سال‌هایی به رنگ خون

می لعل مذابست و صراحی کان است

جسم است پياله و شرابش جان است
آن جام بلورين که ز می خندان است

اشکی است که خون دل درو پنهان است

                                            خیام

برگ‌هایی از کتاب در دست تهیه با نام “سال‌هایی به رنگ خون”، خاطرات رحمان درکشیده

انتقال به گوهردشت تیر ۶٧

ویژه کشتار۶٧ – به غیر از بهمن موساپور، همه‌ی ما را از اتاق ٢ برای انتقال به زندان گوهردشت به محوطه‌ی بیرونی زندان برده و سوار مینی‌بوس کردند. در مینی‌بوس چند نفر دیگر که تازه ملی‌کش شده و در آسایشگاه بودند، از جمله دو اقلیتی، دو خط‌٣ای و یک توده‌ای با ما همراه شدند. کاوه به‌آذین نیز از بچه‌های ملی‌کشِ حزب توده که با من هم‌بند بود و به دلایل دیگری در اوین مانده بود، به جمع ما اضافه شد.

مینی‌بوس از مسیر سعادت‌آباد به سمت اتوبان رفت و در اتوبان از خروجی مهرویلا به سمت زندان گوهردشت پیچید. فروردین ۶۴ در جریان انتقال از گوهردشت به اوین آخرین‌باری بود که خیابان‌ها را دیده بودم. آخرین باری که این امکان را پیدا کرده بودم تا نگاهی به کوچه و خیابان بیاندازم.

در زندان گوهردشت ما را به سلول‌های انفرادی طبقه‌ی اول در ابتدای ورود به ساختمان زندان فرستادند. چند روز اول خبر خاصی نبود. در همان روزها از رادیویی که از زیرهشت برای زندانبان پخش می‌شد، خبری در مورد جلسه‌ای مهم با حضور مقامات مهم حکومت را به زحمت شنیدم، شنیدن نام مهدوی کنی و حضور وی در این جلسه در حالی که مقام دولتی مهمی نداشت، برای من عجیب بود. خبر پذیرش قطعنامه را نشنیدم اما مشخص بود که اخبار مهمی در جریان است. ایران روز ٢٧ تیر قطعنامه ۵٩٨ را به طور رسمی پذیرفت، هر چند که اعلام آتش‌بس به صورت رسمی تا ٢٩ مرداد طول کشید.

برای شنیدن اخبار زیر درب سلول دراز می‌کشیدم اما با این وجود اخبار مفهوم نبودند و مشکل می‌شد با چسباندن برخی کلمات که به گوش آشناتر می‌آمدند جملات نامفهوم را مفهوم ساخت.

یک یا دو روز بعد، ما را به طبقه‌ی دوم آورده و به سلول‌های انفرادی آن‌جا ‌فرستادند.

بالای بند ما ملی‌کش‌ها بودند. یک روز کریم که سلول بغل من بود تلاش کرد تا با بند بالا تماس بگیرد که از آن طرف یکی از رفقای اقلیت روی خط آمد. وقتی من متوجه او شدم، روی خط رفته و با وی تماس گرفتم. تا چند روز این تماس برقرار بود تا یک روز حسین ملا طالقانی روی خط آمد و گفت ما را دارند از بند می‌برند. پیش از آن به‌واسطه‌ی همین ارتباط خبر گرفته بودم که تعدادی زندانی‌سیاسی را از کرمانشاه آورده‌اند. حسین حدس می‌زد که علت بردن آن‌ها از بند، آوردن زندانیان جدید به آن‌جا است که البته با بردن آن‌ها من متوجه آوردن زندانیان جدید نشدم. این آخرین وداع من با حسین بود، رفیقی که سال‌های مهمی از دوران نوجوانی و جوانی را با او گذرانده بودم. وقتی آزاد شدم یک بار حسین را در خواب دیدم. خواب برای من آن‌قدر واقعی بود که فکر کردم واقعیت دارد، حتا رنگ‌ها را در خواب تشخیص می‌دادم. با تعجب به حسین گفتم: “تو زنده‌ای؟!” آن قدر خوشحال شده بودم که در خواب گریه‌ام گرفت و به ناگهان از خواب پریدم. تا دقایقی منگ بودم و نمی‌دانستم در کجا هستم، خواب بودم یا بیدار. شاید هم آن رویا آن قدر زیبا بود که نمی‌توانستم باور کنم همه را در خواب دیده‌ام.

بعد از آزادی از زندان ٢ بار خواب‌های من رنگی بوده‌اند، یعنی رنگ را هم در خواب حس می‌کردم (که دیگر هرگز تکرار نشد). یک بار حسین و یک بار مادرم. با مادرم به خرمشهر رفته و در کنار آب‌های خلیج‌فارس بودیم، حالا چرا خرمشهر و خلیج‌فارس در حالی که من در کنار دریای خزر متولد شده‌ام، نمی‌فهم‌ام!!

آغاز کشتار تابستان ۶٧

زندانیانی که در سلول‌های روبرو بودند ماشین “هیات مرگ” را که وارد زندان می‌شد می‌دیدند اما در آن زمان نمی‌دانستیم موضوع چیست و اصلن این افراد چه کسانی هستند. آن‌ها تنها از آمدن یک ماشین به محوطه‌ی زندان و پیاده شدن چند آخوند و لباس شخصی به ما خبر می‌دادند. بنابر این می‌توان گفت که هیات مرگ کارش را در زندان گوهردشت از همان هفته‌ی اول مرداد آغاز کرد. تصمیم به قتل‌عام زندانیان سیاسی از پیش گرفته شده بود، پایان جنگ و عملیات فروغ جاودان تنها استارت آن را زدند. در روز ٢٧ تیرماه ایران نامه پذیرش قطعنامه را برای دبیرکل سازمان ملل ارسال کرد و روز ٢٩ تیر سخنان معروف خمینی در مورد جام زهر از تلویزیون پخش شد. دو روز بعد حمله عراق از جبهه‌های جنوبی شدت گرفت و در تاریخ سوم مردادماه عملیات “فروغ جاویدان” از سوی سازمان مجاهدین کلید خورد. در تاریخ ۵ مرداد نیز رژیم عملیات خود را علیه مجاهدین به نام “مرصاد” آغاز کرد و در نهایت در تاریخ ٢٩ مرداد بین ایران و عراق آتش‌بس برقرار شد.

