پشت دیوار مدرسه

به اطرافش نگاه می‌کرد. سرش را خم کرد. پایش را بلند کرد و دمپایی‌های بزرگش درآمد. نتوانست درون سطل را ببیند. چرخی زد و از لابه‌لای ماشین‌های خیابان رد شد. بازهم سطل دیگری. از زمین تکه آجری برداشت کیسه خالی‌اش را روی آجر گذاشت بالا رفت و خم شد. پاهایش به هوا رفت ولی دستش به چیزی نرسید. سروصدای خیابان، همهمهٔ داخل پارک خنده کودکانی که تاب آن‌ها را بالا می‌برد و شوق بالا رفتن را جشن می‌گرفتند، حتی بوی غذایی که از پنجره خانه‌ها در کوچه می‌پیچید در او هیچ عکس‌العملی به وجود نمی‌آورد. با همه‌چیز و همه‌کس بیگانه بود. گویی می‌دانست این جهان برای او جایی در نظر نگرفته است. بدون علامت و نشانه‌ای از احساس به راهش ادامه می‌داد تنها چشمان جستجوگرش سعی می‌کرد چیزی را از قلم نیندازد. قوطی کج‌ومعوجی را از زمین برداشت ته‌کیسه‌اش انداخت. اسباب‌بازی‌های شکسته، عروسک‌هایی که به دست بچه‌ها کچل شده بودند کنسروهایی که فقط قوطی خالی‌شان روی زمین افتاده بود هرچه برای دیگران زائد بود برای او مایه درآمد بود. درحالی‌که کودکان منع می‌شدند از زمین چیزی بردارند، او باید زمین را می‌گشت و اشیاء پلاستیکی و قوطی‌های مصرف‌شده و دهنی را از زمین بر می‌داشت و در کیسه‌اش می‌انداخت. از فروش همین‌ها بود که درآمد داشت. نزدیک ظهر بود. زمین زیر پاهای کوچکش داغ و داغ‌ترمی شد. پایش را در جوی آب کرد. موشی به‌سرعت دوید. تلویزیون فروشگاه روبرو، برنامه سلامت و بهداشت را پخش می‌کرد. گرما، تشنگی و درماندگی در جثه کوچکش به زخم‌های کهنه‌ای می‌پیوستند که در تمام وجودش نشسته بود، مانند تاول‌های چرکینی که در کف پایش می‌ترکیدند. اما زنجیری که گرسنگی به پایش کرده بود او را به ادامه کار و گشتن سطل‌های زباله وا می‌داشت. دمپایی‌های خیس ردپایش را روی زمین می‌نشاند. هیچ تندبادی نمی‌تواند رد پای این تاول‌ها را از زمین پاک کند. جای این زخم‌ها بر زمین ماندگاراست و زمین و زمان، شرمنده این کودک کارند. از باغچه کنار جوب، سنجاق سری برداشت و برای مادرش در جیب گذاشت. در مسیرش به ساندویچ‌فروشی برخورد و توانست مقداری قوطی نوشابه و آب‌معدنی را در کیسه‌اش بگذارد. خیابان‌ها را طی می‌کرد. گاه درنگی می‌کرد و در سایه‌ای می‌نشست. به چشمش همه‌جا کویری بود خشک وبی ثمر. درگذر از کوچه‌ها و خیابان‌ها به یک‌سو علاقه نشان می‌داد. راهش را تغییر داد. در، نیمه‌باز بود به حیاط نگاه می‌کرد که ناگهان در، باز شد. بابای مدرسه پرسید چه می‌خواهی پسر جان؟ هول شد و تکانی خورد. نگاهشان به هم رسید و مکث بین آن‌ها طولانی شد. آب، کمی آب می‌خواهم. کنار شیر آبخوری بابای مدرسه به پسربچه‌ای زل زده بود که می‌دانست می‌شناسدش. از پله‌ها بالا رفت. معلم در کلاس قدم می‌زد و از شاگردانش می‌خواست یکی از آرزوهایشان را بنویسند. لحظه‌ای بعد معلم جلو تراز بابای مدرسه به حیاط رسید. در حیاط مدرسه کسی نبود بابای مدرسه گفت رفته است. بیرون مدرسه هم نبود تا شعاع زیادی از هر طرف بابای مدرسه دوید و برگشت. نفس‌زنان و ناامید گفت، نیست آقا معلم. معلم به دیوار تکیه داد. سرش را در دست‌هایش گرفت. چشمش به سطل زباله کنار در مدرسه افتاد که با زغال و درشت نوشته‌شده بود؛ سلام آقا معلم آرزوی من این است که سطل‌های زباله کوتاه‌تر باشند. دردی از این بالاتر هست که شاگرد سال گذشته‌ات را سرگردان لقمه‌ای نان درمیان زباله‌های شهر ببینی؟ به‌سختی توانست روی پایش بایستد. ولی ایستاد و بر دیوار مدرسه نوشت شاگردان پارسال من بیرون دیوار مدرسه زباله گردی می‌کنند. می‌دانست شاگرد پارسالش همین گوشه‌کنارهاست. با صدایی دردناک گفت آرزوی منم دیدن تو در کلاس است. کسی که باید خجالت بکشد تو نیستی. و با گچ کنار نوشته شاگردش نوشت چه کسی می‌خواهد من وتو ما نشویم خانه‌اش ویران باد.

 

نابود باد نظام سرمایه‌داری

زنده‌باد اتحاد کارگران و معلمین و مردم زحمت‌کش

برقرار باد حکومت شورایی

کار نان آزادی حکومت شورایی

بیست و پنجم مرداد ۱۴۰۱

کنش‌یار

POST A COMMENT.