رحمان درکشیده (اکبر نعمتی): حسین، متولد اول ماه مه

می‌خواهم از حسین بگویم. حسین عزیزم، حسینِ من. آه چه روزها که با او زیستم. چه روزها که به یادش گریستم. حسین عزیزم. سال‌هاست که قلبم به یادش سرخ مانده. سال‌هاست که در آرزوی دیدارش هستم. سالهاست.

می‌خواهم از حسین بگویم. حسین عزیزم، حسینِ من. حسین ملا طالقانی متولد اول ماه مه یازده اردبیهشت سال ١٣٢٩.

آوازش‌ همیشه با من است، هر کجا که هستم، هر کجا که حضور دارم. از هوایی که آوازش در آن طنین انداخته نفس می‌کشم و لذت می‌برم، در زمانه‌ی پُر از گرد و غبار. صدایش فراموش ناشدنی است. سلول‌های اوین، گوهردشت و قزل‌حصار او را، صدای‌اش را، خاطرات‌اش را فراموش نمی‌کنند.

او را که ۵ سال حکم گرفته بود، تازه از بند ٢ اوین به بند ما یعنی بند ٣ بالا که در آن زمان تنها بند مستقل سیاسی‌ها بود آورده بودند. یکی از روزهای زمستان ۵٩.  با به صدا درآمدن آژیر خطر (زمان جنگ ایران وعراق)  زندانبان برق‌ها را خاموش کرده بود و من در کنار پنجره ایستاده بودم. از پنچره به حیاط زندان خیره شده بودم شانزده سال بیش نداشتم. تعدادی از بچه‌ها دور هم حلقه زده بودند و به حسین اصرار می‌کردند تا چیزی برای‌شان بخواند. حسین امتناع می‌کرد (امتناعی که بعد فهمیدم از روی نقشه بود)، اصرارها اوج گرفت و به یک‌باره و در میان صداهایی که از او می‌خواست تا سرودی بخواند، فریاد زد: ساکت! من در حالی که تعجب کرده بودم، سرم را به سمت بچه‌ها برگرداندم. یک لحظه فکر کردم چه شده که حسین فریاد زد: ساکت! او را هنوز نمی‌شناختم. تازه در این فکر رفته بودم که او بار دیگر فریاد زد: ساکت! این بار به او خیره شدم و حسین ادامه داد: “توپ سرمایه‌داران پُر است”. تازه دوریالی من افتاد. حسین شروع کرد به خواندن:

“ساکت! ساکت!

توپ سرمایه‌داران پُر است

گر به پا خیزد کارگر روزی، نان این ناکسان آجر است.

سرمایه‌داران پول فراوان

نیرو دارند

امکان دارند

خمپاره و توپ

تانک و مسلسل

ارتش دارند

قاضی و قانون

قاضی عسگر

با صدها گورستان دارند”.

و لحظه‌ای سکوت و باز با صدای غرایش گویی که ما را مورد خطاب قرار می‌دهد گفت: اما دشمنان آنان کیست و یا خاصیت ارتش چیست؟ و سرود را چنین ادامه داد:

“بی ارتش خود

کی می‌تواند

کارگر را کند استثمار

بی تانک و توپ اش

کی می‌تواند

پر کند جیب خود سرمایه‌دار”.

لحظه‌ای سکوت و باز بانگ برآورد: “پس دشمن آن‌ها مشتی مردم محرومند” و خواند:

“کارگر اما گر به پا خیزد

توپ و تانک بی اثر خواهد شد

آن زمان دیگر نظمی انسانی

در جهان مستقر خواهد شد

حاصل کار کارگر دیگر

از خود کارگر خواهد شد.

امروز امروز توپ سرمایه‌داران پُر است

فردا فردا نان این ناکسان آجر است آجر است”.

و چقدر زیبا بود آن لحظه‌ها، چقدر زیبا بود آن صدا، چه دلنشین. گویی هنوز در جلوی چشم‌ام دارد اتفاق می‌افتد.

