیوارخانه پنهان می‌کردم. رفته‌ام اما هنوزدل نکنده‌ام. کنون بقیه کجا هستند؟ دربین راه یک نفر با سادگی می‌گفت باید برای شام به خانه برگردیم. یک نفردرمیدان شهرحریف می‌طلبید. کودکان خفته درآغوش مادران از خوف سرو صدای انفجار، دانه دانه موهای سرعروسک‌شان رامی‌کندند. دربین راه، درلایه‌های پنهان جنگ، گرسنگی جان تعداد زیادی از کودکان وسالمندان را گرفت. تندیس آزادی شهرمان شکسته‌بود. دود آتش جنگ بهانه‌ای برای گریستن در وداعی تلخ با هویت گمشده‌مان بود. بوی استفراغ تراوشات ذهن مغشوش وبیمار جنگ‌طلبان خونخوارهوای شهررا مسموم کرده‌بود. باید می‌رفتیم. درمیانه راه یک نفرجاماند. شاید اسیرگشته‌است. همین است من هم به اسارت گرفته‌شده‌ام. این تنهایی، دری که به رویم بسته‌است، نور شکسته‌ای که با یک خط باریک به درون می‌تابد همه دلالت براسارت من دارند. همهٔ آن چه که می‌بینم زمین خالی ومقداری چوب‌های بریده‌شده و البته بادی که ازخودش هم گریزان‌است. بیغوله‌ای متروک برای اسیران جنگ.

چشمم به پرده سیاه شب که از ساعتی پیش به دیوارهای ساختمان متروک آویخته شده‌بودعادت کرد. به تنهاییِ مغمومی که جانم رامی‌فرسود تن دادم. اما دلم درچنگال گرسنگی تکه تکه می‌شد. ازهرگونه احساس تهی شده‌بودم. وجودم ازگرسنگی، تنها رنج می‌کشید. سایه‌های مبهمی ازنظرم می‌گذشت. ژاکت را برتن سردم کشیدم. نشسته برزمین خاکی به در چشم دوخته‌بودم. لحظات با بیرحمی شب زنده‌داری مرا طاقت فرسا می‌کردند. دوشبانه‌روز بود که دراین محل متروک به دام افتاده‌بودم. باید بگریزم. راهی به بازگشت اگربود، میهن‌پرستی مضحک را ازعالم انسانیت پاک می‌کردم. دیگر بهانه‌ای برای جنگیدن نمی‌ماند. سایه‌ای در روشنایی ضعیف شمع داخل شد. با صدای پایی خشک که برزمین کشیده می‌شد. ترسیدم و دردناک‌ترازهمه این بود که خون درتنم یخ زده‌بود. بیش از یک تیرشلیک می‌کند؟ یاسینه‌ام را چاک‌چاک خواهدکرد؟ نزدیکم می‌شد وبا هرقدمی که برمی‌داشت، ترس مرگباری درونم می‌ریخت. بی‌شک سربازکهنه‌کاردشمن‌است. طبق قوانین جنگ حتماً متعهداست مرا بکشد. باید بگریزم. کیسه‌ای را زمین گذاشت. دست‌هایش مردانه و قوی‌بود. حتی با دست‌هایش هم می‌توانست خفه‌ام کند. ازدرون کیسه ظرف غذایی و نانی بیرون‌آورد. کنارم نشست. ازداخل آستینش چند شمع بیرون کشید. این شام قبل ازمرگ بود؟ زخمی که دردلم بود، اشکی دردیدگانم نشاند. هردو ساکت وبی‌صدا بودیم.

تا چوب‌ها را روی‌هم بگذارد، غذا را بلعیده‌بودم. درفکراین بودم که بابت غذا تشکرکنم. اما نمی‌دانستم رعایت آداب واخلاق درزمان جنگ آن هم وقتی که دراسارت دشمن هستی ضروی‌است یا خیر. هرچند حرف زدن ما بیهوده بود. اصلاً زبان یکدیگررا نمی‌دانستیم. با تخته‌پاره‌ها چه‌کاردارد؟ نکند می‌خواهد آتشم‌بزند؟ ذهنم را خواند. این‌را وقتی فهمیدم که دیدم پشت نقاب یک سربازوظیفه‌شناس، بر صورتش لبخند یک انسان نشسته‌بود. با جود لبخندش هنوز ازاو می‌ترسیدم و خودم را درگورمی‌دیدم. احتیاط من فایده‌ای نداشت. با اشاره‌ای مرا به سمت خودش‌کشاند. باید مراقب می‌بودم و چوب‌های زیرپایش را محکم نگه می‌داشتم تا بالا برود. شاید دلیل دشمنی ما رنگ باخته‌است. شیشه تنها پنجره کوچک نزدیک سقف شکسته بود. بر روی چوب‌ها قرار گرفت. زوایای شکسته پنجره را با کیسه غذا پوشاند. لبه‌های تیزشیشه دستش را بریده بود.

دستمال خیس از اشک‌هایم را دورانگشتش پیچیدم. دستش را گرفتم. گویی دردش به دست من هم رسید. من هم همزمان درد می‌کشیدم. باهم درد می‌کشیدیم. پس قوانین جنگ چه می‌شود؟ کینه، دشمنی، نفرت؟ شاید دلیل دشمنی ما رنگ باخته است. ژاکتی که حالا می‌دانستم خودش رویم انداخته‌بود را پشتش انداختم. با احساسی مملوازشرم به یکدیگر نگاه می‌کردیم. کدام یک ازما دشمن بودیم؟ دلیل دشمنی ماچیست؟ به خاطر من شیشه شکسته را پوشاند. به خاطر من انگشتش برید.

سخنوران جنگ طلب هرگز موفق به دشمنی انسان‌ها نخواهندشد. آرزو می‌کردم افکارم را بداند. نارضایتی‌ام را ازجنگ بی‌حاصل و ویران‌گر بداند. دلم می‌خواست تمام احساسم را برای فرار از جنگ درک کند. چقدردل‌هایمان به‌هم نزدیک است. هم‌زمان به روی‌هم لبخند زدیم. احساس نیرومندی مرا به دوستی وامی‌داشت. دستم را گرفت وچیزی گفت. من هم روی خاک زمین نوشتم؛ زنده باد انسانیت!

 

آذرماه ۱۴۰۳

کنش یار

POST A COMMENT.