برگرفته از نشریه آرش شماره ۱۱۰
مقدمه
دوست گرامی ام پرویز قلیچ خانی طی یک تماس تلفنی، ضمن ارائه توضیحاتی در مورد موضوعات انتخاب شده برای شماره ۱۱۰ نشریه آرش از من نیز خواست تا در باره “تاثیر شعر در زندان” مطلبی برای این شماره آرش بنویسم. با برداشتی که من از گستره وسیع موضوع “تاثیر شعر در زندان” داشتم، پاسخ اولیه من به پرویز بدون هیچ تعارف و درنگی منفی بود. چرا که ورود به این مقوله نیاز به یک کار تحقیقاتی گسترده داشت، که نه در حوزه فعالیت من بود و نه اساسا وقتی برای ورود به این گستره را داشتم. توضیحات و دلایل من بر چرایی پاسخ منفی ام، پرویز را بر آن داشت تا دیدگاه و خواست مورد نظرش را شفاف تر توضیح دهد. خواست و دیدگاه پرویز این بود تا من تجارب شخصی سال های زندانم را در مورد تاثیر شعر بر زندان بنویسم. پس از توضیحات پرویز، با همه تردیدی که کماکان در نوشتن این مطلب داشتم، اما زانوانم کمی شل شده بود. پرویز نیز با تیزبینی از همین تردید من، بر پیگیری خود افزود. اصرار پرویز قلیچ خانی از یک طرف و گفتگوی صمیمانهاش با من از طرف دیگر، که لازمه ویژه گی های اولیه مدیر مسئولی نشریهای همانند آرش است، مرا به تسلیم کشانید و در نهایت به پرویز قول دادم تا در مورد نوشتن این مقوله وقت بگذارم. آنچه را که در زیر می خوانید، صرفا حاصل تجربه شخصی من نسبت به موضوع تاثیر شعر در زندان است. نه چیزی بیشتر. امیدوارم در این نوشتار توانسته باشم گوشه ای از گستره وسیع “تاثیر شعر در زندان” را برای خوانندگان نشریه آرش تصویر کرده باشم.
قبل از ورود به بحث “تاثیر شعر در زندان” ضروری است تا تعریف کوتاهی از زندان داشته باشیم. در عامیانه ترین و عمومی ترین شکل توضیح زندان، چنین آمده است: زندان مکانی است که اشخاص از نظر فیزیکی، محدود، توقیف و معمولا از آزادی های شخصی محروم می شوند. در لغت نامه دهخدا، “زندان جایی که متهمان و محکومان را در آننگاهداری می کنند” تعریف شده است. در فرهنگ معین نیز، از زندان به عنوان “جایی که متهمان و محکومان را در آننگاهداری می کنند”، یاد شده است. در آیین نامه سازمان زندان های جمهوری اسلامی نیز از زندان به عنوان محلی نام برده شده است که “در آن محکومانی که حکم آنان قطعی شده است با معرفی مقامات قضایی صلاحیت دار و قانونی، برای مدت معین یا به طور دائم به منظور تحمل کیفر با هدف حرفه آموزی، بازپروری و بازسازی، نگهداری می شوند”. و در مورد بازداشتگاه نیز چنین آمده است :بازداشتگاه محل نگهداری متهمانی است که با قرار کتبی مقام های صلاحیت دار قضایی تا اتخاذ تصمیم نهایی به آنجا معرفی می شوند. به رغم اختلاف های جزئی که در توضیح اولیه و رایج زندان ارائه شده است، اما، همه این تعاریف در بیان یک نکته هم رای هستند. یعنی اعتراف به اینکه :زندان جایی است که اشخاص در آن نگاهداری می شوند.
من در تعاریف ارائه شده از زندان، روی واژه “نگاهداری” تاکید دارم. در واقع اس و اساس زندان بر مبنای نگاهداریاشخاص به دور از جامعه و محرومیت از آزادی های فردی موجود در جامعه پی ریزی شده است. لذا، اگر رژیمی به این بخش از تعریف اولیه زندان، یعنی “نگاهداری” زندانیان و به طریق اولی حفاظت زندانیان در مکانی بسته و محدود متعهد نباشد، دیگر به سختی می توان از آن چهار دیواری به عنوان زندان که اشخاص از نظر فیزیکی، محدود، توقیف و معمولا از آزادی های شخصی محروم می شوند، نام برد. اگر غیر از این باشد، آن مکان، نه تنها دیگر مکانی برای نگاهداری متهمان محسوب نخواهد شد، بلکه به جای “نگاهداری” اشخاص، عملا مکان مورد نظر به شکنجه گاه و کشتارگاه روزانه متهمان و زندانیان تبدیل می شود که دیگر هیچ سنخیتی با تعاریف بکار گرفته شده در مورد زندان ندارد.