تمام شواهد حاکی از آن است که برنامه‌ریزی برای کشتار زندانیان از قبل صورت گرفته بود. انتقال تعداد زیادی از زندانیان اوین به گوهردشت و از گوهردشت به اوین در اواخر سال ۶۶، انتقال بچه‌های بندهای یک پایین (دوباره دستگیری‌ها) و بند ٢‌بالا (احکام بالای پانزده سال تا ابد و زیر حکم) به آسایشگاه در خرداد ۶٧، شروع همزمان قتل عام در زندان با عملیات مرصاد، همه این موضوع را ثابت می‌کنند. مقامات رژیم در نمازجمعه تهران در حالی مدعی شدند که زندانیان به دلیل شورش در زندان اعدام شده‌اند که زندانیان سیاسی به دلیل بی‌خبری مطلق، قطع ملاقات، روزنامه و تلویزیون و حتا بی‌خبری از محاکمه‌ی خود! امکان هرگونه واکنش جمعی به اعدام و کشتار دسته‌جمعی از آن‌ها سلب شده بود. البته شکی نیست که ترس از واکنش‌های احتمالی زندانیان، یکی از دلایل ممانعت از پخش خبر سلاخی و کشتار دسته جمعی زندانیان بوده است. زندانبان برای کشتار وسیع‌تر و بی‌دردسرتر، زندانیان را در بی‌خبری مطلق نگاه داشته و سلاخی کرد.

یکی از همان روزهای اول آغاز کشتار، پاسداران به بند ما آمدند و زندانیان سلول‌های روبرو را بیرون کشیدند، بعد آن‌ها را پشت سرهم در صف قرار داده و به سمت بیرون بند به راه افتادند؛ اما هنوز صدای پای‌شان زیاد دور نشده بود که برگشتند. شاید می‌خواستند آن‌ها را به دادگاه ببرند که متوجه ترکیب ناهمگون شان می‌شوند و برمی‌گردند. در آن زمان هنوز دادگاه زندانیان چپ شروع نشده بود و در ترکیب سلول‌های روبرو بچه‌های چپ نیز بودند. به‌هرحال بردن و آوردن آن‌ها برای ما در آن بی‌خبری، عجیب بود و هیچ جوابی برای‌اش نداشتیم.

شنیدن خبر اعدام‌ها

بعد از چند روز تمامی ما را که از اوین آورده بودند، به بند فرعی منتقل کردند. در بالای بند ما، مجاهدین ملی‌کش‌ بودند که با آن‌ها تماس گرفتیم. علی بابایی که از سال ۵٩ با هم در بند ٣ اوین بودیم، از آن‌طرف با ما تماس گرفت و گفت اکثر بچه‌ها را برده‌اند. او نمی‌دانست کجا، فقط می‌گفت که آن‌ها را پیش هیاتی برده و از آن‌جا به سمتی می‌برند که دیگر بر نمی‌گردند. او گفت که حتمن امروز و یا فردا او را نیز خواهند برد. حرف او درست از آب درآمد و باقیمانده‌ی مجاهدین ملی‌کش را نیز از بند بالای ما بردند. از کل مجاهدینی که آن زمان در بند ملی‌کش‌ها بودند تنها یک نفر زنده ماند. سعید (فضل‌الله حسینی) هم سلولی من در زندان گوهردشت نیز یکی از آن‌ها بود که اعدام شد. احمد مشهدی‌محمدعلی‌خراط، منوچهر رضایی، نادر لسانی، قاسم جوان شجاع، همایون نیک‌پور فرخ و بسیاری دیگر از مجاهدین در این بند بودند.

بعد از بردن مجاهدین ملی‌کش، از یکی از بندهای مجاور نیز به‌صورت مبهمی خبر اعدام‌ها به ما رسید اما صحت آن تایید نشد. همین شک بود که در ما نیز به‌گونه‌ای ناباوری را به‌وجود آورده بود، به ویژه آن‌که چنین تجربه‌ای را حتا در سال ۶٠ نیز نداشتیم و طبیعی بود که برای هر کسی پذیرش چنین جنایاتی با این ابعاد مشکل باشد.

بعد از شنیدن خبر فوق موضوع برای ما تا حدی جدی شد و تعدادی که با هم در فرعی بودیم بر روی موضوع مقداری صحبت کردیم. صحبت ما به درازا کشید و از همه چیز و همه جا صحبت پیش آمد، هوا روشن شده بود که تصمیم به خواب گرفتیم، اما هنوز خواب به چشمان ما نیامده بود که ناصریان به داخل بند آمد.

این اولین بار بود که ناصریان را می‌دیدم. ناصریان همه‌ی ما را در اتاق انتهای بند جمع کرده و از موضع بسیار بالا و خشنی سوالاتی را در رابطه با مصاحبه و مانند آن مطرح کرد و در نهایت من و دو نفر از بچه‌های توده‌ای را که شرایط او را قبول نکردیم، با کلیه وسایل بار دیگر به انفرادی برگرداند و بدین ترتیب دوران حضور در بند فرعی نیز به‌سرعت به پایان رسید.

سلول انفرادی

با آن‌که سابقه‌ای طولانی در حبس کشیدن در سلول‌های انفرادی داشتم، اما این بار با ورود به سلول انفرادی، یکی از سخت‌ترین روزهای زندان من آغاز شد. بند پُر از مجاهدینی بود که یک بار به دادگاه رفته، اما هنوز وضعیت نامشخصی داشتند. برای همین طناب دار هنوز بالای سرشان پرواز می‌کرد. یک روز ناصریان به سلول یکی از آن‌ها رفت و ضمن تهدید به اعدام و کتک‌زدن‌اش به او ‌گفت که باید اسم چند نفر را که سرموضع هستند بدهی!! وگرنه اعدام می‌شوی!

روزی سه بار برای دادن غذا می‌آمدند، ولی هیچ‌وقت نمی‌خواستی ساعت غذا برسد. وقتی که گاری غذا به داخل بند می‌آمد. از همان سلول اول شروع به زدن می‌کردند. وقتی که در باز می‌شد، زندانی باید درحالی‌که ظرف غذا و یا لیوان پلاستیکی چای را در دست داشت، با چشم بند کنار درب سلول می‌ایستاد. هنگامی که درب سلول باز می‌شد، یکی از پاسداران ظرف غذا را می‌گرفت و دیگری به داخل سلول آمده و شروع به زدن زندانی می‌کرد. بعد از کتک هم ظرف غذا را به دست تو می‌دادند. در این روزها عمومن آن‌هایی را که اتهام گروه‌های چپ داشته و هنوز به دادگاه نرفته بودند، نمی‌زدند. ولی این کتک زدن پاسدار نبود که درد داشت. آن فشار روحی که درب ٣٨ سلول را باز می‌کردند و یک ساعت این کار طول می‌کشید و در طول این یک ساعت تو فقط سروصدای کتک و داد و فریاد می‌شنیدی بدترین چیز بود. اول این که امکان خوردن غذا وجود نداشت و نمی‌توانستی در آن حالت غذا بخوری (اصلن در آن روزها من گرسنه نمی‌شدم)، دوم این که بعد از رفتن آن‌ها و پایان کتک زدن‌ها، آن حالت در تو هنوز باقی می‌ماند و کششی به خوردن غذا نداشتی. من در آن روزها حتا همان غذای ناچیزی را که به ما می‌دادند نمی‌توانستم بخورم و اضافه آن را در توالت می‌ریختم. فقط ٣ بار در روز سیگار روشن می‌کردند که من هم در حالی که سیگاری نبودم، سیگار گرفته و برای اولین بار در آن سلول شروع به کشیدن سیگار کردم.

