ویژه کشتار۶٧ – پس از سال ها دوندگی و جست و جو، پس از سال ها در به دری بر درب این زندان و آن زندان حالا تنها تکه کاغذی مانده است؛ در دستان مادری داغدار، پدری غمگین، هم سری سوگوار و فرزندی بی قرار و در انتظار. از همه نشانه ها تنها نشانی ی گوری باقی مانده است و تاریخی برای گرفتن ساک زندانیان جان فشان.
از ۲۷ تیرماه ۶۷ که جمهوری اسلامی قطعنامه ۵۹۸ سازمان ملل را پذیرفت تا شامگاه ۲۹ تیر که خمینی برای نوشیدن جام زهر بر صفحه تلویریون ظاهر شد و پس از آن از ۳ مرداد ۶۷ که عملیات “فروغ جاویدان” سازمان مجاهدین خلق با کمک نیروی هوایی ارتش عراق در مرزهای غرب کشور آغاز و در روزهای پنجم و ششم مرداد با عملیات “مرصاد” ارتش و سپاه پاسداران جمهوری اسلامی با شکست مواجه شد ، روزها و شبهایی سپری شدند که اوضاع در زندان های کشور هر لحظه آبستن حوادث غیر مترقبه بود. در لحظه لحظه های این روزها فضای زندان در تب و تابی بی قرارانه می سوخت و ما زندانیان همه در شور و التهاب بسر می بردیم. چشم ها و اندیشه ها به آینده ی مبهم دوخته شده بودند. در چنین شرایطی بود که چند روز قبل از پذیرش قطعنامه ی شماره ۵۹۸ تعداد زیادی از زندانیان مجاهد را که احکام زندان ابد و بیست سال داشتند به زیر هشت فرا خواندند و لغو احکامشان را به آنها ابلاغ کردند. احکام ابد به ده سال و احکام بیست سال به هشت سال تقلیل پیدا کرد. موج شادی و امید همه ی بند را فرا گرفته بود. باورمان نمی شد که بعد از این همه درگیری و بعد از نزدیک به دو سال اعتصاب لباس فرم زندان، که هنوز ادامه داشت، ناگهان احکام تعداد زیادی از زندانیان شکسته شود. همه ی شواهد نشان می داد که اوضاع به نفع زندانیان است. نگاهها و گوشها هر خبری را مشتاقانه دنبال می کردند. صفحه های روزنامه ها و اخبار تلویزیون کنجکاوانه پی گرفته می شدند. هر روز که می گذشت نگهبانان با روحیه ای از دست رفته تر با زندانیان روبرو می شدند. سر انجام روز ۲۷ تیرماه فرا رسید. جمهوری اسلامی آتش بس را پذیرفت و دو روز بعد خمینی بر صفحه ی تلویزیون ظاهر شد و جام زهر را سر کشید. همان شب رفیق عبدالله که از محکومان انقلاب فرهنگی اردیبهشت ماه سال ۱۳۵۹ بود و در مرداد ماه همان سال دادگاهی شده و به پانزده سال زندان محکوم شده بود، به بخشی از آرزوی خود دست یافت. او بعد از نوشیدن جام زهر توسط خمینی دستانش را بر گردن من و رفیقی دیگر حلقه کرد و شادمانی خود را از دریوزگی و خواری خمینی به نمایش گذاشت. اینک نماد حکومتی که در طول ده سال موجودیتش تمام تلاش خود را جهت به خواری کشاندن دیگران به کار گرفته بود، با خواری تمام به شکست خود اعتراف می کرد. اگر چه از مدت ها پیش پذیرش قطعنامه برای آگاهان قابل پیش بینی بود، اما با توجه به تبلیغات گسترده ی جمهوری اسلامی و مقاله های روزنامه های کثیرالانتشار که توسط نویسندگان مزدوری چون مهدی نصیری مدیر مسئول وقت کیهان نوشته می شد، این اقدام برای طرفداران و دست اندرکاران نظام، به ویژه پاسداران وبسیجیان، ضربه ای تکان دهنده بود، چنان تکان دهنده که ما تخریب روحیه ی نگهبانان زندان را به روشنی مشاهده می کردیم.