حال با چنین تعریفی از زندان، فکر می کنم همه آنهایی که روزگاری را در زندان های جمهوری اسلامی گذرانده اند، مستثنا از اینکه چند روز، چند ماه و یا چند سال در زندان بوده اند، بدون هیچ اغراق و اضافه گویی حتما به این تجربه تلخ رسیده اند که شرایط حاکم بر زندان های جمهوری اسلامی از اساس با آنچه در تعاریف ارائه شده در سطور بالا آمده است و حتا با آنچه که حاکمان اسلامی به ظاهر در قوانین رسمی خود مدون و مکتوب کرده اند، کمترین سازگاری و سنخیتی نداشته و ندارد. در واقع متهم و یا فرد دستگیر شده در نظام جمهوری اسلامی از همان لحظه دستگیری و از همان زمانی که چشمان او را در زیر چشمبند مدفون می کنند، علاوه بر قرار گرفتن در مکانی بسته و محدود، با ضرب و شتم، شلاق و شکنجه های مرگبار نیز مواجه می شود. شرایطی که افراد از همان ابتدای ورود به چهاردیواری بسته ای به نام زندان با تنهایی و وضعیتی غیر قابل تصور و بعضا شکننده مواجه می شود. و طبیعتا در چنین وضعیت مرگباری است که شعر و موسیقی می تواند اولین سنگر و جان پناه افراد دستگیر شده در عبور از لحظه های تنهایی باشد. نه فقط عبور از لحظه های تنهایی و دلتنگی، بلکه مرحمی هم بر پاها و گرده های زخمی زندانیان شکنجه شده نیز باشد. در واقع با دستگیری و ورود اشخاص به این چهار دیواری محدود و بسته، اولین نیاز عاطفی زندانی و اولین گام او برای شکستن دیوار بلند تنهایی، یافتن دریچه ای به سوی شعر و موسیقی است. در این جا است که، اگر فرد بازداشت شده تجربه همزیستی و همنوایی با شعر و موسیقی را نداشته باشد، حرمان و حسرتی مضاف به بلندای دیوار بلند تنهایی بر گلویش چنگ می اندازد. و دقیقا از این منظر است که من به جای به کارگیری عنوان تاثیر “شعر در زندان” ترجیح می دهم نگاه و تجربه شخصی ام را در تاثیر “شعر و موسیقی در زندان” با خوانندگان گرامی “آرش” در میان بگذارم. چرا که در بحث مورد نظر، موسیقی و شعر دو وجه کاملا درهم تنیده و لازم و ملزوم یکدیگر هستند.
من خوشبختانه در روزگار پیش از دستگیری از این شانس همنشینی و دوستی با شعر برخوردار بودم. علاوه بر دوستی با شعر از شانس دلبستگی و علاقه مندی به موسیقی نیز برخوردار بودم. در واقع علاقه و دلبستگی من به موسیقی از سوسن و عارف و مهرپویا گرفته تا شجریان، مرضیه و دلکش و بعد ها دلبستگی من به ترانه سرودهای انقلابی، تقریبا به درازای سال های زندگی من بوده است. عبارت “آن کس که موسیقی را نفی می کند، بری از عواطف انسانی است” از ایام نوجوانی تا روزگار پیش از دستگیری، بر پشت تمام نوارهای کاستی که داشتم، نقش بسته بود. و امروز به جرعت می توانم بگویم برخورداری از این دو شانس، بیشترین ترمیم کننده سال های زندان من در شکستن دیوار بلند تنهایی در لحظه های شلاق و شکنجه و مهمتر از همه، پناهگاه امن و استواری برای تعمیق باورهای من به آزادی و سوسیالیسم در آن بی پناهی و تیره روزی سال های زندان و مرگ جمهوری اسلامی بود.
“مرا ببوس” اولین زمزمه های زیر لبی من در لحظه های ورود به زندان و نقطه ی آغاز شکستن این دیوار بلند تنهایی در زندان بود. اما، در زندان های جمهوری اسلامی فقط صحبت از محدودیت های فیزیکی، توقیف و یا محروم شدن از آزادی های شخصی نیست. شلاق و شکنجه است که عموما بیداد می کند. تحمل فشار روانی حاصل از حفظ قرارها و اطلاعات تشکیلاتی، دردی به مراتب جانکاه تر از دیوار بلند تنهایی است. من اگرچه در ابتدای دستگیری به دلیل عدم شناسایی موقعیت تشکیلاتی ام، بر تخت شکنجه بسته نشدم، اما از آنجاییکه خود بر موقعیت تشکیلاتی و نیز جایگاه مجموعه ای از رفقای فعال سازمان در منطقه آگاه بودم و هر آن فرود آمدن ضربه های داغ و درفش را بر گرده و پاهایم انتظار می کشیدم، همانند بی شمار زندانیانی که در زیر داغی سوزان “تک ضربه های سنگین شلاق شکنجه گران” به سایه سار لحظه های استقامت وارتان در شعر “مرگ نازلی” نقب می زنند، من نیز از همان لحظه های آغاز دستگیری، جان خود را در پوسته ای از استقامت “وارتان” در سروده ماندگار زنده یاد احمد شاملو، پناه دادم. پچ پچ های زیر لبی من با سروده “مرگ نازلی” گام دیگری از همنوایی من برای ورود به لحظه های داغ و درفش و شکنجه بود.
“نازلی! بهار خنده زد و ارغوان شکفت/ در خانه، زیر پنچره گل داد یاس پیر/ دست از گمان بدار! با مرگ نحس پنجه میفکن! بودن، به از نبود شدن، خاصه در بهار.
همزمانی دستگیری من در روزهای پایانی زمستان (۲۲ اسفند ۶۰) و ورود به لحظه های زیبای شکفتن ارغوان و سوسن و زنبق، جان مرا در همدلی با پایداری “نازلی” دو چندان می ساخت، آنگاه که با خود زمزمه می کردم: نازلی سخن نگفت؛ سرافراز دندان خشم بر جگر خسته بست و رفت. نازلی سخن نگفت، نازلی ستاره بود، یک دم در این ظلام درخشید و جست و رفت. نازلی سخن نگفت، تازلی بنفشه بود، گل داد، مژده داد، زمستان شکست و رفت.
به رغم تحمل ضرب و شتم ها، قطع ملاقات ها و انتقال چند ماهه به زندان چالوس که همه اینگونه اقدامات جزو پدیده های بسیار متعارف و رایج زندان های جمهوری اسلامی هستند و من با توجه به عمق و گستردگی فشارهای موجود در زندان های جمهوری اسلامی، ترجیحا از به کار بردن لفظ “شکنجه” در مورد اینگونه اقدامات بازجویان و مسئولان زندان آگاهانه پرهیز می کنم، دو سال طول کشید تا هویت تشکیلاتی من برای جمهوری اسلامی آشکار شد. دو سال به انتظار گذشت تا بر تخت شکنجه بسته شدم. دو سال در بیم و اضطراب گذشت تا شلاق سنگین شکنجه گران بر پاهایم فرود آمد. و لذا، در تمامی این روزها و ماه های اولیه انتظار، در بازخوانی شعر مقاومت و هر مضمونی که روحیه گذشتن از جان را در من تقویت می کرد، پناه می گرفتم.