یک بار هم شب ما را از سلول بیرون کشیده و برای امضای یک طومار در محکومیت سازمان مجاهدین که برای ارسال به صداوسیما آماده شده بود، به راهروی اصلی بند بردند، اما وقتی فهمیدند که اتهام من اقلیت است، چیزی نگفته و من را به سلول باز گرداندند، گویا قرار بود هنوز همه چیز از ما پنهان نگاه داشته شود.

در این سلول داستان اعدام‌ها را باور کردم، اما آن‌چه که از دادگاه مجاهدین برداشت کرده بودم این بود که در دادگاه مساله اتهام زندانی و موضع‌گیری سیاسی او مطرح می‌شود. بنابر این خود را آماده کرده بودم تا اگر به دادگاه رفتم از نظر سیاسی چه موضعی بگیرم و هرگز فکر نکرده بودم که “مذهب” آن کلمه‌ی رمز در دادگاه نمایشی آن‌ها برای زندانیان سیاسی غیرمذهبی باشد. از طرف دیگر بچه‌هایی که با ما در انفرادی بودند همه یک بار به دادگاه رفته بودند، پس من این احتمال را هم ‌داده بودم که یک بار به دادگاه می‌برند و بعد به انفرادی منتقل می‌شوی تا دوباره به دادگاه رفته و یا تکلیف‌ات به‌نوعی دیگر مشخص ‌شود که این نیز البته توهمی بیش نبود و تکلیف زندانی عمومن در همان دادگاه اول و در چیزی حدود ٢ تا حداکثر ۵ دقیقه روشن شده و به ندرت کسانی بودند که بیش از یک بار به دادگاه رفته باشند. حداقل در میان زندانیان چپ، من کسی را سراغ ندارم و در آن بند نیز من کسی را به خاطر ندارم دوباره به دادگاه برده باشند، هر چند که امکان آن را نیز رد نمی‌کنم.

اما چیزی که برای من در آن روزهای سخت قوت قلبی بود، پیدا کردن یکی از رفقا بود. رضا انصاری  را که از سال ۶۴ از هم جدا شده بودیم دیگر ندیده بودم و او حالا – بعد از ٣ سال – در سلول انفرادی روبروی من بود. در مدت کوتاهی که در این سلول بودم ما مرتب با مورس از زیر درب سلول با هم در تماس بودیم.

هیات مرگ

صبح روز ششم شهریور، نگهبان درب سلول من را باز کرد و خواست تا وسایل‌ام را جمع کرده و بیرون بیایم. بعد از جمع کردن وسایل داخل سلول، آن‌ها را داخل ساک که بیرون سلول بود گذاشتم اما وقتی خواستم ساک‌ام را بردارم، نگهبان اجازه نداد و گفت بگذار همین جا باشد!! ما چند نفر را که در ارتباط با گروه‌های چپ و غیرمذهبی دستگیر شده بودیم به صف کرده و به سمت دادگاه در طبقه اول زندان بردند، البته هنوز نمی‌دانستیم که به کجا می‌رویم.

وقتی به محل دادگاه رسیدیم، ما را در راهرو نشاندند. بعد از بردن تعدادی از بچه‌ها نوبت به من رسید و این زمانی‌است که هنوز ظهر نشده بود، به دادگاه رفتم بدون آن که بدانم دادگاه است. وقتی چشم‌بند را برداشتم، نیری و اشراقی را شناختم اما دیگران را ندیده بودم. در دادگاه نیز این دو نفر بودند که صحبت می‌کردند.

نیری سوالات را شروع کرد. اسم، اسم پدر و غیره تا مذهب. تا این جا همه چیز معمولی بود. در جواب مذهب نیز به روال آن سال‌ها گفتم: “ندارم”. از این جا بود که موضوع پیچ خورد و من که خودم را آماده کرده بودم تا به سوالات آن‌ها در رابطه با مواضع سیاسی جواب بدهم، تازه فهمیدم که مساله مذهب است و نه مواضع سیاسی. نیری پرسید: “خوب از چه زمانی این جوری شدی؟” من گفتم “من همیشه همین‌جوری بودم و مذهب نداشتم” نیری گفت:”چند سالت بود دستگیر شدی؟” گفتم “١۶ سال”. اشراقی گفت: “معلومه دیگه از اول این جوری بوده”. نیری ادامه داد: “پدرت چی نماز نمی‌خواند؟” گفتم “نه! پدرم نیز دین خاصی ندارد” نیری گفت: “یعنی تو توی عمرت یک بار الله اکبر نگفتی یا بسم الله؟” و من که موضوع را فهمیده و قرار را بر انکار گذاشته بودم گفتم: “نه” در این موقع ناصریان به داخل آمد و گفت: “حاجاقا این اسم‌اش هم تا چند وقت پیش مستعار بوده” و این در حالی بود که ناصریان اصولن من را نمی‌شناخت و مشخص بود که این موضوع را حمید عباسی (نوری) دست راست وی، به او گفته بود. نیری رو به من کرد و گفت: “به تو وقت می‌دم تا مسلمون بشی وگرنه حکم خدا رو درباره‌ات اجرا می‌کنم”. من هم که سعی می‌کردم خودم را خیلی بی‌خبر نشان دهم در حالی که می‌خواستند من را از اتاق بیرون ببرند گفتم: “من چند ساله حکم‌ام تمام شده، اما نمی دانم چرا من را آزاد نمی‌کنند؟!” که نیری عصبانی گفت : “برو بیرون” و این گونه به اصطلاح دادگاه من تمام شد. اوضاع مضحکی بود. او به من می‌گفت حکم خدا را در مورد تو اجرا می‌کنم، من گفتم چرا آزاد نمی‌شوم؟!!

