رحمان درکشیده: آخرین لحظه‌ها

(در یاد جان‌باخته‌گان تابستان ۶٧)

می‌خوام از آخرش بگم، از اون‌جا که با طناب حلق‌آویز شدم، یعنی حلق‌آویزمون کردن. موهاشونو از ته زده بودن و داد  می‌زدن: “۵ تا جان‌باز بیان” و منظورشون از جان‌باز ماها بودیم که قرار گذاشته بودن حلق‌آویزمون کنن. نمی‌خوام از آخرش بگم، آخه اون لحظه‌ها، اون آخرین لحظه‌ها، اوج زنده‌گی‌ام بودن و می‌خوام در آخر ازشون یاد کنم.

می‌خوام از یه جای دیگه شروع کنم. از اون جا که منو به خاطر اعتقاد نداشتن به خدا و فقط به خاطر همین “یک کلمه” به سمت “چپ” بردن. یعنی همون جایی که بچه‌های اعدامی رو می‌نشوندن تا آخر کار اون‌ها رو جمع کنن و ببرن. اصلن نگفتن که این سوال‌ها واسه چی هس؟! اصلن نگفتن که این دادگاه‌س! اصلن نگفتن که به تو حکم اعدام دادیم! اصلن تو کی هستی؟! اصلن حکمی ندادن دست‌ام تا بتونم اعتراض کنم! اصلن اعتراض یعنی چی؟! تو به خاطر همین که معترضی قراره اعدام بشی! وکیل؟ وکیل چیه! کشک چیه دوغ چیه! اصلن نمی‌دونی چه خبره!… اما حس می‌کنی! توی این سال‌ها عادت کردی که حس کنی، “حسی” که ریشه تویِ سال‌ها تجربه و سال‌ها زندون کشیدن داره، یعنی این‌جوری بگم که اوضاع رو “بو” می‌کشی.

سمت چپ نشستی، محمود که بغل دست‌اتِ می‌گه “اوضاع خرابه”، پیرمردی از اون‌طرف‌تر و از زیر چشم‌بند می‌گه: “می‌خان اعدامِ‌مون کنن” و البته که من هنوز باور نمی‌کنم. اما حس‌ام می‌گه “اوضاع معمولی نیس”، نون و پنیر شون هم که به جای ناهار  می‌دن از اوضاعِ غیرمعمول اون روز برامون می‌گه. اما مگه میشه؟؟ مگه می‌شه بدون هیچ اتهام جدیدی دوباره بِبَرَن‌ات دادگاه، تازه نه به تو چیزی بگن راجع به اون و نه حکمی بِدَن، نه اصلن حق داشته باشی از حق حیات خودت دفاع کنی! مثلن بگی: “من دوست دارم زنده‌گی کنم”، بگی: “من حق دارم زنده‌گی کنم”، بگی: “دوست دارم یه بار دیگه صورت زیبای مادرم رو ببینم” بگی… نمی‌دونم دیگه!… سرم درد می‌کنه حال‌ام خوب نیست! اصلن تو چی کاره‌ای که چیزی رو دوست داشته‌باشی! حق چیه؟! عشقِ چی؟! کشک چیه دوغ چیه!…

این موجودات دیگه کی‌ان؟ با وجود این که توی این سال‌ها جنایتی نبود که از اون‌ها ندیده باشی، باز هم باورش سخت بود، برای همین بود که باور نمی‌کردم.

چند ساعتی گذشت، آخرِش اومدن صدامون کردن، اسم، اسم پدر، و این جوری همه‌مون توی صف شدیم. با چشم‌هایی بسته و دست‌هایی که بر روی شونه‌های هم گذاشته بودیم. گاهی اوقات هم شونه‌های هم‌دیگه رو فشار می‌دادیم، این جوری به هم روحیه می‌دادیم، این جوری به هم قدرت می‌دادیم. راه افتادیم توی راهرویی که آخرش مرگ به انتظارِمون نشسته بود و البته من هرگز انتظار اونو نداشتم. رسیدیم به آخرین ایستگاه اما قبل از این که ما رو ببرند پای چوبه‌ی دار، کردنِ‌مون توی سلول‌های بندی که در کنار سالن اعدام بود. سالن بزرگی که اسم با مسمایی داشت: “حسینیه”.