گر مرد رهی میان خون باید رفت* از پای فتاده سرنگون باید رفت* تو پای به راه در نه و هیچ مپرس* خود راه بگویدت که چون باید رفت و نیز رباعی *در مسلخ عشق جز نکو را نکشند* روبه صفتان زشت خو را نکشند* گر عاشق صادقی ز مردن مهراس* مردار بود هر آنکه اور را نکشند*، از جمله رباعیاتی بودند که مدام من و دیگر رفقای هم سلولی ام در آن روزها و ماه های انتظار با خود زمزمه می کردیم.
بعد از دوسال زندان، بعد از دو سال تبعید و دربدری از این زندان به آن زندان، بعد از دو سال تاخیر در شکنجه، بالاخره انتظار به سر رسید و با دستگیری دو رفیق تشکیلاتی، با نام مستعار شناسایی و زیر ضرب رفتم. پس از این شناسایی اولیه، دو ماه طول کشید تا به هویت اصلی ام پی بردند و آنگاه در بهمن ماه ۶۲ در زندان قزلحصار به سر وقت من آمدند. از زندان قزلحصار به شکنجه گاه چالوس اعزام شدم. در آن روزهای بازجویی، در آن روزهای شکنجه، در آن روزهای بهمن خونین، به تجارب دیگری از تاثیر گذاری شعر و موسیقی در زندان رسیدم. در این زمان بود که خود به تجربه راوی لحظه های شکنجه شدم، آنگاه که خود پاهای زخمی ام را در مرحم زلال آبی سروده ام شستم. آنگاه که از پشت تک دریچه سلول بسته ام، از ورای دیوارهای بلند، به انبوه بی شمار یاران شکنجه شده ام و با یاد “مرگ نازلی” در خود نهیب می زدم: *من یک مبارز دربندم* با زخم های تازیانه به پشت* با پاهای سیاه نشسته به خون* با خوشه های خشم به آتش نشسته ام* در لحظه های استقامت خویش* زیباترین سرود بودن را به زمزمه می خوانم. آنگاه که با یاد یاران از دست رفته ام در زیر لحظه های داغ و درفش با سروده های خود زمزمه می کردم: *آه…چه درد غریبیست* وقتی غریو دردناک هم رزم و هم سفرت* در پیچش حرکت تک ضربه های سنگین شلاق شکنجه گران* در سکوت شبانه می پیچد* آه…چه درد غریبیست، وقتی سکوت با مرگ همسفرت در زیر تازیانه می شکند*. و آنگاه در پس این همه بیداد و ویرانگری، در آن لحظه های مرگ و زندگی نهیب می زدم:*من با نگاه خسته خویش* به میهنم-این پیر سربلند، این زخمی هزار ساله- می نگرم* که از سوگ این همه یاران سربلند* از درد این همه بیداد ستمگران* بر گونه اش اشکی نشسته است*
و به راستی چه نوش مرحمیست تاثیر شگرف شعر برای پایداری در زندان، برای تسکین درد زخم های جسم و جان و برای دوباره ایستادن روی پاهایی که زیر شلاق شکنجه گران لهیده است، در آن زمان که با خود و با غلیان خشم فروخفته از شانه های زخمی و خونین هر رفیق دربندت، آواز می دهی: *من یک فدایی خلقم* که در اسارت دشمن نیز، آزاد و سربلند* سرود رهایی را تا بر دمیدن خورشید فتح مان* تا لحظه های گسستن زنجیر و بندمان* در جای جای میهن در خون نشسته ام، آواز می دهم* آ….و…ا..ز می دهم.
تداعی معانی شعر و موسیقی و تاثیر آن بر زندان
روزهای آغازین و حتا ساعت های اولیه دستگیری برای هر فرد زندانی، می تواند لحظه های سرنوشت سازی باشد. اینکه فرد بازداشت شده در همان لحظه های اولیه و روزهای نخست در کدام سلول و در چه فضایی قرار گیرد، بدون شک تاثیر متفاوتی بر روند آتی روزها و سال های بعدی زندان او خواهد داشت. چرا که من بر این باورم به همان اندازه که دیدن یک بیت شعر مقاومت بر دیوار سلول انفرادی می تواند بر روحیه پایداری و استقامت زندانی تاثیر مثبت بگذارد، دیدن پیام های شکست، وادادگی و تک جمله هایی که پیام ناامیدی و سرخوردگی سیاسی را در خود دارند، بدون تردید می تواند یک خشت دیگر بر دیوار بلند تنهایی زندان و بند بیافزاید. من فکر می کنم، همه کسانی که خاطراتی از زندان دارند، بر این تجربه واقف هستند که دیدن یک جمله کوتاه و یا یک بیت شعر زیبا بر دیوارهای سلولی که زندانی در آن بسر می برد و یا پیدا کردن نام یک دوست، همرزم و یا رد پای رفیقی در گوشه ای از همان سلول، تا چه اندازه می تواند در شکستن دیوار بلند تنهایی موثر واقع شود. و مهمتر اینکه شنیدن آوای یک شعر، سرود و یا یک تصنیف از سلول هم جوار، چه شور و شوقی را بر جسم و جان زندانی می نشاند. لااقل تجربه من، چه در تاثیر پذیری و چه در تاثیر گذاری آنچه در سطور بالا به آن اشاره کردم، یک تجربه کاملا عینی و قابل بیان است.