وقتی که از دادگاه بیرون آمدم من را دست یک پاسدار دیگر دادند و پاسدار که نمی‌دانست با من چه باید بکند، پرسید: “نگفتند کجا باید بری؟” گفتم: “نه”. پرسید: “به تو گفتند مسلمونی یا نه چی گفتی؟” جواب دادم: “گفتم نیستم”. آن وقت من را به قسمت چپ بُرد.

قسمت چپ جایی بود در ابتدای راهرویی دراز که درب تمام بندهای طبقه‌ی اول به آن وصل می‌شد و در انتهای آن، سالن اجتماعات بود که بچه‌ها را در آن‌جا به دار می‌کشیدند.

من را کنار رفقا محمود قاضی و نبی عباسی نشاندند. محمود سال ۵٩ مدت کوتاهی با من در بند ٣ بود که زود آزاد شد. بعد از حدود هشت سال هم‌دیگر را از زیرچشم بند شناختیم و من خبرها را به او گفتم. در میان تمام صحبت‌هایی که کردیم این جمله‌ی محمود قاضی یادم نرفته است. محمود بعد از شنیدن اخبار، خطاب به من و نبی گفت: “اوضاع خرابه”. ناهار به ما نان و پنیر دادند که البته فکر می‌کنم ساعت سه بعدازظهر و یا چیزی در آن حدود بود. دادن نان و پنیر نیز البته چیز خوشایندی برای ما نبود. ما می‌دانستیم که قبل از اعدام چیزی برای خوردن نمی‌دهند و حالا مقدار کمی نان و پنیر من را به یاد آن انداخته بود. اما مشکل اصلی من این بود که هنوز فکر نمی‌کردم کسانی را که در این قسمت جمع کرده‌اند، اعدامی هستند به ویژه آن‌که نیری به من گفته بود “به تو وقت می‌دهم تا ….” از همین رو فکر می‌کردم که ما را به جایی برده و بار دیگر (براساس گفته‌ی نیری) به دادگاه می‌آورند.

در قسمت چپ نشسته بودیم که یکی از پاسداران آمد و گفت: “هر کی می‌خواد دستشویی بره دست‌اش رو بالا بگیره” که من دست‌ام را بالا گرفتم. بعد از چند دقیقه که برگشتم، دیگر کسی آن‌جا نبود اما صدای پای بچه‌ها می‌آمد. پاسدار وقتی مرا دید شتابان پرسید “اسم‌ات چیه؟”، که جواب دادم. پاسدار با بلند صدا کردن نام من از پاسداری که بچه‌ها را می‌برد پرسید: “این هم بیاد؟” که جواب شنید “نه اون بشینه” و پاسدار از من خواست تا بنشینم. اما من که تازه محمود را دیده بودم و فکر نمی‌کردم این صف اعدام است، اصرار کردم که “از صبح تا حالا این‌جا نشستم، خسته شدم بذار برم” که اصرار فایده نداشت و من را نشاند.

پس از مدتی بچه‌های دیگری را یکی یکی از دادگاه به سمت چپ آوردند. در این گروه، از رفقای اقلیت کیوان مصطفوی نیز بود. کیوان هنگام دستگیری در سال ۶٢ نامزد داشت، اما نامزد او نمی‌توانست به ملاقات بیاید. چندی پیش از تابستان ۶٧ به خواست کیوان و نامزدش، آن‌ها عقد ازدواج می‌بندند (پدر او به نیابت از کیوان این کار را می‌کند) تا نامزد و اکنون همسر وی بتواند به ملاقات بیاید که تابستان ۶٧ مدت این ملاقات‌ها را با سربدار شدن کیوان بسیار کوتاه کرد. از زندانیانی که به قسمت چپ آوردند سامان از هواداران راه کارگر را هم شناختم که سال‌های ۶٠ و ۶١ با هم بودیم. از زیر چشم بند تلاش داشتم تا با دیگران تماس بگیرم که پاسدار متوجه شد و مرا از آن‌جا بلند کرد و با فاصله‌ی بسیار از سایرین نشاند.

بعد از ساعاتی پاسداران شروع به خواندن اسامی جدید کردند. آن‌ها نام زندانی و نام پدر او را می‌خواندند و فامیلی را نمی‌گفتند. یکی از بچه‌ها نیز اسم پدرش رحمان بود. من هم با این که فهمیده بودم اسامی را چگونه می‌خوانند، عامدانه از جای خود بلند شدم و به طرف صف آمدم که یکی از پاسداران من را همان اول صف قرار دارد. در حالی که پاسدار دیگری هم‌چنان در حال خواندن اسامی بود، برای لحظه‌ای در کار خود تردید کردم. با یادآوری فشارهایی که در این مدت تحمل کرده بودم، با خودم گفتم “الان تو را با این صف می‌برند و می‌فهمند که اسم‌ات در لیست نبوده و بی‌خودی باید یک کتک مفصل بخوری!”. با همین استدلال بود که دست‌ام را بلند کردم و پاسداری آمد از من پرسید: “چیه؟” گفتم: “فکر می‌کنم اشتباهی تو صف ایستادم” او اسم من را پرسید و بعد از کنترل با پاسداری که لیست در دست او بود، مرا دوباره نشاند. بدین ترتیب گروه دوم زندانیان اعدامی را از کنار ما بردند و بقیه که شش تا هفت نفر بودیم هم‌چنان در قسمت چپ نشسته بودیم. بعد از ساعاتی از زیر چشم بند، پاهای اعضای هیات مرگ را دیدم که این بار درحال بازگشت از سالن اجتماعات (محل اعدام‌ها) بودند.

همه‌ی رفقای‌تان را اعدام کردیم

در آخر ما چند نفر را جمع کرده و به یکی از اتاق‌های بندهای عمومی در طبقه سوم زندان بردند که البته درب اتاق‌ها بسته بود. این همان بندی بود که ملی‌کش‌های چپ، قبل از انتقال به بند ١۴ در آن بودند و من از سلول‌های انفرادی طبقه‌ی دوم با آن‌ها در تماس بودم. همان جا که برای آخرین بار به حسین طالقانی “بدرود!” گفتم.

