کسی حواسش به من نیست

در را که بازمی کنم مادر مثل یک گلوله برفی به من می‌خورد و خودش را داخل خانه می‌اندازد. همان‌قدر سرد و یخ. تلویزیون را روشن می‌کند و از زیر تخت چمدان را بیرون می‌کشد، کشو را به هم می‌ریزد و لباس‌هایی را توی چمدان می‌گذارد.مادر را چه شده؟ باکمی احتیاط نزدیک می‌شوم هنوز نپرسیده بودم که گفت جنگ شده است. کجا مادر؟ تلویزیون را ببین. در اتاقی بزرگ و تمیز یک نفر حرف می‌زد ولی سرباز نبود و کت‌وشلوار تنش بود تفنگ هم‌دستش نبود.مادر نزدیکم شد مرد دیگری را نشانم داد و گفت این‌ها باهم جنگ دارند و سریع تلویزیون را خاموش کرد.اگر این دو باهم جنگ دارند چرا پسرخاله ماریا کشته شد؟ تا به خودم بجنبم، محکم دستم را گرفت و از خانه بیرون رفتیم. مادر اصلاً حواسش به من نیست تند می‌رود و مرا دنبال خودش می‌کشد. در حیاط خاله ماریا هم حواسش به گل‌های لاله اطلسی نبود از روی آن‌ها رد می‌شد.همان گل‌هایی که من و رزا اگر از اطرافشان هم رد می‌شدیم خاله ماریا چشم‌غره می‌رفت. اما حالا از روی همه‌چیز رد می‌شویم، همه‌چیز را پا می‌زنیم. رفتیم و پسرخاله ماریا را دفن کردند و از خاک وطن رویش ریختند. پسرخاله ماریا مهربان بود باکسی جنگ نداشت ونمی دانم چرا و باکی جنگ کرده بود؟ پدرم زمان دفن پسرخاله ماریا  از جنگی که راه انداخته‌اند، از این‌که ما کارگران باید باهم بر ضد این جنگ متحد شویم از بدبختی‌هایی که در جنگ دامن کارگران را خواهد گرفت برای جمعیت می‌گفت. نه مثل نوشته‌های تو کتاب‌های تخیلی و نه مثل روشنفکران  که از بالاها حرف می‌زنند و نه مثل سیاستمدارانی که در تلویزیون دیدم با کت و کراوات مردم را به جنگ تشویق می‌کردند، بلکه مثل خودش گفت مثل یک کارگر از بدبختی‌های زمینی و ملموس مردم می‌گفت. کارگران با دستان بزرگ و زمختشان برایش دست می‌زدند و من با غرور به رزا نگاه می‌کردم.بعد از دو هفته که در زیرزمین و پستوهای تاریک بودیم راهی شدیم. در بین پاهای بزرگ و قدم‌های بلندی که در اطراف من هستند من هم قدم برمی‌دارم جایی را نمی‌بینم وقتی سرم را بلند می‌کنم از آدم‌ها فقط کت و لباسشان را می‌بینم به پایین نگاه می‌کنم پاهایی را می‌بینم که تند راه می‌روند.انگار راه زیادی در پیش داریم همه باعجله حرکت می‌کنند. من نمی‌دانم کجا می‌رویم شاید آن‌ها بدانند. خیابان‌ها خلوت است خانه‌ها خالی‌شده اما هنوز چیزهایی از زندگی باقیمانده بود. کسانی در کارخانه‌ها نفس می‌کشیدند و کارمی کردند،کسانی در خیابان‌ها قدم می‌زدند و دنبال غذا می‌گشتند. دنبال سر آن‌ها سربازان دنبال گمشده‌ها می‌گشتند.همه با دیدن دیوارهای ریخته شده و خانه‌های سوخته حرفی می‌زنند.بعضی هم می‌گویند جنگ است دیگر. شهر کثیف و بد بو شده بود در اینجا فقط بوی باروت می‌آمد که در هوا می‌چرخید صدای رگبار و دیدن تانک و چند سرباز که ازسر ما می‌لرزیدند مرا می‌ترساند و هیچ‌کس حواسش به من نبود.هیچ درختی سبز نیست و هیچ گلی زنده نمانده. جان از تن خیابان رفته است مثل پسرخاله ماریا که جنگ جانش را گرفته بود.درهای خانه‌های خالی محکم بسته‌شده بود بااین‌همه از افتادن بمب به خانه‌ها جلوگیری نمی‌کرد. همه این‌ها را همان دو مردی که در تلویزیون دیدم خراب کرده‌اند؟همه سکوت می‌کنند، به‌جز خاله ماریا که کنار مادرم راه می‌رود و چیزی زیر لب می‌گوید.در چشمانش دیگر هیچ نشانی از مهربانی نیست صورتش مثل دیوارها ترک‌خورده و تکیده شده است و مرتب پسرش را صدا می‌کند. خاله ماریا هم حواسش به رزا نیست. گویا در جنگ هیچ‌کس حواسش به بچه‌ها نیست. پدر گفت باید تا آمدن قطار اینجا بمانیم. چقدر خوب شد که نشستیم و توانستم خودم را به رزا برسانم. البته رزا هم چیزی بیشتر از من درباره جنگ نمی‌دانست فقط می‌دانست که به سینه برادرش که به جنگ برده بودند تا از وطن دفاع کند، سربازی که از وطن خودش دفاع می‌کرده گلوله‌ای زده است و برای برادرش غمگین بود.رزا کاش اصلاً وطن نداشتیم و هیچ جنگی بهانه‌ای نداشت. قطار نزدیک می‌شد ناگهان چشمم به پدرم افتاد داشت با مادر خداحافظی می‌کرد مگر با ما نمی‌آید؟ دستش را روی شانه‌ام گذاشت و گفت باید در مورد مطلبی با تو صحبت کنم. نمی‌خواهد خودم فهمیدم می‌خواهی بمانی و بجنگی. درست است ولی نه باکسانی که تو فکرمی کنی نه با سربازهای بیچاره نه به خاطر وطن. می‌خواهی در این شهر سوخته بمانی باکی بجنگی؟  کی پدر به من بگو!