نخستین تجربه من از تداعی معانی شعر و سرود، مرتبط به لحظه های عید سال ۶۱ در زندان انزلی است. یک هفته از دستگیری ام گذشته است. زمستان ۶۰ سپری و سال جدید در ساعت حدود یک یا دو نیمه شب آغاز می شد. ساعت دو نیمه شب در سکوت انفرادی ها، آوای دلنشین یک زندانی دختر از چند سلول آن طرف تر به گوش می رسد: “بکوشید ای مردم بهر آزادی/ که باشد نیاز به عشق و آزادی”. شنیدین سرود “تکامل” برشت و تاثیر شگرف آن در آن نیمه شب زندان، نه تنها یکی از جلوه های ماندگار دوران ده ساله زندانم شد، بلکه تا به امروز نیز این شگرفی را در من زنده نگه داشته است. سرود فوق، از یک طرف برایم تداعی کننده خاطرات شیرین اعتصاب دانشجویی زمستان۵۶ بود که با هم در روزهای اعتصاب دانشکده می خواندیم و از طرف دیگر، زندانی سرود خوان سلول های انفرادی، با خواندن این سرود، یک تنه سکوت مرگبار شب عید زندان را به چالش گرفته بود.
شگرفی این سرود آنگاه دیوارهای زندان را به لرزه در آورد، که صدای “مهناز” در بیت دوم این سرود اوج بیشتری گرفت و با صلابتی در خور تحسین، سلول ها را یک به یک درنوردید: جهان را بهتر سازیم* و جهان بهتر را* بهتر سازیم و پی گیریم*. سرودخوان نیمه شب سلول های انفرادی زندان، مهناز یوسف زاده از هواداران سازمان مجاهدین بود، که یک سال بعد اعدام شد. بعد از اعدام او، با پدرش در زندان رشت هم بند شدم. پیکر مهناز را اجازه دفن در گورستان شهر ندادند و به ناچار پیکر مهناز یوسف زاده را در حیات خانه به خاک سپردند. شنیدن صدای آواز مهناز یوسف زاده در انفرادی زندان انزلی آنهم در آن نیمه شب اول فروردین ۶۱، آنچنان آرمان های بلند انسانی و مبارزاتی را در من بر انگیخت که بدون شک، یکی از تاثیرگذارترین اثر توامان شعر و سرود و موسیقی در تمام سال های زندانم شد. تاثیر شگفتی که تا به امروز نیز با هم همراه است.
در زندان انزلی، من و “اردوان زیبرم” تا مرداد ۶۲ و پیش از آنکه من به زندان قزلحصار تبعید شوم، بیش از یک سال با هم در یک سلول بودیم. اگرچه تا آن موقع هر دوی ما به تخت شکنجه بسته نشده بودیم، اما تمامی لحظه های ضرب و شتم، قطع ملاقات، قطع هواخوری و دیگر موارد سرکوب زندان را با هم تجربه کرده بودیم. در همان دوران، من بر دیوار سلول ۸ که ماه ها در آن بسر بردیم با خطی خوش نوشته بودم: “ارزش افراد در مواقع سخت بروز می کند، نه در روزهای سهل و عادی”. این عبارت “زرتشت” را از مجله دانشمند به عاریه گرفته بودم. با انتقال من به قزلحصار، من و اردوان نیز از هم جدا شدیم و قبل از برگشت دوباره من به زندان انزلی، اردوان آزاد شد و ما دیگر هرگز همدیگر را در زندان ندیدیم. من در بهمن ماه ۶۲ از زندان قزلحصار برای بازجویی به زندان چالوس منتقل شدم. پس از شکنجه، در حالی که پاهایم تا زانو سیاه و متورم بود، در آنجا نیز بر دیوار سلولم نوشتم: “ارزش افراد در مواقع سخت بروز می کند، نه در روزهای سهل و عادی”. و در گوشه دیگری از سلول نام خود را نیز ثبت کردم. بعد از من، اردوان نیز برای بازجویی و شکنجه به زندان چالوس منتقل شد. اردوان را نیز به همان سلولی که من در آن بسر برده بودم، جای دادند. او طبق سنت زندان و سلول انفرادی، از همان بدو ورود، دیوارهای سلول را به زیر ذره بین نگاه خود می گیرد. در جستجوی کنجکاوانه خود، ابتدا عبارت “ارزش افراد در مواقع سخت بروز می کند، نه در روزهای سهل و عادی” را بر دیوار سلول می بیند. با تداعی معانی عبارت فوق و جمله نوشته شده بر دیوار سلول ۸ زندان انزلی، به خود می گوید، این عبارت باید یادگاری “احمد” باشد. و پس از آن با دقت بیشتری در میان انبوه دست نوشته های مانده به دیوار، به جستجوی اسم من کنکاش می کند. با دیدن اسم من، به یک باره دیوار بلند تنهایی سلول انفرادی برایش فرو می ریزد. به خود می گوید، “احمد” نیز در این سلول بوده و نوشتن عبارت فوق به معنای عبور سالم و پایداری او از این دالان شکنجه و مرگ است. پس من نیز می توانم از آن به سلامت بگذرم. او نیز در گذر از آن دالان شکنجه و مرگ با تکیه بر آرمان هایش و نیز همدلی با عبارت: “ارزش افراد در مواقع سخت بروز می کند، نه در روزهای سهل و عادی” که تجلی پایداری ما در زندان انزلی بود، با سری افراشته به زندان انزلی باز می گردد. ۱۷ سال بعد از این ماجرا، من و اردوان همدیگر را در سوئد دیدیم و او در همان لحظه های نخست دیدار با شوق جان، از این خاطره و تاثیر شگرف تداعی معانی شعر و عبارات قصار در زندان، یاد کرد.