همراه با پذیرش قطعنامه، تحرکات گسترده ای از طرف سازمان مجادین خلق و نیروهای عراقی صورت گرفت و سرانجام در فضای نا متعادل زندان خبر عملیات فروغ جاویدان به گوش رسید. در روزنامه ها و تلویزیون اخبار ضد و نقیضی پخش می شد. ما زندانیان بند در راهروها به صدای اخبار رادیو گوش می سپردیم که از اتاق نگهبانی پخش می شد. اخبار روزهای اول پیشروی سازمان مجاهدین خلق را اعلام میکرد. با شنیدن اخبار لحظه به لحظه بر التهاب و شور ما زندانیان افزوده می شد. زندگی روزمره ی بند تا حدودی مختل شده بود. همه در انتظار شنیدن اخبار تازه بودیم. از یعد از ظهر روز چهارم مرداد خبرها رنگ و بوی دیگری گرفت. از روز پنج مردادماه مسئولان نظامی جمهوری اسلامی خبر شکست سازمان مجاهدین خلق و پیروزی عملیات “مرصاد” را اعلام کردند. تبلیغات گسترده شروع شد. تعدادی از دستگیر شدگان از جمله سعید شاهسوندی از اعضای کمیته ی مرکزی سازمان مجاهدین خلق، در مقابل دوربین تلویزیون ظاهر شدند. کم کم نگرانی و سکوت جای شور و التهاب اولیه را گرفت. گذر روزها لازم بود تا شرایط عادی بار دیگر بر بند حاکم شود. در بند هنوز مسئله ی لباس متحدالشکل و دیگر کمبودها حل نشده بودند ونگهبانان گاهی، جهت حل مسائل وعده ی انتقال به زندان لاکان را می دادند، زندانی که در زمان رژیم گذشته طراحی و اینک آماده ی بهره برداری شده بود.
روز هفت مرداد ماه عبدالهی، رئیس زندان نیروی دریائی رشت، وارد بند شد. ابتدا در راهروی شماره ۱، که چسبیده به زیر هشت و دفتر بند بود، حضور خود را به رخ ما کشید. چند نفری در راهرو بودیم و بقیه در اتاق ها به کارهای خود مشغول بودند. در دو ماهه ی گذشته، به رغم درخواستهای مکرر زندانیان، عبدالهی حاضر به آمدن به بند نشده بود و حالا در حالی که سرمستی و خشم از نگاهش می بارید همراه با نگهبانان خود در بند جولان می داد. از کنار ما، زندانیانی که در راهرو بودیم، به آرامی گذشت. از میان چهارچوب درها به اتاق ها سرک کشید. هیچ کس کلامی بر زبان نیاورد. انگار وجودش دیده نمی شد. او انتظار داشت ما زندانیان، که بارها حضورش را درخواست کرده بودیم، حالا خواسته های خو را مطرح کنیم. اما سکوت زندانیان نشان بی اعتنایی به حضور او بود و این خشم اش را دو چندان کرد. بی هیچ حرفی از راهروی شماره ۱ خارج شد و به سوی راهروی شماره ۲ رفت که ترکیبی از زندانیان تواب، منفعل و سر موضع را در خود جا داده بود. پس از عبور از راهروی شماره ۲، وارد راهروی شماره ۳ شد. در آنجا یکی از زندانیان شروع به صحبت کرد. عبدالهی با لحنی توهین آمیز او را از ادامه ی صحبت بازداشت. زندانیان دیگر به لحن عبدالهی اعتراض کردند. عبدالهی هم در پاسخ، همه ی زندانیان راهروی شماره ۳ را مورد اهانت قرار داد. رفتار او در اتاق عمومی، که به اتاق شماره ۱۰ معروف بود، از راهروی شماره ۳ اهانت آمیزتر بود و کلام پایانی اش سخت تهدیدآمیز: “همه ی شماررا باید کشت”.