چیزی نگذشته بود که ناصریان به اتاق ما آمد و گفت: “نماز خوانده‌اید؟” و ما گفتیم: “نه”. ناصریان با حالتی که هرگز فراموش نمی‌کنم، به تندی و با خشم گفت: “تمام رفیقاتون رو که امروز پایین دیدید اعدام شدند، اگر شما هم نماز نخونید، فردا می‌دم اعدام‌تون کنند”. او درحالی این جملات را بر زبان می‌آورد که نمی‌توانست و یا نمی‌خواست لذت و رضایت خود را از اعدام بچه‌ها پنهان کند. نمی‌دانم چرا آدم‌ها وقتی در این هیبت ظاهر می‌شوند، بسیار کریه‌تر از حتا آن‌چه که هستند به نظر می‌آیند. وقتی این جملات از زبان او بیرون آمدند، یکی از بچه‌ها که از بیماری صرع رنج می‌برد، دچار تشنج شد و به زمین افتاد. با پذیرفتن نماز از سوی تعدادی، من و یکی از رفقای‌ام را که نمازخواندن را نپذیرفتیم، به اتاق دیگری بردند.

ما دو نفر (هر دو از هواداران اقلیت) آن شب را تا صبح بیدار ماندیم بدون آن که حتا لحظه‌ای چشم برهم بگذاریم. از خاطرات‌مان، از گذشته‌ها و البته از این که فردا در جواب ناصریان چه باید بگوییم؟!

من موضع نداشتم و نظرم این بود که باید پذیرفت، اما او ضمن آن که من را تشویق به پذیرفتن می‌کرد، می‌گفت که خودش نمی‌تواند بپذیرد!! و صحبت‌های‌مان البته نتیجه‌ای نداشت. او نمی‌پذیرفت و من با این دوگانگی روبرو بودم، چرا که اگر او تنها می‌ماند، پذیرش آن از طرف من از نظر عاطفی و حتا سیاسی سخت می‌شد، اما در عین حال انگیزه‌های‌ام برای نپذیرفتن به اندازه‌ی کافی قوی نبودند. بین مردن و زنده ماندن، زنده ماندن را انتخاب می‌کردم، زنده ماندن خیانت نبود، اما پیدا کردن انگیزه‌ی مبارزاتی نیز در آن به‌ویژه در آن شرایط مشکل بود و این بیش از هر چیز آزارم می‌داد. عقب‌نشینی برای زندانی هرگز دلپذیر نیست و همیشه با تلخی همراه است، حال چه رسد به این شرایط که هرگز تجربه نکرده بودم. او بین ماندن و رفتن، رفتن را پذیرفته بود، زنده‌گی را دوست داشت، اما انگیزه‌های‌اش برای نپذیرفتن بسیار بود!

صبح ناصریان آمد و در جواب سوال او من پذیرفتم اما هم‌سلولی‌ام نپذیرفت و این گونه آن شب برای ما به پایان خود رسید. من را به اتاقی بردند که تعدادی از بچه‌های اتاق دیروزی نیز در آن بودند. اما نکته جالب در این است که آن رفیق را نیز هرگز به دادگاه نبردند. او را از آن اتاق به سلول‌های انفرادی منتقل کردند و تا پایان اعدام‌ها در همان‌جا ماند!

وقتی به اتاق وارد شدم، شاهرخ از هواداران اقلیت در مورد سرنوشت رفیق دیگر پرسید و من جریان را به او گفتم. او که از این موضوع دچار هیجان شده بود و به رغم ممانعت من، محکم به در کوبید تا پاسدار آمد و گفت: “من نماز نمی‌خوانم”. نتیجه‌ی این برخورد تعدادی ضربه‌ی شلاق بود و او را بعد از شلاق زدن به اتاق بازگرداندند. یک‌بار هم آمدند و سبیل‌های همه‌ی ما را زدند و این در حالی بود که من به دلیل ماندن طولانی در انفرادی ریش بلندی داشتم که بچه‌ها نیز به شوخی می‌گفتند “شبیه آبراهام لینکلن شدی”!

جلیل شهبازی

در این بند، آن‌هایی را که نماز نمی‌خواندند، به‌جای هر وعده نماز ده ضربه شلاق می‌زدند. یکی از کسانی که نماز خواندن را نپذیرفته بودند، جلیل شهبازی از هوادارن اکثریت بود که از سال ۵٨ در زندان بود. روز بعد (سه‌شنبه) مسلم را به اتاق ما آوردند. مسلم نیز دستگیری‌سال ۶٠ بود و با او سال ۶٠ هم بند بودم. بعد از دادگاه، او و جلیل را با هم در یک اتاق انداخته بودند. به‌گفته‌ی مسلم، یک شب جلیل در وقت دستشویی به او می‌گوید که تو برو اتاق، من ظرف‌ها را می‌شورم و مسلم به اتاق برمی‌گردد که بعد از دقایقی متوجه خودکشی جلیل می‌شود. آن‌طور که او گفت، جلیل با شکستن شیشه و با استفاده از شیشه‌های شکسته شده دست به خودکشی می‌زند. به گفته‌ی مسلم، جلیل معتقد بود که زندانبان در نمازخواندن توقف نخواهد کرد و می‌خواهد بار دیگر شرایط سال ۶٠ را در زندان حاکم کند. تحلیلی که تنها مختص جلیل نبود و بچه‌های دیگری نیز با همین تحلیل حاضر به پذیرش شرایط زنده ماندن نشدند.

صبح روز چهارشنبه ٩ شهریور بچه‌های اتاق ما را به بند هشت بردند. اغلب زندانیان جان بدر برده از اعدام‌ها را به بند ٨ آورده بودند. بسیاری از آن‌ها شب قبل به بند منتقل شده بودند. زمانی که وارد بند ٨ شدم، زندانیان بندهای ١٣ و ١۴ (معروف به ملی‌کش‌ها و اوینی‌ها) را برای دادگاه از بند بیرون کشیده بودند.

شب قبل تعدادی از رفقای اقلیت از جمله زنده یاد بهنام کرمی همراه با مهرداد نشاطی و رضا انصاری (تا آن‌جا که در خاطرم هست) از طریق مورس‌زدن با ملی‌کش‌ها، اخبار مربوط به اعدام را به آن‌ها منتقل می‌کنند. در ابتدا آن‌هایی که از بند ملی‌کش‌ها بر روی خط آمده بودند، به موضوع شک می‌کنند، اما وقتی بهنام خود را معرفی می‌کند و یکی که آن طرف بود او را می‌شناسد، بچه‌ها به درستی خبر اعتماد می‌کنند. در همان نیمه شب، رفقای اقلیت بند ملی‌کش‌ها، خبر را به رفقای اقلیت بند اوینی‌ها که در پایین آن‌ها بودند، می‌رسانند. بنابر این صبح که زندانبان به سراغ زندانیان می‌آید، خبر در بند پخش شده بود، اما این خبر برای بچه‌ها در عالم خواب و بیداری مانند یک شوک بود. امکان این‌که تصمیم جمعی گرفته شود نبود و حتا زمانی که ملی‌کش‌ها را از بند بیرون می‌برند، برخی از رفقای اقلیت هنوز تصمیم نگرفته بودند.