پس از یک ماه که در زندان چالوس زیر بازجویی بودم، یک زندانی تازه دستگیر شده در سلول همجوار من جای داده شد. روزهای نخست، بسیار شاد و سرزنده بود. اهل تنکابن، با موسیقی مانوس و به تصنیف های مرضیه علاقه مندی خاصی داشت. وقتی من تصنیفی از مرضیه می خواندم، او نیز از آنسوی دیوار تصنیف دیگری از مرضیه می خواند، که اغلب برای من تازگی داشت. اما، این شادی و سر زندگی او چند روزی بیش دوام نیاورد. در حیرتی ناباورانه روزی صدای بغض و هق هق گریه اش از آنسوی دیوار به گوش رسید. تختم در سوی دیگر دیوار بود و من هنوز به راحتی نمی توانستم راه بروم. به زحمت خودم را به دیوار مجاور رساندم و با چند ضربه به دیوار، پرسش کردم که آیا این صدای هق هق گریه اوست که به گوش می رسد؟ پس از لحظه هایی سکوت که برای توقف هق هق گریه اش بود، پاسخ داد: دارم دیونه می شم. توان تنها موندن را ندارم. من مانده بودم که در آن وضعیت وانفسا که خود بیش از هر زمان دیگری نیازمند همدلی در استقامت و پایداری بودم، با هق هق گریه های این زندانی تازه دستگیر شده چگونه خو کنم؟ شنیدن صدای هق هق گریه که نخستین نشانه های آوار شکستن درونی زندانی بود، در آن لحضات وانفسا همانند فرود آمدن شلاق های شکنجه بر جسم و جانم، برایم درد آور بود. موسیقی تنها راه ارتباط و همدلی من با او بود. هر دو در سایه سار موسیقی و در قالب گوش دادم به صدای یکدیگر در دو سوی دیوار سلول پناه جستیم. دو روز بعد از این واقعه، من یک دو بیتی از تصنیف های شجریان را با سوت برای خودم زمزمه می کردم. با هیجان به دیوار کوبید و پرسید، تو بودی که با سوت ترانه می خواندی؟ در پاسخ مثبت من به پرسشش، گفت، میشه یک بار دیگر آن را با آواز بخوانی تا من نیز یاد بگیرم. و من از این سوی سلول با صدایی که کمی بغض نیز در آن نشسته بود، آواز دادم: “به من گفتی که دل دریا کن ای دوست/ همه دریا از آنِ ما کن ای دوست. دلم دریا شده و دادم به دستت/ مکِش دریا به خون، پروا کن ای دوست”. در واقع من فقط برای آرامش و تسلای دل زندانی سلول همجوارم نمی خواندم. من برای شکستن دیوار بلند تنهای و رهایی از فشارهای زیر بازجویی و مهمتر از همه برای رهایی از فشاری که از درهم شکستن اندرونی زندانی همجوارم بر من وارد می شد، خود نیز بیش از هر زمان دیگری نیازمند شعر و موسیقی بودم، تا از درون آوار نشوم.
***********
بی شک هر کدام از ما زندانیان، در بیرون از زندان، بارها و بارها، شعری را زمزمه کرده ایم، ترانه ای را به شوق خوانده ایم و گاها، در واگویه کردن بیداد و ستمی که در درون مایه یک ترانه سرود نهفته است، گونه های مان نیز گُر گرفته است، اما همه این اتفاقات را به عینه تجربه کردن و آن ها را نه صرفا با چشم جان که حتا با چشم سر نیز دیدن و تجربه کردن، تاثیری بسیار متفاوت بر روان و جان آدمی می گذارد. خصوصا، اگر در موقعیت یک زندانی آنهم در سلول انفرادی باشی. مضافا اینکه در انتظار بستن بر تخت شکنجه نیز باشی. در چنین وضعیت مرگباری تاثیر هر آنچه را که در بیرون از زندان شنیده ایم و یا با خود زمزمه کرده ایم و بعدها در زندان و در سلول انفرادی با چشم خود می بینیم، بسیار متفاوت است با زمانی که در یک تداعی معانی به یک باره در سلول انفرادی و یا هنگام رفتن به اتاق شکنجه با آن مواجه می شویم. داشتن پیش زمینه های یک تداعی معانی از پدیده های یکسان، اما در دو شرایط متفاوت می تواند نتایج کاملا متفاوتی را نیز برای فرد زندانی به بار آورد.
وقتی به سلول انفرادی چالوس منتقل شدم، در آن سلول، اولین چیزی که نظرم را به خود جلب کرد تراوش رشته های خون خشک شده بر پهنای دیوار کناری تخت سلول بود. زندانیان شکنجه شده پس از بازگشت به سلول، برای کاهش درد و به جریان افتادن خون در پاهای خونین و متورم شان، پاهای شکنجه شده را به دیوار مجاور تخت تکیه داده بودند. بلندی و کوتاهی تراوش رشته های خون مانده به دیوار، بیان روشنی از میزان شکنجه و خونریزی پاهای شکنجه شدگان بود. من در بیرون از زندان و پیش از دستگیری، بارها و بارها با شجریان و بی شجریان ترانه سرود “برادر بی قراره، برادر شعله واره، برادر غرق خونه، برادر کاکُل اش آتش فشونه” را با خود زمزمه کرده بودم. و بارها با صدای شجریان تکرار کرده بودم: “تو که همرزم مایی، تو که درد آشنایی، ببین خون عزیزان را به دیوار، بزن شیپور صبح روشنایی”. و حالا در آن فضای تنهایی، در آن لحظه های پیش از ورود به اتاق شکنجه، فقط زمزمه های من نبود که با خود واگویه می کردم :برادر غرق خونه، برادر کاکُل اش آتش فشونه. بلکه، طنین موج وار صدای محمد رضا شجریان بود که تمام دیوارهای سلول را به لرزه می انداخت. و من بیداد نهفته در درون مایه این ترانه سرود را نه در فضای ذهنی بیرون از زندان، بلکه با چشم خود و در کنار خود بر دیوار سلولم می دیدم. و در یگانگی و درآمیختگی با تجربه عینی شاعر این سروده، من نیز همزمان با او نهیب می زدم: تو که همرزم مایی، تو که درد آشنایی، ببین خون عزیزان را به دیوار، بزن شیپور صبح روشنایی. و با چنین درون مایه ای بر گرفته از دیوار خونین سلولم، آنهم پس از گذشت دو سال از دستگیری ام، به اتاق شکنجه رفتم.