دلت نمی‌خواهد پدر رزا آزاد شود؟ دلت نمی‌خواهد همه‌جا صلح و آرامش باشد مردم مثل تو و مادرت و بقیه آواره جنگ نباشند؟ یا مثل پسرخاله ماریا جوانی کشته نشود؟ باید کاری کنیم که همه کار داشته باشند و کسی از فقر خودکشی نکند.پس من باید بمانم و بجنگم البته نه در آن جنگی که تو فکرمی کنی. از پدر خیالم راحت بود.همیشه جنگیده است  برای پیدا کردن کار،برای داشتن نان، حتی برای آزادی، پدر رزا هم می‌جنگید. رزا را بغل کرد نگران نباش پدرت را آزاد می‌کنیم.مراقب یکدیگر باشید. سوت قطار بلند شد وهم همه‌ای برپا شد. این‌همه آدم باید سوار همین قطار شویم باید کنار هم بنشینیم دیگر قطاری نمی‌آید. دوباره مادر مچ دستم را سفت گرفته است دنبالش نروم دستم قطع می‌شود.همه از پنجره دست تکان می‌دهند و اشک می‌ریزند.هرکس برای بازمانده‌اش.دستم را بالا بردم و با صدای بلند داد زدم پدر زنده بمان وزندگی ظالمانه را زیرورو کن. من برمی‌گردم و کنارت می‌مانم و می‌جنگم درهمان جایی که تو می‌جنگی در کارخانه. قطار آرام حرکت کرد.پدر محکم و استوار و سربلند و پر غرور ایستاده بود کنار دوستان کارگرش آن‌ها هم‌، دستانشان درهم قفل‌شده بود. حرکت قطار تند شد، پدر دور شد. من گریه نکردم. تصویر جدیدی از پدر در ذهنم به‌جا ماند.مرد شریف و نجیبی که جهان وطنی‌ست و برای رهایی انسان‌ و نابودی استثمار مبارزه می‌کند. کنار رزا می‌نشینم رزا گوش کن پدرانمان کارگرند و کارگران بدون تردید پیروز خواهند شد.

روز جهانی کارگر بر تمام کارگران جهان مبارک و خجسته باد

زنده و پاینده باد اتحاد جهانی کارگران

کار،نان ،آزادی،  حکومت شورایی

کنش‌یار

نهم اردیبشت ۱۴۰۱

 

POST A COMMENT.