بنابر این در تصمیم زندانیان، ویژه‌گی‌های شخصی آن‌ها در مواردی موثر بود. رفیق غلام خوشنام از هواداران اقلیت در بند ملی‌کش‌ها به صراحت گفته بود که شرط مسلمان بودن و نمازخواندن را نخواهد پذیرفت. طرح این نظر در مورد جان باخته‌گان سال ۶٧ که اعدام‌ها تصادفی بود، بیان دقیقی نیست. در بند اوینی‌ها و ملی‌کش‌ها این موضوع به وضوح آشکار است. تمامی بچه‌ها تا یک حد از اوضاع خبر داشتند، اما تعداد زیادی از گروه‌های گوناگون اعدام و تعداد زیادی نیز اعدام نشدند. با نگاهی به آن‌هایی که اعدام شدند و آن‌هایی که باقی ماندند می‌توان دید که رادیکال‌ترین و مبارز‌ترین زندانیان چپ و غیرمذهبی در میان اعدام‌شده‌گان هستند. برای مثال در بند ملی‌کش‌ها عباس رئیسی از رفقای پیکار و حسین ملاطالقانی از رفقای اقلیت، در بند اوینی‌ها نیز می‌توان بسیاری از آن‌ها را نام برد از جمله رفقا محمدرضا حاجی‌خانی و مجید ایوانی. حتا در مورد هواداران و اعضای اکثریت و توده که می‌شناسم می‌توانم این را بگویم. اصغر مصفا از اکثریت و یا حسن جلالی و مهرداد دستگیر از حزب توده نمونه‌ی از زندانیانی هستند که ویژه‌گی‌های شخصی متفاوتی داشتند.

روز ٩ شهریور از طریق هواکش سلول در بند ٨، صدای یکی از زندانیان محکوم به اعدام را که ناصریان در حال جروبحث با او بود شنیدیم. او به ناصریان می‌گفت: “برای چه باید وصیت‌نامه بنویسم؟” و ناصریان با همان صدایی که همیشه برای من “صدای مرگ” است، داد می‌زد: “بنویس، بنویس، دیگه تمومه”. براستی لحظات دشواری برای بچه‌هایی بود که این صدا را می‌شنیدند و کاری از دست‌شان برنمی‌آمد، درحالی که آرزو داشتند تا هر چه در توان داشتند برای نجات او به‌کار گیرند!

بند ٨ در طبقه‌ی دوم قرار داشت و بندی که بچه‌ها را قبل از اعدام برای نوشتن وصیت‌نامه می‌بردند (و در جنب سالن اجتماعات محل به دارکشیدن بچه‌ها قرار داشت) در پایین بند ٨ بود. هم‌چنین از این بند امکان دیدن سالن اجتماعات وجود داشت. در آن روزها یک تریلی کانتینردار را نیز دیدیم. بچه‌ها تعریف می‌کردند که قبل از آن نیز یک تریلی کانتینردار را دیده‌اند که خراب شده و مدتی در آن‌جا مانده بود. آن‌ها حتا سم‌پاشی محوطه و اطراف ماشین را نیز دیده بودند، اما باز به این موضوع شک نکرده بودند که ممکن است جسد بچه‌های اعدامی در این کانتینر قرار داشته باشد.

از آخرین نفرهایی که چند روز در زیر شلاق مقاومت کرده و در نهایت با پذیرفتن نماز به بند آمد، یکی از هواداران اقلیت بود که وقتی به بند آمد به دلیل پذیرش نماز و عدم تحمل بیشتر شلاق بسیار ناراحت بود، هر چند که ما از دیدن او بسیار خوشحال شده بودیم. هنگامی که او شلاق می‌خورد ما صدای او را می‌شنیدیم و برای این‌که از اعدام او واهمه داشتیم، آرزو می‌کردیم که نماز خواندن را بپذیرد و این در حالی بود که او تمام قدرت خود را برای ادامه‌ی مقاومت به‌کار بسته بود و این تناقض عجیبی در آن روزها بود. رفیق‌ات در زیرشکنجه مقاومت می‌کند اما تو خواستار این هستی که به مقاومت‌اش پایان بدهد!! البته در آن روزها تعدادی در انفرادی بودند که نمی‌دانم در آن مدت با آن‌ها در مورد نماز خواندن چه برخوردی ‌شد.

غروب آخرین روز اعدام‌ها در گوهردشت (پنج‌شنبه ١٠ شهریور) ناصریان تعدادی از ملی‌کش‌ها را برای شلاق زدن به عمد به سالن اجتماعات می‌برد. در سالن اجتماعات دیگر اثری از چوبه‌های دار باقی نمانده بود و ناصریان می‌خواست با این کار نشان دهد که در سالن اجتماعات خبری نیست. حتا یک‌بار بعد از اعدام‌ها نیز ناصریان در بند ملی‌کش‌ها گفت: “بقیه دوستانتان را به زندان دیگری منتقل کرده‌ایم”. مشخص بود که زندانبان نمی‌خواست به‌طور رسمی مساله اعدام‌ها را اعلام کند.

بعد از پایان یافتن اعدام‌ها، سه روز در بند ٨ ماندیم. در این روزها یکی از پاسدارها می‌آمد و با فرستادن تمام زندانیان به سالن انتهای بند از همه می‌خواستند تا به صف ایستاده و نماز بخوانند.

در این سه روز زندانیان زیادی از بندهای گوناگون در بند ٨ جمع شده بودند، هواداران اقلیت عمومن در سلول‌های آخر بودند. ما اگرچه زنده مانده بودیم، اما از نظر روحی تحت فشار زیادی قرار داشتیم. کسی نمی‌دانست که چه باید کرد، شوک بزرگی به ما وارد شده بود. برخی از بچه‌ها ساعت‌ها در خود فرو می‌رفتند و یا دوست داشتن در تنهایی برای مثال در سالن انتهای بند قدم بزنند. گاه نیز بچه‌ها جمع می‌شدند و ترانه‌ای می‌خواندند که همه‌گی غم‌بار بودند. در آن روزها من ترانه‌های “کاروان” بنان و “تو ای پری کجایی” حسین قوامی را یاد گرفته و با بچه‌ها می‌خواندیم.  به خصوص این بیت را خیلی دوست داشتم: ” شبی کنار چشمه پیدا شد، میان اشک من چو گُل واشد” و ما مرگ یاران را باور نمی‌کردیم. حمل بار سنگین مرگِ این همه عزیز برشانه‌های‌مان آسان نبود و این گونه بود که به این ترانه‌ها پناه می‌بردیم. در آن شرایط این ترانه‌ها متناسب با حال و روز ما بودند. دیگر “بهاران خجسته باد” و “سراومد زمستون” بر زبان ما جاری نبود.

