من ترا اذیت میکنم؟ نه. تو منو اذیت میکنی. چرا منو اذیت میکنی؟ وقتی پاورچینپاورچین به سکوت من نزدیک میشی، باز بهانهگیرمی شوم. وقتهایی که از پلهکان تنهایی من بالا میآیی، بیاراده چنگی به موهای سپیدم میکشم. هر وقت که ناگهان به ذهنم تلنگرمی زنی مدتی در بهت فرومیروم. تو منو اذیت میکنی. گاهی از پشت پلکهایم آرامآرام مینشینی تو چشمام. خوب چشمهای منم میانبرمی زند به کوچههای خاطرات و دلم میگیرد. وقتی پنهانی وارد احساس من میشی، اون وقت من خودم رو در خودم گم میکنم. گاهی از ترس شنیدن صدایت درون سرم، از خودم فرارمی کنم. میبینی تو منو اذیت میکنی. دیگه هیچوقت منو اذیت نکن. آخه تو تنها کسی هستی که میدونم به باور من صدمه نمیزنه.
خوب من هم باید اعتراف کنم. قبول رفیق عزیزم. از این اعتراف صریحتر که در تمام این سالها من یواشکی تو را نگهداشتهام. بین خودمان باشد، تو را در دلم تهنشین کردهام. کسی خبر ندارد در خانه هزار آینه تصویر تو را منعکس میکند. تو را برای روزهایی که ابریام در چشمهایم نشاندهام. برای روز مبادا که دستم خالی است و حرفی برای گفتن ندارم نیاز دارم. تو را از خوابهای پریشانم بیرون میکشم، از آرمانهایت برمیدارم و راه میافتم. نوهها نقاشی تو را میکشند. من پاک میکنم، با قلممو موهایت را مرتب میکنم. بچهها پکی میزنند زیر خنده. میبینی هیچچیز عوض نشده است. هنوز به تو حساسم. هنوز هم به تو یک احساس ساده و پاک دارم.
هرچند این قرارمان نبود. قرار نبود تو بروی و من بمانم و عقربههای ساعتی که قرارمان را به هم زد. اما هنوز تو در دفتر روزانه حضوروغیابم، هرروز صبح زود تراز بقیه حاضرمی خوری. چندان هنری نیست، این تویی که سرت بلند است و همهجا دیده میشوی. شاید زمان مرده باشد، اما زمانه از تکاپو نایستاد. باگذشت هرلحظه از زمان ما بزرگتر شدهایم. نوههایمان هم بزرگشدهاند. خاوران را میشناسند. شایسته است شوکت خاک خاوران را بدانند. گلسرخی برایت آوردهاند. بزرگشدهاند و من گامبهگام با تاریخ آشنایشان کردهام. اینجا خاوران است. این خاک سربلندان دهه شصت است. نوههایمان سراغت را گرفتند. اینجا که اسمی نیست؟ گفتم نامشان آنچنان بلند است که سنگ تحمل نمیکند. خرد میشود. همه باهم بودند، اینجا هم همه باهم هستند. راهی مشترک را پیمودند. یک خاک مشترک دارند. یک نام مشترک دارند. دستانشان به هم گرهخورده است. گرهای که هرگز گشوده نشد. عاشقانی که بااراده آهنین شگرف خود، ذهن کوچک دژخیمان را عقیم گذاشتند. نام هرکدامشان یک بیت از دفتر زندگی نسل ماست. نامشان شناسنامه دهه شصت است. مشعل خاوران باید در تمام نسلهای آینده روشن بماند. به بچهها پیشنهاد میکنم که تاریخ را موشکافانه بخوانند و جغرافیا را بدون حدومرز.
در این سرای سرسبز همیشه کسی ساز میزند. زخمههای ساز با زخمهای دلت همآوازمی شوند. شوری به پا میشود. خاک بوی عطر یاد مادران را در هوا میگستراند. همیشه سایه پدران بر دیوار افتاده است. هنوز همصدای تیر شنیده میشود. انگار چند قطره خون سرخ به سرت میپاشد. یادت میاندازد که زنان و مردانی در آخرین دم هستی با داشتن یقین به باورهای خویش مرگ را پذیرا شدهاند. جوانان دلیری که هرگز مقهور محاسبه بین مرگ وزندگی نشدند. با بچهها کمی راه میرویم. هرچند در خاوران جای خالی برای پا گذاشتن نیست. خاک خاوران پر از بهانه است برای گریستن. اینجا همیشه قلبهای بلورینی بر زمین افتاده و شکسته است. هر قدمی که برمیداری پایت به شکستهای میخورد. همیشه لبی از حسرت گزیده میشود. در خاوران همیشه باد میوزد. هجوم باد یادآور تازیانه است. جوی باریکی در خاوران جاری است که از سرچشمههای سیاهکل آب میخورد و سرانجام درختی تنومند از این جوی میروید. این خاصیت خاک خاوران است. خاکی سراسر سرخ که در سیر تاریخی زمان فراموش نمیشود. بلکه سبز میشود. خورشید از خاوران سرمی زند و این خاک گرچه از خونی رازآلود تغذیه کرده است اما حرمت میخکهای سرخ را ازیاد نبرده است. وقاحت عریان سرمایهداری در زیرخاک خاوران نهفته است. جنایتکاران رژیم جمهوری اسلامی خوب میدانند، خانوادههای خاوران زندهبهگورشان خواهند کرد. بچهها بادبادکی درست کردند. بر بالهای بادبادک نوشتند، تا میتوانی بالاتر برو و نام خاوران را در کهکشانها فریاد بزن. بگو ما نه میبخشیم نه فراموش میکنیم. بادبادک در هوا رها شد. من آرام گرفتم. با چرخش نام خاوران در پهنای آسمان دوباره خوشبخت شدم.
نابود باد رژیم جنایتکار جمهوری اسلامی
کار، نان، آزادی – حکومت شورایی
۲۴ مرداد ۱۴۰۲
کنشیار
نظرات شما