صبح روز ۸ مردادماه، فرزان ببری را از راهروی شماره ۲ فراخواندند و از بند بیرون بردند. همسر فرزان و دختر کوچکش در بند زنان بودند. دخترش در سال ۱۳۶۶ در زندان متولد شده بود. فرزان در آخرین ملاقات داخلی حاضر نشده بود لباس متحدالشکل زندان را بر تن کند. ما ابتدا فکر کردیم فرزان را به خاطر پیوستن به “اعتصاب لباس فرم” از بند بیرون برده اند. اما او نه تنها آن غروب که دیگر هرگز به بند باز نگشت.
شامگاه روز ۸ مردادماه، ساعت نه شب نگهبان بند، رمضان کشاورز، معروف به ریش قرمز، در حالی که فهرستی از اسامی ی زندانیان در دستش بود، وارد راهروی شماره ۱ شد و اعلام کرد: کسانی که اسامیشان خوانده می شود، وسایل خود را جمع کنند:علی باقری، اسماعیل سنجریان، حسن فرقانیان، حجت هوشمند، هادی کیازاده، مظاهر آزاد، مسعود ببری، سعید ببری، ایرج ببری، محمود اصغرزاده، مصطفی عابدین، فرید هندیجانی، فرهاد سلیمانی و آرامائیس داربیانس. اسامی ی خوانده شده همه از محکومان شهرستان بندر انزلی بودند. همان شب رضا شهربانی را از اتاق شماره ۱۰، صابر پورنصیر و محمد رضا احمدزاده را که در راهروی شماره ۲ زندانی و از محکومان شهرستان انزلی بودند، از بند خارج کردند. اصغر وخشوری را هم از بند شماره ۲ مردان بیرون بردند. در مجموع هفده نفر از محکومان شهرستان انزلی وسایل خود را جمع کردند. از طرف زندانیان باقی مانده در راهروی شماره ۱ یک گونی کتاب و مجله به آنها هدیه داده شد. همه با شادمانی یکدیگر را در آغوش گرفتیم. هدایایی بین ما که می ماندیم و آنها که می رفتند رد و بدل شد. با این امید که هر چه زودتر یکدیگر را ببینیم، دستان هم را به گرمی فشردیم. همه فکر می کردیم که آنها را جهت استفاده از شرایط بهتر به زندان لاکان منتقل می کنند. نیم ساعت بعد از رفتن اولین گروه زندانیان، ریش قرمز با فهرست دیگری وارد بند شد و اعلام کرد: اسامی فوق نیز وسایل خود را جمع کنند: شهباز شهبازی(پدر)، علی شهبازی ( پسر)، علی قربان نژاد، حسین خداپرست، محمد صفری، قاسم ناطقی، محمد رضایی، محمد نجاتی و … از راهروی شماره ۱، علی شعبانی، موسی قوامی، مهدی محجوب و … از راهروی شماره ۳ و تعدادی نیز از اتاق شماره ۱۰٫ این بار همه ی اسامی ی خوانده شده از محکومان زندان لنگرود و رودسر بودند. در مجموع شانزده نفر از بند خارج شدند. با گروه دوم نیز همانند گروه اول روبوسی کردیم. مقداری کتاب هم تحویل گروه دوم شد. شهباز شهبازی زندانی ی پیر با لگن خاصره ی شکسته، روی برانکارد، از یند بیرون برده شد. با انتقال دو گروه از زندانیان، بند تا حدودی خلوت شد. صبح روز ۹ مردادماه زندانیان باقی مانده در راهروی شماره ۳ را به راهروی شماره ۱ منتقل کردند. تا اینجا همه چیز عادی به نظر می رسید و همه ی شواهد خبر از انتقال زندانیان به زندانی دیگر می داد. ساعت یازده صبح روز ۹ مردادماه حسین طراوت همراه با سه زندانی ی دیگر از بند بیرون برده شد. آنها پس از اینکه به خاطر خواندن نماز جماعت مورد ضرب و شتم قرار گرفتند، به بند باز گردانده شدند. از هنگام ظهر محکومان زندان رشت و شهرستانهای دیگر را فرا خواندند: عبداله لیچائی، محمد اقبالی، محمد پاک سرشت، رضا و رشید متقی طلب، خالق کوهی، حسین طراوت، نقی زاهدی، حس نظام مند، ابراهیم طالبی، خسرو دانش، احمد محتشمی، نادر سهرابی، محمد غلامی، فخرالدین کوچکی، بهروز