***********
در روزگار تیره و تار هم آیا ترانه است؟ آری ترانه هست، در وصف روزهای تیره و تار!
در اردیبهشت ماه ۱۳۶۴ میثم جانشین حاج داود رحمانی در زندان قزلحصار، جهت کار در آشپزخانه از قبیل پاک کردن برنج، سبزیجات و مواردی این چنینی، قانون بیگاری گرفتن از زندانیان را به بند ابلاغ کرد. در شامگاه یکی از روزهای اولیه خرداد ماه ۶۴ نوبت به زندانیان اتاق هایی رسید که من هم در یکی از همان اتاق ها بسر می بردم. من و تعداد دیگری از زندانیان از رفتن به بیگاری امتناع کردیم. حدود ۱۵ نفر بودیم. با تهدیدات اولیه زندانبانان و نشان دادن مسیر “قرنظیبه” زندان به متمردین بیگاری، نیمی از این جمع از موضع خود عقب نشینی کردند و راهی آشپزخانه شدند و بقیه هم به قرنطیبه انتقال داده شدیم. روز بعد، با شروع بازجویی که شکستگی دو دنده من حاصل این بازجویی اولیه بود، تعداد دیگری هم با پذیرش قانون کذایی کار در آشپزخانه، بازگشت به بند را به ماندن در عذاب روزها و شب های “قرنطینه” ترجیح دادند. در نتیجه، از آن جمع اولیه متمردین بیگاری در آشپزخانه، فقط من و “صفا” در قرنطینه باقی ماندیم. دو رفیق اقلیتی دیگر مسعود و زنده یاد مسعود باختری (که در کشتار جمعی تابستان ۶۷ جان باخت) به جرم شوخی کردن و آب پاشیدن به همدیگر در هواخوری زندان، پیش از ما در قرنطینه بودند. زنده یاد رفیق سیامک الماسیان، (که او نیز در کشتار جمعی تابستان ۶۷ جان باخت) چند روز بعد تر به جمع ما اضافه شد. ما، جمع ۵ نفری رفقای اقلیت با تعداد دیگری زندانی مجاهد از بندهای دیگر قزلحصار، در شرایط تعدیل شده دوران “قیامت” و “تابوت” حاج داود قرار گرفتیم. با چشم های بسته، نشستن در یک مکان معین، با سه نوبت دستشویی در روز، بدون بلند شدن، راه رفتن و ممنوعیت هرگونه صحبت با یکدیگر. همراه با دو نگهبان تواب در شیفت های ۸ ساعته شبانه روزی. تا مانع هر گونه “تخلف” احتمالی ما از قوانین کذایی قرنطینه باشند. در فضای رنج و ویرانگری قرنطینه که تمام روز را با چشمان بسته مجبور به نشستن و یا دراز کشیدن بودیم، در یکی از همان نخستین روزهای قرنطینه، وقتی به پشت دراز کشیدم، از زیر چشم بند و از دریچه نیمه باز بالای دیوار قرنطینه، نگاهم بر شاخه های درخت بیدی افتاد که در ترنم باد می رقصیدند. و گنجشکانی، که بر روی شاخه های رقصان بید نجوا کنان در گوش هم حدیث عشق می خواندند. دیدار این صحنه به ظاهر ساده که هرکدام از ما در وضعیت بیرون از زندان صدها و هزاران بار مشابه آن را دیده ایم و بعضا با بی تفاوتی محض از کنارش گذشته ایم، اینبار برایم جلوه دیگری داشت. اینبار، تماشای همین صحنه به ظاهر معمولی، در آن فضای قرنطینه که بوی رنج و عذاب از در و دیوارش می بارید، من را به سایه سار خنک آسای شعر کشانید. در پناهگاه امن شعر، از چهار دیواری فضای مدحش قرنطینه رها شدم، به ضیافت رقص شادمانه سوسن و زنبق در نسیم بهار پیوستم، تا بدون قلم و کاغذ، روایت پایداری زندان را با پرندگان مهاجر به نجوا بنشینم و با آنان پچ پچ کنان در اندرون خود سخن آغاز کنم و بگویم:
آن سوی بهاراست و شکفتن گل، آواز قمریان سپید، خاکستری، سیاه، همراه با رقص شادمانه بید. آوای پر ترنم جویباران پر نشاط که از دل کوهساران، جوشان و پر خروش تن می کشند تا دشت سبزگون.
تا از دریچه نیمه باز بالای دیوار قرنطینه، گستره ذهنم را بر بال های نسیم بنشانم و تا دورهای دور آواز دهم: اما، این سوی، در این دخمه نمور و سیاه، کسانی نشسته اند بی هیچ کلام، در پس گذشت ماه های دراز، چه هر کلام جرمی است به وسعت شب. و باز بگویم: اینجا، در این سوی، کسانی نشسته اند بی هیچ حرکتی، گویی بدان سان که کوه های سربلند، به هیئت انسان در آمده اند، چه هر حرکتی جرمی است به درازای یک دو روز و شبی ماندن به زیر هشت، با ره توشه های سنگین همیشگی اش.
و همراه با رقص شادمانه بید دوباره بخوانم: آن سوی، خورشید با مهربانی خویش، در پهن دشت شقایق-این دشت سرخ گون- به رقص بهارانه نشسته است. و بلبلان مست از شکفتن گل، با غنچه های سرخ نشانده به لب، پر می کشند از شاخه ای به شاخسار دگر، تا شکست زمستان را آذین دیگری بندند.