بند فرعی

بعد از سه روز ملی‌کش‌ها را جدا و به بند روبروی ٨ که یک بند فرعی بزرگ بود منتقل کردند. بعد از انتقال به بند فرعی، نگهبان بند چند بار برای خواندن نماز آمد اما ما شروع به نخواندن نماز کردیم که دیگر بساط نماز جمع شد.

پس از چند روز در بند فرعی به ما هواخوری نیز ‌دادند. در شرایطی که هنوز ملاقات نداشتیم و از نظر مالی در مضیقه بودیم، فروشگاه نیز آمد و ما توانستیم خرید کنیم. برای خرید البته پول کم داشتیم و یکی از زندانیان توده‌ای که مقداری پول داشت به بند قرض داد تا برای بند خرید کنیم. در آن روزها من داوطلبانه مسوولیت صنفی بند را برعهده گرفتم که برای بند با گل کلم و هویج “شور” نیز گذاشتیم، این گونه خود را برای ادامه‌ی حیات در زندان آماده می‌ساختیم و می‌گفتیم ما هنوز زنده‌ایم.

در این بند برای اولین بار به ما امکان تماس تلفنی با خانواده‌های‌مان را دادند. تماس تلفنی به این شکل بود که خانواده‌ها از درب زندان از طریق تلفنی که به پشت درب بند وصل شده بود، با ما صحبت کرده و از سلامتی ما مطمئن می‌شدند. زندانبان هم‌چنین  به آن‌ها وعده‌ی ملاقات برای دفعه‌ی بعد داده بود. امکان گفت‌وگوی تلفنی با خانواده و وعده‌ی ملاقات برای ما می‌توانست نشانه‌ی تغییر اوضاع نیز باشد.

بعد از پایان تماس تلفنی با خانواده، به هنگام غروب  بار دیگر تمام ما را با چشم‌بند از بند بیرون کشیده و یک به یک حمید عباسی دادیار زندان با همراهی چند پاسدار، از بچه‌ها راجع به پذیرش مصاحبه سوال کرد و بدین‌ترتیب بچه‌هایی که مصاحبه را نمی‌پذیرفتند، از دیگران جدا کردند. تقریبن بند دو قسمت شد، یک سری بچه‌ها همان‌جا ماندند و گروه دیگر که ماها بودیم و مصاحبه را نپذیرفته بودیم به فرعی طبقه دوم درست در پایین بند قبلی منتقل کردند. حمید عباسی (نوری) از آن‌جا که در دوران نوجوانی با من در یک محل زنده‌گی کرده بود، بار دیگر سوالات تکراری خود را از من کرد. بعد از این که راجع به مصاحبه پرسید و جواب منفی گرفت، گفت: “از اقوام تو کسی در زندان نیست؟” من هم جواب دادم: “نه”. او ادامه داد: “از پرسنل زندان از آن‌ها نیز کسی نیست که با تو هم محلی بوده باشد؟” من که می‌‌دانستم منظورش چیست باز جواب دادم: “نه”.

بعد از جداسازی ملی‌کش‌ها ملاقات‌ها شروع شد. حتا یک بار به ما ملاقات حضوری دادند. پدرم در اولین ملاقات از خانواده‌هایی گفت که فرزندان‌شان اعدام شده بودند، از چهره‌ی درهم‌شکسته‌ی مادر سعید هم سلولی من در زندان گوهردشت که خانواده او را از آن زمان می‌شناخت.

اما زندانبان از این که نیمی از ملی‌کش‌ها مصاحبه را نپذیرفته بودند، ناراضی بود و بنابر این بار دیگر تهدیدات از سرگرفته شد. ناصریان با چند پاسدار دیگر به بند آمده و ما را تهدید به اعدام در صورت عدم مصاحبه کردند که با وجود بی پشتوانه بودن تهدیدشان، بار دیگر نیمی از ما مصاحبه را قبول کردیم که من هم در این سری بودم. من در ابتدا بلند نشدم اما با دیدن بچه‌هایی که به آن صف می‌رفتند، دچار تردید شده و بلند شدم، شکی نیست که این کار اشتباه بود و اعدام‌ها به پایان خود رسیده بودند. اما مشکل ما این بود که توان مقاومت در میان بچه‌ها و حتا انگیزه‌ها – در اثر درهم شکستن درونی – برای مقاومت بر سر شرایط آزادی و ماندن در زندان ضعیف شده بود. گویی بچه‌های باقیمانده از کشتار، دیگر زندان برای‌شان براستی زندان شده بود و می‌خواستند از آن فضا بیرون بروند و البته قابل درک بود؛ هر چند که از جنبه‌ی مبارزاتی درست نبود.

به همین دلیل بود که آخرین گروه از ملی‌کش‌ها نیز بعد از چند روز مصاحبه را قبول کردند و بدین ترتیب تمام ملی‌کش‌ها مصاحبه را پذیرفتند (پیش از آن‌که فشار برای پذیرش مصاحبه‌بر روی ما آغاز شود، مصاحبه‌ی سامان تنها ملی‌کش مجاهد که از اعدام‌ها جان بدر برده بود، از بلندگوی بند پخش شده بود که تاثیر خودش را بر روی بچه‌ها گذاشته بود). در طول سال‌های زندان، ملی‌کش‌ها همواره جزو پیشروترین، مبارزترین و رادیکال‌ترین زندانیان بودند، اما ضربه‌ی تابستان ۶٧ کشتی آن‌ها را کاملن درهم شکسته بود و مقاومت آن‌ها حتا با یک یورش ساده‌ی زندانبان به ساده‌گی درهم می‌شکست. البته این را نیز باید اضافه کنم که بچه‌ها از خط قرمزی که ما را از توابین متمایز می‌کرد، هرگز عدول نکردند و اگر مقاومت به آن‌جا می‌کشید بی‌شک زندانیان هنوز قدرت مقاومت داشتند. مساله این بود که وقتی مجبور به پذیرفتن نماز شده بودی دیگر انگیزه‌برای ماندن در زندان بر سر شرایط آزادی وجود نداشت.