١

توی یک خونه با یک رفیق دختر و رفیقی به نام عباس دستگیر شده بود. وقتی که دستگیر شدن این جوری نشون دادن که خونه متعلق به حسینِ و آن دو تای دیگه کاره‌ای نیستند. رفیق دختر زود آزاد شد، اما عباس فکر می‌کنم دو ماهی در زندان ماند. می‌گفت از نظر تشکیلاتی من باید قبول می‌کردم تا رفیق عباس آزاد بشه. حسین توی کارگاه هنر بود اما قرار بود در بخش‌ دیگری از تشکیلات به ویژه فعال بشه و ارتباط اش هم با رفیق عباس به همون دلیل بود. وقتی که در آستانه نوروز سال ۶٠ رژیم اعلام کرد که به اقلیت ضربه زدیم و اسامی برخی از رفقا را منتشر کرد، یکی هم بود با اسم مستعار عباس و حسین معتقد بود که همون رفیق عباسِ، رفیق عباس از رفقای آذری سازمان بود که در چاپ و توزیع نشریه‌ی کار نقش داشت.

٢

خیلی زود میان بچه‌ها جای خودش را باز کرد و احترام دیگران را بدست آورد. کُشتی من با او دیگه دیدنی شده بود و تقریبن کار هر روزه‌ی ما. خیلی زور داشت، نجار بود و فکر می‌کنم برای همین بود که دست‌های خیلی قوی‌ای داشت. وقتی دست‌اش را مشت می‌کرد، همان اول ساعدش یک برآمده‌گی اندازه‌ی یک تخم پرنده ظاهر می‌شد و با خنده می‌گفت: ببین این جای من یک تخم‌مرغِ”. آخه به شوخی و جدی جوونای اون زمان و این زمان، بازو می‌گرفتند و می‌گیرند تا بقیه ببینند چند تا تخم مرغ تو بازوهاشون دارند، اما اون این رو روی ساعدش داشت البته نه اندازه‌ی تخم مرغ ولی خوب فکر می‌کنم اندازه تخم کبوتر می‌شد.

شرط من با حسین این بود که موقع کُشتی اون اجازه نداشت از جاش بلند بشه بنابر این من سرپا و اون نشسته کُشتی می‌گرفتیم و البته اگه با دست‌هاش منو می‌گرفت دیگه کارم تموم بود. تا یادم نرفته بگم که من هم اون موقع خیلی استخونی بودم.

یکی از کارهایی که بچه‌ها اون موقع می‌کردند کُشتی‌هایی بود که قبل از خواب صورت می‌گفت که در واقع شوخی قبل از خواب بود و باز جالبه بگم که توی این کُشتی‌ها برنده کسی بود که دماغ و یا گوش طرف مقابل رو بتونه گاز بگیره و البته توی این کار “سعید متحدین” از بچه‌های مجاهد خیلی خبره بود. البته سعید توی اتاق ما نبود. اتاق ما مرکب از بچه‌های اقلیت، راه‌کارگر و رزمندگان بود و بچه‌های مجاهد دو تا اتاق داشتند اما شب دیگه موقع شوخی بود و سعید خیلی اوقات به اتاق ما می‌اومد.

٣

روزی که سعید سلطان‌پور رو اعدام کردند ما یک مراسم کوچک در اتاق‌مون برگزار کردیم و خاطراتی از سعید بیان شد که یکی از آن‌ها خاطره‌ی حسین بود که البته از زبان یکی از رفقاش که با سعید کار می‌کرد شنیده بود و آن داستان سرودن شعری برای رفقا میرشکاری ها بود. بچه‌ها برای پوستری که می‌خواستند چاپ کنند به یک قطعه شعر نیاز داشتند. شعری که سعید این گونه شروع‌اش کرد:

پتک است خون من در دست کارگر

ما توی بند مراسم‌های گوناگون برگزار می‌کردیم و البته طبیعی بود که حسین مسوولیت گروه کُر ما را به عهده می‌گرفت. چه روزهایی بود، چه شوری داشتیم.

۴

بعد از سی خرداد من و حسین جزو اولین سری زندانیان سیاسی بودیم که به زندان قزل‌حصار منتقل شدیم. از بچه‌های اقلیت فقط ما چهار نفر بودیم که منتقل شده بودیم و بقیه‌ی بچه‌های اقلیت بند ٣ در اوین مانده بودند. یادمه که در زندان قزل‌حصار زیر تخت دراز می‌کشیدیم و از خاطراتِ‌مون حرف می‌زدیم و اون یک بار برای من ترانه سرود “بیا جلوه کن ای هماره یار” رو خوند که خیلی به دلم نشست. بعد از آزادی از زندان همیشه این ترانه رو به یاد حسین گوش می‌دادم.