اما، اینجا، این سوی، در این فضای مدحش و درد، کسانی نشسته اند، چون خوشه های نورس گندم در تطاول باد. کسانی با نگاه های عاشقانه شان، که در تطاول و چپاول توفان نیز، مرغ عشق را پرواز می دهند، تا دورهای دور. چه اینان، عشق و کین را به تساوی در چشم های روشن شان جای داده اند. عشق به رویش سبز بهار، کین به نامردمان پست، که در دل شب با دشنه های سیاه، قلب سپیده را نشانه می گیرند.
و با بغضی فرو خرده همچنان آواز در دهم: اگرچه آن سوی، پرندگان مهاجر، در گوش هم به نغمه می خوانند، شکفتن گل را، به روی شاخه های نورس بید. و سوسن و زنبق، در خنکای نسیم بهار، شادمانه به نجوا نشسته اند، و حدیث عشق می خوانند.
اما، اینجا، این سوی، به جای رقص شادمانه سوسن و زنبق، تنها نگاه ست که معنا گرفته است. اینجا، در این فضای وحشت و درد، تنها مرغ نگاه ست، که بی قرارانه پر می کشد مدام، تا بر شانه های زخمی یاران آرمیده در این دخمه نمور، آشیانه بگیرد. تا با نهیب خود آواز در دهم: اینجا، آهنگ هر کلام بعد از گذشت زمان، با گوش ها نا آشنا مانده است دگر، و حنجره ها در پس ماه ها بی سخنی، ارتعاش را از یاد برده اند.
و آنگاه فریاد برکشم: اینجا، به اختیار بر خاستن جرم است، به اختیار نوشیدن جرم است، آری! به اختیار نوشیدن جرم است. اینجا، در این فضای سرد و سکوت، کلام-این آشنای دیر پای-حتا به خلوت شب نیز، پنجه در گوش کس نمی ساید. چه، دژخیمان، با نگاه های گرگی شان، حتا شکفتن لب را نشانه می گیرند.
اینجا، در این فضای همیشه دلتنگی، گفتن یک سلام، به گاه رسیدن صبح، یک شب بخیر به گاه خلوت شب، جرم است. آری! حتی گفتن یک سلام، به همرزم و همسفرات، که ماه ها هم سان تو در کنارت نشسته است، جرم است. جرمی که چند روز و شبی، از نشستن بازات می دارند، از خوابیدن منع ات می سازند، و چشمان ات را در پشت یک نقاب سیاه می کارند ، تا در گمان تیره شان، باور کنند که خورشید را از تو گرفته اند. غافل! که اینان-این انسان های سربلند، این چشمه های جوشان پر خروش- خود خورشیدهای فروزان این دیارانند. و بهار، مهربانانه آن سوی، با شاخه های پر طراوت گل سرخ، به میعادشان نشسته است، تا خورشید را در چشم های روشن شان بیند.
و بدین سان بود که طی دو ماه ماندن در قرنطینه، جسم و جان را به وادی جادویی شعر سپردم. و با کشاندن ذهنم به جان پناه امن شعر، هر روز بندی از این شعر بلند را سرودم. در فضای شعر و سرودن آن، زندگی کردم، نفس کشیدم، رنج قرنطینه را از سر وا کردم و در گستره جادویی فضای شعر، حتا بر درد حاصل از شکستگی دنده هایم نیز التیام بخشیدم. پایان سرودن شعر، اما، آغاز دیگری برای من شد. آغاز زمزمه های لحظه های اندرونی من و پس از آن تکیه گاه موثری برای برون رفت از روزهای قرنطینه و نیز ماندگاری من در سال های بعدی دوران زندان شد. دوران قرنطینه سپری شد. با رهایی از قرنطینه، تبعید به بند سلطنت طلب ها آغاز شد. در آنجا بود که برای در امان نگه داشتن سروده “قرنطینه”، به جز من،”صفا” نیز، با آن صفای همیشگی اش، شعر را به حافظه سپرد و شش ماه بعد در پی آزادی “صفا”، “قرنطینه” نیز برای همیشه از گزند یورش زندان و زندان بانان در امان ماند.
*************
بی تردید، انتخاب شعر و موسیقی به ویژه در زندان، بازتاب دهنده چگونگی لحظه ها، روزها و شب های زندان است. انتخاب هر شعر، زمزمه و واگویه کردن آن رابطه تنگاتنگی با فضای زندان و موقعیتی که هر زندانی در آن بس می برد، دارد. عنصر مقاومت و به دنبال آن امید همراه با نرمی و لطافت نهفته در درون مایه هر شعر از جمله عناصر جادویی درهم تنیده ای هستند که در بازسازی و ماندگاری زندانی در زندان نقش تاثیر گذاری دارند. یا دست کم برای من در دوران ده ساله زندانم چنین بوده است.
“به دخترم گفتم دری که کوبه ندارد کس نخواهد کوفت. باز دخترکم گفت کیست؟ کیست؟ گریست”. این شعر با چنین مطلع ای که تا به امروز نیز نتوانستم ام یا نتوانسته ایم رد پایی از سراینده اش داشته باشیم، از جمله زمزمه های من و جمع نزدیکی از زندانیان قزلحصار در آن روزهای وحشت و مرگ دوران حاج داود رحمانی بود.