رجائی، موسی محبوبی، حسین حقانی، غلام نصرتی، حسین نگهبان، . این زندانیان فرا خوانده شدند بدون اینکه به آنها دستور داده شود وسایل خود را جمع کنند. هیچ یک از آنها دیگر باز نگشتند. روز ۱۰مردادماه نگهبانان از ما زندانیان باقیمانده خواستند وسایل و ساکهای زندانیان بیرون رفته را جمع کنیم، اسامی ی صاحبان ساکها را روی ساکها بنویسیم و وسایل را بیرون بگذاریم. روزهای بعد نیز زندانیانی، یک نفره یا دو نفره، بیرون برده شدند، بی آنکه چیزی با خود ببرند. ایرج فدائی، حسن و منصور عباسی از جمله زندانیانی بودند که از بند بیرون برده شدند.
بند از زندانیان خالی شده بود. وضعیت غیر عادی شده بود. به باقی مانده ی زندانیان راهروی شماه ۲ اعلام کردند تا دو ماه ملاقات نخواهند داشت. با قطع ملاقات زندانیانی که در ” اعتصاب لباس متحدالشکل” شرکت نداشتند، بند قرنطینه شد تا هیچ خبری از داخل به بیرون و از بیرون به داخل درز نکند.
در ادامه، جواد مشعوف را از بند بیرون بردند. او پس از چند ساعت بازجویی به بند بازگشت. سئوال هایی که از او شده بود همه نوعی تفتیش عقاید بود: نظرت در مورد جنگ ایران و عراق چیست؟ نظرت در مورد سازمان مجاهدین خلق چیست؟ در مورد جمهوری اسلامی چه فکر می کنی؟ حمله اخیر سازمان مجاهدین خلق را محکوم می کنی یا نه؟ و سئوال هایی از این دست. جواد از محکومان زندان رودسر و از هواداران راه کارگر بود. او تنها زندانی ای بود که از بند بیرون رفت و بار دیگر به بند بازگشت. نحوه ی طرح سئوالها و ضبط صدای جواد هنگام پاسخ گویی، شرایط غیر طبیعی را بیشتر نشان می داد. لحظه به لحظه به حالت تهاجمی نگهبانان بند افزوده می شد و ما زندانیان باقی مانده نیز مثل سابق در مقابل نگهبانان واکنش نشان می دادیم. روز ۱۴ مرداد جواد مشعوف و فرشید سلطانی را از بند بیرون بردند. این دو نفر آخرین زندانیانی بودند که از بند خارج شدند و دیگر باز نگشتند. از مجموع ۱۲۰ نفری که در بند شماره ۱ زندان نیروی دریایی رشت بودیم حدود نود و شش نفر از بند بیرون برده شدند. از راهروی شماره ۱، دو نفر باقی مانده بودند، از راهروی شماره ۳، سه نفر و از اتاق شماره ۱۰ عمومی، چهار نفر باقی مانده بودند. از جمع نود نفر زندانیان “اعتصاب لباس فرم” زندان، تنها نه نفر باقی مانده بودیم؛ بی آنکه به بازجویی رفته باشیم. از راهروی شماره ۲ نیز حدود پانزده زندانی بر جای مانده بودند؛ پانزده زندانی نیز بیرون برده شده بودند. در بین زندانیان راهروی ۲ که بیرون برده شده بودند، زندانی تواب، جاسوس و زندانیان منفعل هم حضور داشتند؛ از جمله هادی فولادی که تواب بود و از درون بند برای رئیس زندان گزارش می نوشت. از میان زندانیان اعدام شده، جواد مشعوف، موسی قوامی و مهدی محجوب از رفقای کارگران انقلابی ( راه کارگر)، عبداله لیچائی، فرهاد سلیمانی و آرامائیس داربیانس از رفقای سازمان چریک های فدایی ی خلق (اقلیت) و بقیه از هواداران سازمان مجاهدین خلق بودند؛ تعدادی از هواداران دیگر تشکل های مذهبی از جمله آرمان مستضعفین هم در بین اعدام شده گان وجود داشتند. شهبازی مسن ترین زندانی ی بند نیز از زندانیان سیاسی ی سابق بود. از بند شماره ۲ مردان حدود شصت- هفتاد زندانی به دار آویخته شدند و از بند زنان حدود شانزده زندانی؛ از جمله حوری رمضانی، لیلا دلیری، ملیحه خوش سلیقه و شهین سامی.