قبل از این که دست‌هامون از شونه‌های هم بیافته برای بار آخر شونه‌های هم رو فشار دادیم و یکی یکی کردنِ‌مون تو سلول. هر چی که باهامون بود باید تحویل می‌دادیم مثل ساعت و پولی اگه داشتیم، خلاصه هر چی که تو جیب‌هامون بود. یک قلم و کاغذ هم دادن تا وصیت‌هامون رو تو اون کاغذ بنویسیم.

وصیت؟! دیگه باید باور می‌کردی. واقعیت داشت، نمی‌تونستی از زیرش در بِری. این جا آخر خط بود و بعد از این سلول، مرگ بود که با یک تکه‌ طناب به انتظار‌ ایستاده بود. دلهره وَرَم داشت، نمی‌دونستم مرگ چیه؟ بارها و به خاطر اتفاقات گوناگون تا نزدیکی‌هاش رفته بودم اما این جوری که بدونی تا چند دقیقه دیگه عمرت به آخر می‌رسه تا حالا تجربه نکرده بودم. فکر می‌کردم برای مردن خیلی جوون‌ام. ولی خُب که چی؟ فکر می‌کنی ترسیده بودم؟ نه! واقعن نترسیدم. فقط یک حس عجیبی داشتم.

می‌دونی!… خیلی شیطوون بودم. تو بند هم خیلی شیطنت می‌کردم، البته اکثر بچه‌ها شیطوون بودن حتا اون‌هایی که سن‌وسالی به حساب ما ازشون گذشته بود. ولی خوب همیشه می‌گفتن “ما دل‌مون جوونه!”. خُب دیگه این جوری بود. ما برای زنده‌گی کردن به این دنیا اومده بودیم و سعی می‌کردیم حتا با هیچی هم شاد باشیم، یعنی اگه هیچی هم نبود خودمون یه موضوعی درست می‌کردیم. از عزاداری بدم می‌اومد برای همینِ که شاید اصلن هیچ کدومِ‌مون به عزاداری اعتقادی نداشتیم. البته هر وقت که یکی از رفیقامون رو برای اعدام از پیش ما می‌بردن دل‌ِمون می‌گرفت، دوست داشتیم گریه کنیم، تو خلوت گریه هم می‌کردیم. اما هیچ‌وقت سیاه پوش نمی‌شدیم. چندی پیش، وقتی که مسعود و کریم رو برای اعدام بردن، اصلن رو دست بچه‌ها تا زیر هشت رفتن. مگه می‌شه صورت پُر از غرور اون‌ها رو از یاد برد. مگه یادم می‌رفت که اون‌ها چه سربلند از میون ما رفتن تا سحرگاه روز بعد اعدام بشن؟! نه حتا توی اون لحظه‌ها هم این خاطرات از یادم نمی‌رفت. ولی خُب توی این آخرین لحظه‌ها چه باید می‌نوشتم؟

آخه ما که نامه‌های معمولی‌مون رو هم اگه توش چیز بو داری بود به خانواده‌هامون نمی‌دادن، حالا وصیت‌نامه که دیگه جای خودش رو داشت. نمی‌فهمیدم! وقتی که این‌جوری محاکمه‌مون کردن و این‌جوری می‌خوان بِکُشَنِ‌مون دیگه وصیت‌نامه برای چیه؟ حتمن می‌خوان این جوری به خونواده‌هامون بگن که ما رو در یک روال مثلن قانونی اعدام کردن و حتمن انتظار هم داشتن که ما تو وصیت‌نامه چیزهای خیلی معمولی که رسم بود بنویسیم. نه! دیگه این جوری هم نمی‌تونن با من بازی کنن! نه این وصیت‌نامه نیست، این آخرین باریِ که می‌تونم حرف‌هامو بزنم حتا اگه شده به یک کاغذ! آره حتا اگه این تکه کاغذ تنها شاهد آخرین لحظه‌ها و حرف‌هام باشه!