“مویت کلاف دود، سخی طبع، دامن سپید، مرا نبخشیدند، تو را نیز نمی بخشند. که بخشش سزای پاکان نیست. مرا نبخشیدند، به جرم زمزمه کردن، عشق ورزیدن. تو را نمی بخشند، که پچ پچ زیر لبی و رخنه ذهن”. پیام این شعر و مهمتر از همه، لطافت و زیبایی هستی بخش نهفته در بند بند آن، آنهم در آن فضای سرکوب گری، بی اعتمادی و تواب سازی دوران حاج داود، لااقل در من تاثیری شگرف و جادویی داشت و هنوز نیز برایم چنین است. آنجا که می گوید: بیا و با ما باش!(پیوند و همبستگی)، بیا و بی ما باش!(ماندگاری و تداوم)، بیا به اشک بپیوند که جوی باریکی ست، سپس به رود بپیوند، اگر هدف دریاست. میان پنچره کس تو را نکاشت”. شعری که ما در حسرت سراینده اش گاه به سعید سلطانپور منسوب اش می کردیم. و گاه به احمد شاملو که برای سلطانپور سروده است. و من تا به امروز نیز در حسرت یافتن نام سراینده اش، به سر می برم.
امید، جلوه دیگری از شعر و تاثیر آن در زندان است. زندانی، بدون امید یعنی هیچ، یعنی شکست، یعنی فرو ریختن از درون و آوار شدن دیوار بلند تنهایی و شکست بر پیکره زندان و زندانیان. از این منظر، زندان نیز همانند بیرون قانونمندی زندگی خود را دارد. در زندان نیز همانند بیرون یاس و امید، شادمانی و سرخوردگی، شکست و پیروزی توامان بر فضای زندان پر می کشند. “بی قراری مکن ای دل که سحر می آید، شب فرو ریزد و بیداد بسر می آید. دی رود گلشن ایام به بر می آید، می رود قصه غم نوش خبر می آید. ما هم هلهله زن خنده به لب، زانکه هور از افق اش همچو شرر می آید” نمایی از گستره امید در زندان و بند است. که در تداوم خود، این امید را با شستن غبار غم دوران در اشک شوق یاران، این چنین وعده می دهد:
“بوسه بر بوسه زنیم روی مه یاران را، اشک در اشک بشوییم غبار غم این دوران را. شعله در شعله کشیم کاخ ستمکاران را. حالیا سرو سهی باش و کرامت مطلب، که عدو را کرمش نیز ضرر می آید. و سر انجام در پیوند و یگانکی با مادران و پدران آواز می دهد: مادران از غم هجران به در آیند همه، پدران چنگ زنان، نغمه شادی به سرایند همه. ای خوش آن لحظه که صف اندر صف، حمله ور آیند همه، مشت افشان در زندان ستم را بگشایند همه. دل بی تاب به شادی بنشین و به طرب، که نویدش سر هر کوی گذر می آید”.
شعرهایی با مضامین این چنینی، تصویر روشنی از ماندگاری زندانیان، چیرگی شان بر فضای دلتنگی زندان و پاسخی بر نیاز عاطفی شان بر بستر امید و آرمان خواهی آنان است.
***********************
با همه تلاش من در کوتاه نویسی این مطلب، باز هم نوشتار فوق کمی به درازا کشید. و امیدوارم خستگی و بی حوصلگی را در جان خوانندگان “آرش” سر ریز نکرده باشم. به هر حال، همانطور که در آغاز این نوشتار در مورد تاثیر شعر در زندان نوشتم: که روزهای نخست زندانم با زمزمه های “مرا ببوس” و “نازلی سخن نگفت” آغاز شد. و همچنین یادآور شدم که اولین شب عید ده ساله زندانم نیز در زندان انزلی با شنیدن سرود “تکامل برشت” توسط مجاهد جان باخته “مهناز یوسف زاده” گره خورد، می خواهم قسمت پایانی این نوشتار را نیز در تداوم تاثیر شعر در زندان و به طور اخص تاثیر سروده هایی با مضامین امید در شکستن تنهایی و غربت و رها شدن از تبعید و بند با یادآوری خاطره ای از روزهای ورود به عید هفتاد، یعنی آخرین و دهمین عید بودن من در زندان، به پایان برسانم.
آخرین عید سال های زندانم نیز همانند اولین عید زندان با شعر و تاثیر پذیری از آن در من و سال های زندانم گره خورد. در عید سال ۷۰ این فرصت را داشتیم تا برای خانواده های خود از درون زندان کارت تبریک بفرستیم. انتخاب موضوع متن کارت پستال در آن عید پایانی زندان برایم بسیار مهم بود. چرا که می خواستم از فرصت بدست آمده تصویر و نویدی هم از بازگشت خود به آزادی و ورود دوباره به جمع یاران بیرون از زندان داده باشم. در اینجا نیز سرنوشت من با شعری از دکتر رقابی متخلص به “هاله” گره خورد. آن روزها در مورد مرگ دکتر رقابی مقاله ای در روز نامه اطلاعات درج شده بود. دکتر رقابی بعد از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ دستگیر و پس از آزادی از زندان، دوران تبعید را بر می گزیند. در سال های تبعید و دوری از کشور، شعری با عنوان “ای دوستان من باز خواهم گشت” سروده بود. در شرایطی که من بودم، این سروده بسیار مناسب حال من در گذران آخرین عید سال های زندانم بود. شعری که بدون شک توصیف گر روزگار امروزی ما تبعیدیان نیز هست. لذا، کارت پستال دهمین عید سال های زندانم با شعری از “هاله” این چنین مزین شد:
“من باز خواهم گشت، با هر پرستوی پیام آور، با هر بهار زندگی پرور، با پرتو خورشید تابنده، همراه آینده. با آنچه جاویدانه می روید، من نیز جاویدانه می رویم. با سبزه های دامن البرز، با لاله های سرخ کوهستان، با باغ های خرم و خندان، با کشته ی هر ساله دهقان، با میوه های جنگل خودرو، با هر گل خوش بو، من باز خواهم گشت و خواهم یافت، دربی نشانی ها، نشانی را. من باز خواهم گشت و خواهم گفت، راز نهانی را، افسانه این بازگشت جاودانی را، این سرگذشت زندگانی را”.
۲۴ دسامبر ۲۰۱۳
نظرات شما