اما بند دو واحد سه اولین ایستگاه ما در زندان قزل‌حصار مدت زیادی دوام نیاورد و ما را به بندهای به اصطلاح مجرد فرستادند از این جا به بعد هر کدوم از ما بندهای گوناگونی را تجربه کردیم. بعضی اوقات با هم بودیم و بعضی از اوقات جدا. هر چند که دل‌های همه‌ی ما که در طول اون سال‌ها با هم رفیق شده بودیم همیشه با هم بود.

۵

سال ۶١ با حسین در بند ٢ مجرد بودم. در سلول‌هایی که حدود ۵ متر مربع فضا داشت بیش از بیست نفر روز و شب رو سپری می‌کردیم. و تنها ٣ بار اجازه استفاده از  دستشویی را داشتیم. توی هر کدوم از این اتاق‌ها هم یک تخت سربازی سه طبقه بود که البته طبقه‌ی اول‌اش رو برداشته بودند. از طرف زندانبان یک زندانی تواب به نام حمید جعفری ملک کلاهی مسوول بند بود که وظیفه داشت هر هفته اسامی افراد و اتاق‌هایی رو برای شلاق زدن یادداشت کنه و در اختیار داود رحمانی رییس زندان بذاره.

یکی از این روزها که داود رحمانی با نوازنده‌هاش (اسمی که رحمانی به شلاق‌زن‌هاش داده بود) به بند اومده بود حمید جعفری اسم اتاق ٢ رو به زندانبان داد که باید شلاق می‌خوردند. در آن زمان حسین هم در اتاق ٢ بود. وقتی شروع کردند به بیرون آوردن و شلاق زدن بچه‌های اتاق ٢، همون اولین نفرها یکی از بچه‌های اقلیت (س) بیرون اومد و بجای دراز کشیدن و در حالی که به شلاق زن‌ها پوزخند می‌زد به حالت شیرجه روی زمین خوابید. این کار باعث عصبانی شدن شلاق زن‌ها شد و اون‌ها شروع کردن به زدن‌اش اما هر چی می‌زدند صداش درنیومد. یکی از شلاق‌زن‌ها این زمان یکی از شلاق‌ها رو به سرش زد که همین باعث از بین رفتن تعادل زندانی و به دور خود پیچیدن‌اش شد. شلاق‌هازن‌ها هم از این فرصت استفاده کرده و شروع به زدن شلاق به شکم و خلاصه هر جا که می‌شد کردند. هنگامی که (س) خواست به سلول برگرده دوباره یک پوزخندی زد و همین عصبانیت زندانبانان رو دو چندان کرد. حالا نوبت نفر بعد بود و شلاق‌زن‌ها به شدت تحریک شده بودند. در این میان حسین عامدانه به عنوان نفر بعد اومد بیرون و با وقار و خونسردی روی زمین دراز کشید. این بار شلاق‌زن‌ها هر چه خشم داشتند روی حسین خالی کردند. اما هر چه می‌زدند صدایی در نمی‌اومد. گویی شلاق‌ها به یک کوه سنگی می‌خوردند.

۶

مهرماه سال ۶١ همه‌ی زندانیان بند ما را به انفرادی‌های گوهردشت منتقل کردند و باز من و حسین در اولین گروه زندانیان سیاسی بودیم که به زندان گوهردشت منتقل شده بودند. من و حسین هر دو در بند ٢۴ بودیم اما اون در سلول ٨ بود و من در سلول ١۴. خرداد ۶٣ بود که برای اولین بار به ما هواخوری دادند و باید به فاصله ٨ متر از یکدیگر دور حیاط قدم می‌زدیم. بعد از نزدیک دو سال حسین رو می‌دیدم. موهای حسین در طول این دو سال خیلی سفید شده بود. بعد از دوران انفرادی در بندهای ١٧ گوهر دشت، بند ٣ آموزشگاه اوین و بند ۴ بالا (بند ملی‌کش‌ها) با هم بودیم. خیلی دوست‌اش داشتم.