باید بنویسم از همه‌ی چیزهایی که دوستِ‌شون داشتم، از همه‌ی چیزهایی که بدم می‌اومد. از زورگویی، از فقر چه قدر بدم می‌اومد. از پسر همسایه‌مون که از وقتی رفت تو دم و دستگاه حکومت حسابی وضع‌اش توپ شد چقدر حال‌ام به هم می‌خورد. چقدر دل‌ام برای مادرِ مختار می‌سوخت. همه‌اش کار می‌کرد تا بتونه بچه‌ها رو به قول خودش “یتیمی” بزرگ کنه. دل‌ام چقدر برای اون دخترک روسپی می‌گرفت. فکر می‌کنم برعکس من که همیشه زنده‌گی رو دوست داشتم اون از زنده‌گی متنفر بود. تو چشم‌هاش نمی‌تونستم کودکی‌اش رو ببینم. راستی اون زنی که با لباس قرمز تو میدون فردوسی بود هنوز زنده‌اس؟ عجب سرگذشتی داشت! فکر می‌کنم از عشق دیوونه شده بود(١).

ها! یاد باقالی پلوهای مامان‌ام افتادم! خیلی خوشمزه بود! لبخند‌های محسن جونم! روزهای عید! که بهانه‌ای بود برای شادی، روزی که خودمون رو در آغوش‌های گرم هم‌دیگه ول می‌کردیم، چه روزهای قشنگی! چه لحظاتی، انگار همه‌اش یه رویا بود!  همه‌ی زنده‌گی برام یه رویا شده بود!! شیرین‌ترین رویا!! رویایی که از من گرفتن. همون طور که از خیلی‌های دیگه گرفتن! باید به این آخرین شاهد بگم که چه جوری حق زنده‌گی کردن رو از من گرفتن بدون این که بدونم چرا؟ بدون این که ارزشی برای من قایل بشن! انگار نه انگار که با یک انسان طرف هستن!! اون‌هایی که به راحتی چلوکباب‌شون رو خوردن درست موقعی که ما بالا سرشون بر چوبه‌ی دار بوسه می‌زدیم، تازه ملچ ملوچ هم می‌کردن.

تکه کاغذ رو همراه با ساعتی که به یادگار گرفته بودم تویِ کیسه نایلون گذاشتم تا به نگهبان تحویل بدم، راستی ساعت هم برای خودش داستانی داره؛ اون هم سال‌ها پیش از رفیق‌ام که در سال‌های انفرادی گوهردشت در سلول کناری‌ام بود به یادگار گرفته بودم. موقع ملاقات وقتی که ما رو با چشم بند پشت سرهم گذاشته بودن، ساعت‌ها‌مون رو درآوردیم و با هم دیگه عوض کردیم. البته قرارِش رو از قبل با مورس یه جورآیی با هم گذاشته بودیم. عجب کاری بود!!! ما اصلن نمی‌دیدیم نگهبان کجاست و خلاصه بی خیالِ همه چیز ریسک‌اش رو به تن خریدیم و راحت ساعت‌هامون رو درآوردیم و عوض کردیم. چقدر راحت بودیم، بی ترس بودیم. حالا من در این جا به انتظار طناب دار بودم و از سرنوشت رفیق سال‌های قبل بی خبر! ناگهان خنده‌ام می‌گیره و نگهبان فکر می‌کنه که به مرگ می‌خندم.

جلادها اومدن. پیراهن‌های بلند سرمه‌ای به تن کرده و سرهاشونو از ته تراشیده بودن. فکر می‌کردن که این‌جوری ابهت‌شان بیشتر می‌شه و چقدر مضحک بود، برای ماها که مرگ رو پذیرفته بودیم. دیگه چه فرقی می‌کرد؟ فریاد می‌زدن: “۵ تا جانباز بیاد بیرون” و از سلول‌های اول شروع کردن به بردن. راست راستی دیگه لحظات آخر رسیده بود. به همه چی فکر می‌کردم جز به مرگ. چرا نمی‌تونستن منو بترسونن؟! گویی سال‌های زندان، خاطرات‌اش، به همراه دیوارهای بلند و سلول‌های کوچک‌اش فاصله‌ی مرگ و زنده‌گی رو برام کم کرده بودن.