به دلیل وجود تواب ها و جاسوس ها در جمع زندانیانی که از بند خارج شده بودند، هنوز عمق فاجعه به خوبی احساس نمی شد. در آغاز تخلیه ی زندان از زندانیان، پاره ای از مسئولان نظام در سخنرانی های خود در مورد انتقام از زندانیان داد سخن می دادند؛ از جمله موسوی اردبیلی رئیس دیوان عالی کشور در اولین نماز جمعه ی بعد از عملیات مرصاد خواهان اعدام همه ی زندانیان سر موضع شده بود. روزهای بعد منتظری در واکنش به سخن رانی ی اردبیلی از مسئولان زندان ها خواسته بود از اقدامات انتقام جویانه پرهیز کنند. با این همه هنوز هیچ گونه نشانه ای مبنی بر اعدام زندانیان موجود نبود. نگهبانان گاه گاه در مقابل خواست ها و اعتراض های ما می گفتند: شکر کنید که همین غذای کم را هم دارید و زنده هستید. کاری نکنید که شما را هم پیش دوستانتان بفرستیم. سخنان آنها از قتل عامی بزرگ خبر می داد؛ اما ما هنوز نمی خواستیم عمق فاجعه را درک کنیم. پس از بیرون بردن زندانیان از بند، ساک ها و وسایلی را که در راهروی اصلی ی بند انباشته بودند، از بند خارج کردند. بعد از گذشت یک ماه نگهبان بند از ما خواست راهروی اصلی ی بند را خالی کنیم و به اتاقهای خود برویم. پس از دو ساعت نقل و انتقال در بند، از اتاق ها بیرون آمدیم. کنج کاوانه دنبال روزنه ای بودیم تا علت دو ساعت نگه داشته شدن در سلول ها را دریابیم. همه ی پنجره های اتاق عمومی ی شماره ۱۰ با پتویی مشکی پوشانده شده بودند. شب آن روز دور از چشم نگهبانان توانستیم از درز پتوها به تماشای اتاق شماره ۱۰ بنشینیم. اتاق انباشته از وسایل و ساکهای زندانیان بود. تصور این که بچه ها را اعدام کرده باشند همه ی ما را دچار خفقان کرده بود. بغض گلویمان را چنگ می زد. مگر ممکن است چنین اتفاقی بیفتد؟ نظام شاهنشاهی نه نفراز زندانیان مبارز، رفیق بیژن جزنی و همرزمانش را که دوران محکومیت خود را می گذراندند، با ادعای اقدام به فرار از زندان اعدام کرده بود؛ اما هرگز نتوانسته بود خود را از زیر فشار افکار عمومی رها کند. حال چگونه می توانستیم باور کنیم مبارزان را در سطحی چنین گسترده به مسلخ برده باشند. یعنی ممکن است از یک بند صد و بیست نفری، نود و شش زندانی اعدام شوند؟ نه! چنین فاجعه ای در تصور هم نمی گنجد. نمی توانستیم یا نمی خواستیم باور کنیم. چه طور ممکن بود دیگر هرگز نتوانیم عزیزان مان را ببینیم؟ رفقایی را که شادی ها و دردهایمان را با آنها تقسیم کرده بودیم؛ رفقایی را که استوار در کنار ما ایستاده بودند. ما هفت سال در زندان های مختلف، بندها و سلول های مختلف، در عمومی و انفرادی، در کنار هم زندگی کرده بودیم، رنج کشیده بودیم، خندیده بودیم، شلاق بر گرده و پایمان نشسته بود و اینک یک باره همه بدون این که امکان گریز داشته باشند، بدون این که بتوانند از خود دفاع کنند، بدون این که حتی بتوانند فریادی از گلو بر کشند، دور از همه ی معیارهای انسانی به قربانگاه فرستاده شده بودند؛ آن هم به جرمی ناکرده. کدام عقل سلیم می توانست چنین جنایتی را بپذیرد. چنین جنایتی حتی در خیال هم نمی گنجید. اما هر روز که میگذشت شواهد عریان ما را بیش تر مجبور می کرد واقعیت تلخ را بپذیریم. هر جند که هنوز دلمان می خواست خود را فریب بدهیم؛ اما واقعیت دردناک سمج تر از آرزوهایمان سر سفره مان می نشست.
