سکوت را بشکنیم

پنجره را باز می‌کنم، پشت دروازه‌های شهر، سکوت مبهمی است. در دیدگاهم کوه باوقار و سربلندی ایستاده است. باد بر سرکوه می‌کوبد. کوه پرصلابت اما پشت باد را به خاک می‌مالد. زیر نور رنگ‌پریده مهتاب، در سکوت شب، ابهت کوه دو چندان است. از شیب کوه اما اندوه سالیان بسیاری شره می‌کند. اندوه خیس مردمانی که تا عمرشان بگذرد، گریستند. زمانی که هنوز راه می‌رفتند، و نام زنده‌بودن را یدک می‌کشیدند، کوهی از درد را برگرده‌های خود همراه داشتند. مردمانی که یک روز هم بدون دغدغه گرسنگی و جنگ و قحط‌سالی نبودند. هنگام سپیده‌دمان با هر صدای تیر، نیمه‌جان از خواب برخاستند. زنانی که خون دلمه بسته چشمان فرزندانشان را با اشک چشمشان می‌شستند. چه کودکانی که خاکستر شدند بدون آن‌که زیسته باشند. قدرت حاکمان سرمایه را تیزی صخره‌های سخت کوه و دستان سترگ کارگران خرد خواهد کرد و درهم خواهد شکست.

باد شیشه پنجره‌ها را می‌لرزاند. برگ‌های مرده زیر پای عابران را کنار می‌زند. پنجره‌ای را باز می‌کند. دستی با بی‌حوصلگی تمام از قاب پنجره بیرون می‌آید. درجدال با باد خاطراتش را می‌قاپد و در رگ‌هایش پنهان می‌کند. نور کم رنگی از دور سوسو می‌زند. مردم پنجرها را می‌بندند. بوی تزویر آزارشان می‌دهد. خانه‌ها ساکت و سوت‌وکورند. از کنده خانه‌ها دودی بلند نمی‌شود. دل‌های کوچک، گرسنگی را زیر دندان می‌جوند. در پشت‌بام خانه‌ها گردباد می‌چرخد. جوراب‌های لنگه‌به‌لنگه روی‌بند رخت را پا درهوا می‌کند. پرده‌های رنگ و رو رفته را تکان می‌دهد. از حنجره خانه‌ای صدای مرثیه به گوش می‌رسد. زنی در نور اندک مهتابی نشسته است. دلش می‌خواهد تا آخرین دم حیات گریه کند. آخرین خانه خالی است. تنها یک میز کوچک در گوشه‌ای جامانده است. ساکنین این خانه را آب برده است. لیکن خواب از چشم کسی نپرید. قانون برای دادرسی مردم بی‌بضاعت مفادی در نظر نگرفته است.

یک نفر شب را بغل کرده از کنار جاده خاکی دور می‌شود. تنها صدای زوزه باد سکوت شب را همراهی می‌کند. یک نفر شب را در ویرانه‌ها به سر می‌برد. مردی که از فرط خستگی سر در گریبان خویش دارد. پای‌کشان می‌گذرد. یک نفر از فرط بیکاری تا خود صبح دانه‌های شن را روی خاک می‌شمارد. به‌جای نان خاک در حلقش می‌رود. عده‌ای پشت دیوار خانه‌ای متروک، بست نشسته‌اند که تا آخرین ته‌مانده نفسشان را در دود بدمند. درنگاهشان انجماد یک درد کهنه اما قطره‌قطره آب می‌شود. سایه‌های رنجوری در رفت‌وآمدند. دستانشان حکایت از رنج عظیمی دارد رد پای ترک خورده‌ی‌شان نقاب نظام سرمایه‌داری را خدشه‌دار کرده است. ماشین‌هایی که در جاده خاکی راه می‌روند تا به شهر برسند، یک‌درمیان پنچرمی شوند. این جاده سال‌هاست که خاکی بوده است، خاکی هم خواهد ماند. این جاده پیچ‌درپیچ خاکی، محل عبور قدرتمندان و سیاستمداران نیست. گذرگاه عبور مردمان ستمدیده کوچه‌های گمنام است.

نگاهم به دورها پرواز می‌کند. در منظر چشم‌هایم آنچه می‌نشیند، دل‌خراش و ناگوار است. به هرکجا که نظر می‌کنم، می‌بینم جهان در دست جنگ افروزان و دلالان سرمایه آتش‌گرفته است. کودکان زیر پای دیکتاتورهای تشنهٔ خون لگدمال گشته‌اند. از فواره‌های حوض زندگی، نیزه بر سر مردم ستمدیده می‌بارد. روی شیروانی‌ها گلوله جای باران نشسته است. آنچه دیده می‌شود، نورهایی شکسته است که به درودیوارهای فرسوده می‌تابد. جوانی که راهش را گم‌کرده است، ازهر راهی گذر کند، به بیراهه می‌رسد. از هر دری به‌سوی هوای آزاد پر بکشد به دیوار بسته می‌خورد. زنی که تمامی احساس و آزادیش را به حلقه‌های ارتجاع زنجیر کرده‌اند، دق‌مرگ می‌شود. لبخند روی لبان خشک عابران رهگذر ماسیده است. به‌ندرت افرادی عبور می‌کنند که آواز در سینه‌های تنگشان نخشکیده باشد. نوای شورانگیز جوانان در زیرزمین‌های نمور حبس شده است. جسم و ذهن مردم را درد و غم سنگین فقر، و استبداد حاکمان دیکتاتور خشکانده است.

پنجره را که باز می‌کنم، احساس می‌کنم جاده بی‌انتهایی پشت سر من است. برای مدت کوتاهی هوای دلم تغییرمی کند. اما به ناگاه یک‌تکه از خودم مقابلم می‌ایستد. منم و او که هردو در انزوای خویش باقی‌مانده‌ایم. آخر میدانی شب تنهایی آدم‌ها را اندازه می‌گیرد. وسعت تنهایی‌شان را به رخشان می‌کشد. تنهایی آدم‌ها مانند دره‌ای است عمیق. از بالا که نگاه می‌کنی وهمناک است. باید مراقب باشی پایت نلغزد وگرنه درهمان دره خواهی پوسید. اما برای پر کردن این دره عمیق شاید تنها یک لبخند کافی باشد. من اما به کوه می‌نگرم. کوه رمز واژه رفاقت است. درون کوچه پرتی صدای چفت دری به گوش می‌رسد. زنی خوشبختی را در قالب یک افسانه کهن زیر بغل زده و به خانه می‌برد. زنی که درپی تشنه‌کامی مداوم افکارش ازهم‌گسسته است. برایش دست تکان می‌دهم. در سیاهی شب چشمانش می‌خندد. نورهای به هم تابیده شب‌تاب‌های بی‌خواب پهنه جاده خاکی را روشن کرده است. روشنایی هر چند اندک، راهگشای رهگذران شب‌رو است. قدری که زمان گذشت، شهر در سکوت شب به خواب می‌رود. در همین سکوت است که زمان از دست می‌رود. سکوت را بشکنیم. مانند کوه محکم و استوار بایستیم. از بادهای گرم شبانه آتش بلند می‌شود. برای شعله ورشدن آتش خشم گرسنگان سکوت را بشکنیم. فریاد خود را رساتر سازیم، مشت‌ها برافرازیم، ارتجاع سیاهی را که در لبه پرتگاه ایستاده است به عمق نیستی درافکنیم.

خرداد ۱۴۰۳

کنش‌یار

 

POST A COMMENT.