به دوران کودکی، به دوران جوانی، به دوران زندان، خلاصه هر چی که می‌تونست یادآور شیرینی‌ها و زیبایی‌های زنده‌گی باشه فکر می‌کردم، لبخند می‌زدم و بار دیگه از یادآوری‌شون لذت می‌بردم.

چند وقت پیش بود که بیژن سنگ کلیه‌اش رو انداخت. از بس که آب خورد و بالا پایین کرد، تونست سنگه رو بندازه و ما هم اون شب براش که روزهای قبل خیلی درد کشیده بود جشن گرفتیم و خودش با زبان گیلگی ترانه‌ای خوند که ترجیع بندش این بود: “آخَر تَرسَم بَکَفی بَکَفی” و ما هم همه‌گی باهاش می‌خوندیم، برای بیژن و سنگی که افتاده بود (٢). چقدر اون شب خندیدیم، چقدر شوخی کردیم، عجب شبی بود! باز لبخند ‌زدم. برای همه‌ی شوخی‌های آخر شب‌ها. به یاد مادرم ‌افتادم که سرم رو روی پاهاش می‌ذاشتم و اون بر طبق عادت تو موهام می‌گشت که مبادا شپش داشته باشم و باز لبخند می‌زدم. این قدر تو رویاهام غرق شده بودم که همه چیز یادم رفته بود تا یه‌هو صدای جلاد من رو از رویاهام به بیرون پرتاب کرد و از سلول بیرون اومدم.

با این که نمی‌خاستم با زنده‌گی وداع کنم اما نیرویی بود که من رو به طرف طناب دار می‌کشید، نیرویی اون قدر قوی که باعث شده بود تا قدم‌هام رو هر چند آهسته اما محکم بردارم، سرم رو بالا بگیرم و به خودم افتخار کنم. مغرور باشم از این که در کنار طناب دار محکم مونده بودم و این جوری جلادها و قاتل‌ها رو تحقیر می‌کردم. این آخرین کاری بود که می‌تونستم بکنم. مرگ رو با سربلندی بپذیرم. نه این که دوست‌اش داشته باشم، فقط بپذیرم‌اش.

دیگه نوبتِ من رسیده بود. بدرود زنده‌گی، بدرود همه‌ی اون‌هایی که دوست‌ِشون داشتم، بدرود همه‌ی چیزهای دوست‌داشتنی. دوست داشتم پیروزی‌مون رو ببینم. دوست داشتم اشک شوق کودکان رو در فردای آزادی ببینم. می‌خواستم رهایی‌شون رو ببینم. می‌خواستم رنگ آزادی و برابری رو ببینم. دوست داشتم در فردای آزادی خودم رو تو آغوش مادرم رها کنم و فریاد بزنم: “آزادی، برابری”. اما خُب نشد، مهم نیست. این راه رو انتخاب کرده بودم. بار دیگه همه‌ی اون خاطرات به سراغ‌ام اومدن، با سرعتی شگفت‌آور، همه‌ی رفقا و عزیزایی که در طول این سال‌ها از دستِ‌شون داده بودم. همه‌ی رفقا و عزیزایی که بر جا مونده بودن. تو همین حال بودم که بدن‌ام بی اختیار شروع کرد به تکان خوردن. سرم افتاد، چشام بسته شد و هرگز باز نشد، هرگز.

صدایی آرام آرام اوج گرفت:

موجی در موجی می‌بندد

بر افسون شب می‌خندد

با آبی‌ها می‌پیوندد…

رحمان درکشیده

٢۴ مرداد ٨٩

 پانوشت:

١ – پیرزنی که سال‌ها در میدان فردوسی و خیابان‌های اطراف آن روزگار سپری می‌کرد. معروف بود که او با نامزدش سال‌ها قبل در آن محل قرار داشته، اما نامزدش که تصادف کرده و مُرده بود، هرگز بر سر قرار نیامد و او از آن موقع به بعد در انتظار نامزدش همان جا ماند.

٢ – بَکَفی به گیلگی به معنای افتادن است.

POST A COMMENT.