ساک های زندانیان اعدام شده هم چنان وبال گردن مسئولان زندان بودند؛ نماد جنایت هولناک رژیم جمهوری ی اسلامی؛ نماد فریادهای خفته در گلوی زندانیان به خاک افتاده. ساک ها همچنان از بندی به بندی دیگر منتقل میشدند و در اتاقی تلنبار. اسامی ی پاره ای از زندانیان جان باخته هنوز بر روی ساکها دیده می شدند. نگاه به نام آن ها، به معنای آخرین وداع من با یاران جان باخته ام بود. روزهایی بعد تنها توانستم آتش و دودی راکه از مراسم سوزانده شدن ساک ها در پشت دیوار بند بر می خاست تماشا کنم؛ با بغضی در گلو.
پائیز آن سال همه ی خانواده ی زندانیان را به درب زندان فراخواندند. همه ملتهب و سراسیمه بودند. همه دنبال روزنه ای بودند تا بدانند چه بر سر برادران، خواهران، همسران و عزیزانشان آمده است.
بعد از چند ماه اینک مسئولان زندان خانواده ها را جمع کرده بودند تا خیر اعدام فرزندان شان را به آن ها بدهند. نفس ها در سینه ها حبس است و کسی را یارای بر زبان آوردن کلامی نیست. همه در فضایی التهاب آور به دهان عبدالهی رئیس زندان چشم دوخته اند تا بشنوند که دیگر هرگز قادر به دیدار با عزیزان شان نیستند.
ابتدا، اسامی چند زندانی خوانده می شود و از خانواده های آن ها خواسته می شود در یک طرف قرار بگیرند. بغض گلوی همه ی خانواده ها را می فشارد. نگاه های خانواده هایی که اسامی زندانی شان خوانده شده در نگاه بقیه ی خانواده ها گره می خورد. هیچ کس نمی داند اسامی خوانده شده از قربانیان قتل عام زندانیان هستند یا از بازماندگان.
لحظه به لحظه بر التهاب جمع افزوده می شود. هنوز نتیجه ی ماجرا روشن نشده است. کم کم گونه ها گرم می شود و قطرات اشک جاری. صدای عبدالهی خانواده ها را به خود می آورد.
اسامی ی تعداد دیگری خوانده می شود و از خانواده ها درخواست می شود جلوتر بروند. به هر خانواده یادداشتی تحویل داده می شود. در یادداشت ها تاریخ تحویل ساک های زندانیان جان باخته نوشته شده است. بغض ها می ترکند و فاجعه مرگ بر سر خانواده ها آوار می شود.
پس از سال ها دوندگی و جست و جو، پس از سال ها در به دری بر درب زندان ها حالا تنها تکه کاغذی مانده است؛ در دستان مادری داغدار، پدری غمگین، هم سری سوگوار و فرزندی بی قرار. از همه نشانه ها تنها نشانی ی گوری باقی مانده است.
(احمد موسوی)
نظرات شما