٧

یکی از روزها برای‌ام از گوهردشت تعریف کرد، از روزهایی که من رو به اوین منتقل کرده بودند. یک بار همه‌ی بچه‌های بند رو بیرون کشیده و کتک زده بودند و با خنده می‌گفت: “در این روز کیومرث خیلی کتک خورد”. کیومرث منصوری برخلاف حسین جثه ریزی داشت و متولد گیلانغرب بود. من اونو از بیرون از زندان می‌شناختم و مدتی هم مسوول من در محلات جنوب تهران بود که بعد به کارگری غرب تهران منتقل شده بود. کیومرث هم مانند حسین در تابستان ۶٧ سربدار شد. حسین درباره‌ی اون روز می‌گفت: “در حالی که زندانی‌ها با چشم بند رو به دیوار ایستاده بودند، زندانبانان کیومرث رو می‌زدند و یک بار که به زیر پای من ‌افتاد آروم به من ‌گفت: “حسین پدر من رو درآوردند” و من هم به اون ‌گفتم “عیب نداره بخور!”. در اوج درد و کتک خوردن، بچه‌ها با این شوخی‌ها به هم روحیه می‌دادند.

٨

تابستان ۶٧ من رو به همراه تعدادی دیگز همراه با یک مینی بوس از اوین به گوهردشت منتقل کرده و به انفرادی‌ بردند. درست زمانی که اعدام‌ها شروع شد من در انفرادی‌ها بودم. بچه‌های بند ملی‌کش‌ها که قبل از من به گوهردشت منتقل شده بودند بالای سر ما بودند و ما توانستیم از طریق مورس با هم ارتباط برقرار کنیم. یک روز حسین اومد و با عجله از طریق مورس به من گفت که تمام بند را دارند می‌برند از علت این کار اطلاع روشنی نداشت و من فقط تونستم با مورس بهش بگم “به امید دیدار” دیداری که هرگز به وقوع نپیوست.

٩

در تابستان ۶٧ حسین با این که می‌دونست اعدام می‌شه، این راه رو انتخاب کرد. بچه‌هایی که اون رو بعد از بی‌دادگاه‌های یک دقیقه‌ای دیده بودن می‌گفتن که از او می‌خواستن زیر یک ورقه‌ای رو امضا کنه و به این وسیله اعلام کنه که مسلمونه تا اعدام نشه، اما او قبول نکرد. حسین فدایی بود و فدایی‌وار رفت. حسین در زندان به خاطر شخصیت قوی‌اش مورد احترام همگی بود حتا کسانی که از لحاظ نظری فرسنگ‌ها با او فاصله داشتند.

١٠

سال ۶١ یکبار از مرگ برای من حرف زده بود. یک بار که دل درد گرفته بود یک‌هو از حال می‌ره، در بند ما یکی از بچه‌های مجاهد (ف) پزشک بود که فوری اومد بالای سر حسین. چشم‌های حسین باز مونده بود اما هیچ حرکتی نمی‌کرد. انگار روح از جسم‌اش بال کشیده و رفته بود. بعد که حال اش خوب شد برام تعریف کرد که یک بار هم وقتی در  انگلیس بود این اتفاق براش افتاده بود. آخه زمان شاه او مدتی به انگلستان رفته و با قیام بهمن ۵٧ به ایران بازگشته بود. او تعریف کرد که وقتی دچار این حمله شد اگر چه نمی‌تونست هیچ واکنشی از خودش نشون بده ولی همه چیز را متوجه می‌شد. حتا اشک و بغض (ف) پزشکی که بر بالای سرش اومده بود. می‌گفت: “مرگ به همین ساده‌گیه”. به همون ساده‌گی هم مرد.

١١

آخرین ترانه‌ای که او می‌خوند و ازش به یاد دارم “شباهنگام” اثر نیما یوشیج بود که نمی‌دانم ترانه‌اش رو از کی یاد گرفته بود ولی به هر حال خوشش اومده بود و سال‌های آخر اونو زیاد می‌خوند:

ترا من چشم در راهم شباهنگام

که می‌گیرد در شاخ “تلاجن” سایه‌ها رنگ سیاهی

وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم؛

ترا من چشم در راهم.

شباهنگام، در آندم که بر جا درّه‌ها چون مرده‌ماران خفتگانند؛

در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام

گرَم یادآوری یا نه، من از یادت نمی‌کاهم؛

ترا من چشم در راهم.

اما نمی‌دانم چرا من با خواندن یکی از اشعار نیما به نام “مهتاب” همواره به یاد او می‌افتم. نمی‌دونم چه رابطه‌ای بین او و “مهتاب” هست.

POST A COMMENT.