بعد از جدا کردن بچه‌های گروه سوم، آن‌ها  را به بندی که به بند بیست معروف بود بردند. این بند برخلاف بندهای معمولی که در دو طرف آن سلول قرار داشت، از وسط به دو نیم تقسیم شده بود و به این ترتیب فقط در یک طرف بند سلول قرار داشت. بند راهرویی باریک و دراز نیز با عرض حدود یک‌ونیم متر داشت که سلول و دیوار بند را از هم جدا می‌کرد.

آزادی

وقتی مصاحبه‌ها آغاز شد، اولین بچه‌هایی را که برای مصاحبه بردند همان بچه‌های گروه اول بودند. وقتی نوبت مصاحبه به گروه دوم  رسید (نیمه آذرماه) من را با کلیه وسایل صدا کرده و به پیش بچه‌های گروه سوم در بند ٢٠ بردند. در دی‌ماه نیز از بند ٢٠ ما را به یکی دیگر از بندهای فرعی منتقل کردند.

در اولین روزهای ماه بهمن، همه‌ی ما را برای مصاحبه به انفرادی منتقل کرده و قلم و کاغذی به ما دادند تا متن مصاحبه را در آن بنویسیم، تا قبل از مصاحبه کنترل شود. روز بعد نیز ما را برای مصاحبه به همان سالن اجتماعات بردند. سالن از بچه‌های به ویژه بند جهاد پُر بود. موقع مصاحبه‌ی من، یکی دو نفر از بچه‌هایی که من را می‌شناختند از قصد و به بهانه‌ی آب خوردن بلند شدند تا ما آن‌ها را ببینیم. از گروه ما ابتدا نادر از بچه‌های ۵٩ای (هوادار چریک‌های فدایی خلق) و بعد من را برای مصاحبه صدا کردند. بعد از اتمام مصاحبه،‌ما دو نفر را از سالن اجتماعات برگرداندند. علت برگرداندن ما هم این بود که حمید عباسی نمی‌خواست تا من او را ببینم، برای همین زمانی که ما را برای مصاحبه صدا کردند، فرد دیگری به نام “رحمانی” نقش مصاحبه‌گر را داشت. بعد از بُردن ما با چشم‌بند، حمید عباسی ما را در راهرو دید و بعد از این که سوالاتی کرد، به طرف سالن اجتماعات رفت و ما را به بند بُردند.

بعد از پایان مصاحبه‌ها، همه‌ی ما را به بند فرعی سابقی که ابتدا در آن بودیم و روبروی بند ٨ بود، برگرداندند. برای آزادی ما، خانواده‌ها باید وثیقه و ضامن می‌گذاشتند و تامین وثیقه و ضامن باعث شده بود، بعضی از بچه‌ها زودتر و بعضی‌ها دیرتر آزاد شوند. در روزهای آخر تنها ۵ نفر در بند بودیم اما میزان غذایی که به ما در آن روزها می‌دادند بسیار زیاد بود و علت آن هم این بود که به دلیل آزاد شدن بچه‌ها، آمار درستی از بند نداشتند. من روز ١٨ بهمن و در حالی که تنها من و دو نفر دیگر از بچه‌های ملی‌کش باقی‌مانده بودیم، آزاد شدم و آن دو نیز همان روز یا یکی دو روز بعد آزاد شدند. بدین ترتیب و بعد از کشتار تابستان ۶٧ پرونده‌ی زندانیان ملی‌کش که از بهار سال ۶٠ باز شده بود، بسته شد.

وقتی از زندان آزاد شدم و به خیابان پا گذاشتم، پدرم و یکی از آشنایانش که ضامن من شده بود، در انتظار من بودند تا مرا با خود به لنگرود ببرند. . من با ساک و پتوی حسین ملا طالقانی که به یادگار برداشته بودم (و هنوز نیز به یادگار دارم) و در حالی که دمپایی به پا داشتم، از زندان آزاد شدم. وقتی از زندان بیرون آمدم و درب زندان پشت سرمن بسته شد، درحالی‌که تنها ثانیه‌هایی گذشته بود، احساس کردم دیوارهای بلند زندان، دیواری بلند بین من و تمام آن سال‌هایی که در زندان گذرانده بودم کشیده است. هیچ هیجانی نداشتم، سردِ سرد بودم. در یک لحظه زندان برای من بیگانه شده بود، همان‌گونه که در اوایل دستگیری، زندان برای‌من بیگانه بود (اگرچه با گذشت مدت کوتاهی زندان به خانه‌ی من تبدیل شده بود).

یک بار در سال ۶۵ و سالن ٣ آموزشگاه، در حالی که داشتم با حسین ملا طالقانی لباس می‌شستیم و بحث به موضوع آزادی ملی‌کش‌ها و تعیین شرایط برای آزادی کشیده شد، حسین به من گفت: “بریم بیرون، چی کار می‌تونیم بکنیم؟”. هرگز این حرف او یادم نرفت. ضربه به آخرین بخش‌های تشکیلات سازمان (اقلیت) در داخل کشور در سال ۶۴ و سال‌های طولانی زندان – زندانی که روز اول وقتی به آن پا گذاشتیم فکر نمی‌کردیم این‌قدر طولانی شود – در ما حسی را بوجود آورده بود که گویا همین زندان خانه‌ی ما است، در واقع به آن عادت کرده بودیم، گویی تمام دنیا برای ما در این‌جا خلاصه شده بود. زندان دنیا و خانه‌ی ما شده بود. خانه‌ای که اختیاری در آن نداشتیم و صاحب‌خانه هرکاری می‌خواست می‌کرد. برای همین بود که همیشه به صاحب‌‌خانه (زندانبان) معترض بودیم و خواستار به رسمیت شناخته شدن حریم خود. همیشه به شوخی و جدی می‌گفتیم “یه روزی از این دیوارها به اون طرف دیوار می‌ریم فقط نمی‌دونیم که افقی می‌ریم یا عمودی”!! حالا بسیاری از رفقای آن سال‌ها که با هم این شوخی‌ها را می‌کردیم افقی رفته بودند و من عمودی. هرگز تصور این‌گونه عمودی رفتن را نداشتم.

از آزادی نه خوشحال بودم نه ناراحت. فقط زندان برای‌ام به خاطره‌ی دورانی سپری شده تبدیل گشته بود، دورانی که دیگر نمی‌شد تکرار کرد. دورانی که هم زیباترین خاطرات و هم دردناک‌ترین آن‌ها را با هم داشت. گویی همه‌ی این سال‌ها در خواب بوده‌ام، خوابی که بیش از هشت سال طول کشیده بود.

 (رحمان درکشیده)

متن کامل نشریه کار شماره ۶۵۳ در فرمت پی دی اف

POST A COMMENT.