آن که میگفت حرکت مرد در این وادی خاموش و سیاه
برود شرم کند!
مویه کن بحر خزر
گریه کن دشت کویر
پیرهن چاک بده جنگل سرخ گیلان
قلب خود را بدر ای قله سرسخت البرز
پانزده مرد دلیر
پانزده جان برکف
دست درآوردگه رزم عظیم
خونشان رنگ خروش
خونشان جلوه دلهای امید
سیاهکل آغازیست، چیزی نو، آغازی در تاریخ تحولات سیاسی و اجتماعی ایران، برگی نوین و صد البته پرشور. چه از بازماندهگان و یا برپاماندهگاناش باشیم و چه از ناانگاشتهگان و دورماندهگاناش، نمیتوان بر سیاهکل لب فرو بست و خاموش ماند. از آنچه که سیاهکل برجای گذاشت در عرصه سیاست و اجتماع تا سپهر هنر و ادبیات. بیهوده نیست که امروزه روز، قلمهایی که از آغاز بر آن شوریدند، به دشمنی و یا به وادادهگی، این همه به آن تاختند و هنوز بیپروا و لجوجانه به آن میتازند، کورچشمانی که خود را هنرمند و ادیب مینامند اما گاه یک صدم از نعرههایی را که علیه هنر و ادبیات متعهد برآوردند، به سانسور که دشمن بزرگ خلاقیتهای هنری بوده و هست نپرداختنند. هنر متاثر از فضای جامعه را به جفا، “سیاسی” و “حزبی” نامیدندش و حتا “شاملو” نیز به خاطر “ابراهیم در آتش”اش از طعنه و استهزاهایشان در امان نماند. آنها هرگز نفهمیدند که تفاوت هنر “متعهد” با “حزبی” چیست و این به واقع خودشان بودند که در “هنر حزبی اعلام شده (حکومتی) و نشده (برای هنر)” غرق بودند.
“سیاهکل” و جنبش مسلحانه را نمیتوان نادیده انگاشت. جنبشی که در عرصهی ادبیات و هنر دو چهره برجستهی پیشگام خود را به آن تقدیم نمود. سعید سلطانپور شاعر، نویسنده و کارگردان تئاتر و صمد بهرنگی داستاننویس و محقق در کنار هنرمندان و مبارزانی چون خسرو گلسرخی، مرضیه احمدی اسکویی، امیرپرویز پویان، بهروز دهقانی و سایرین چهرههای برجستهای بودند که نه فقط به اعتبار اعتقادات انقلابیشان که به اعتبار هنرشان و تواناییهای بی چون و چرایشان در تصویر شاعرانه و واقعی جامعه طبقاتی جایگاهی ارزشمند در حافظهی مردمان یافتند. سعید سلطانپور با نمایشنامهی “عباس آقا کارگر ایران ناسیونال” با ترانه سرودهای “آفتابکاران جنگل” و مجموعه نوارهای “بهمن” با مجموعه شعرهای “صدای میرا”، “آوازهای بند” و “از کشتارگاه” و آثار هنری دیگر و صمد بهرنگی با آثاری چون “ماهی سیاه کوچولو”، “پسرک لبو فروش”، “افسانههای آذربایجان”، “کندوکاوی در مسایل تربیتی ایران” و دهها اثر دیگر. بر شما چارهای نیست!! در بررسی تاریخ هنر و ادبیات ایران، نمیتوان بر “حماسه سیاهکل” و جنبش مسلحانه چشم فرو بست.
در بررسی تاریخ ادبیات و هنر میتوان سه گرایش را مشاهده کرد. هنر حاکمان، هنر محکومان و هنر خنثا و یا آنچه که مدعیان خود میپسندند “هنر محض”. هر کدام از این گرایشها به مقتضای شرایط تاریخی مشخص از اوج و فرودهایی برخوردار بودند. بدیهیست که در قرون گذشته و به دلایلی روشن از جمله گسترهی بیسوادی و وابستهگی معیشتی اغلب هنرمندان به دربار و طبقات دارا، بسیاری-شان در خدمت شاهان و خلاصه طبقات دارا بودند. هر چند بودند هنرمندانی که به جامعه و اطراف خود توجه خاصی داشته و اشعارشان را از آنها الهام گرفتند. شاملو در مصاحبه با حریری در این رابطه میگوید: “حافظ براى من انسانى است غمخوار بشریت”. فراموش نکنیم که در ایران شعر نقشی ممتاز در ادبیات نوشتاری تمامی دوران تا دهههای اخیر داشته است.
اگر خوب به سیر تاریخی هنر بنگریم و سخن کوتاه کنیم، به روشنی آفتاب میتوان دید هنری که خود را بری از طبقات، اجتماع و سیاست میخواند با هنر حاکمان در یک چیز مهم اشتراک دارد و آن این که هنر در نزد این هنرمندان هیچ وظیفهای برای پایان دادن به جهل و ناآگاهی ، انقیاد و ستمدیدگی مردم ندارد و این به این معنا بوده و هست که هنر را کاری با مردم نمیباشد. هنر آنها چشم بر فقر میبندد. هنرشان چشم بر دیکتاتوری، خفقان و جنایت میبندد. هنر خنثا چشم میبندد که چگونه هنر حاکم با پول وامکانات فراوان فرهنگ جامعه را به ابتذال میکشاند و بر این فخر هم میفروشد و البته که این هنریست برای اینگونه هنرمندان.
شاملو-ی شاعر که سهمی بیگفتوگو در تکامل شعر فارسی دارد، در گفتوگو با “حریری” میگوید: “بر این عقیده نیستم که هر چیز ِزیبا، مفید و ارزشمند است بل معتقدم هنر که مىتواند چیز مفیدى را زیباتر عرضه کند و به آن قدرت نفاذ بیشترى بدهد باید از خنثا بودن شرم کند. قصدم مطلقا این نیست که خواست خود را با باید و نبایدها به دیگران تحمیل کنم اما فضیلت هنرمند است که در این جهان بیمار به دنبال درمان باشد نه تسکین، به دنبال تفهیم باشد نه تزئین، طبیب غمخوار باشد نه دلقک بیعار” و ادامه میدهد: “آرمان هنر اگر جغجغه رنگین به دست کودک گرسنه دادن یا رخنه دیوار خرابه نشینان را به پرده تزئینى پوشاندن یا به جهل و خرافه دامن زدن نباشد عروج انسان است. طبعا کسانى که جوامع بشرى را زبون و خرافهپرست مىخواهند تا گاوِ شیرده باقى بماند آرمانخواهى را “جهتگیرى سیاسى” وانمود مىکنند و هنر آرمانخواه را “هنر آلوده به سیاست” مىخوانند. آنان که اگر چه مدح خود را نه آلودگى به سیاست بلکه “ستایش حقیقت” به حساب مىآورند، در همان حال برآنند که هنر را جز خلق زیبائى – حتا تا فراسوهاى “زیبایی محض” – وظیفهاى نیست. من هوا خواه آنگونه هنر نیستم و هرچند همیشه اتفاق مىافتد که در برابر پردهاى نقاشى تجریدى یا قطعهاى “شعر محض فاقد هدف” از ته دل به مهارت و خلاقیت آفرینندهاش درود بفرستم، بى گمان از اینکه چرا فریادى چنین رسا تنها به نمایش قدرت حنجره پرداخته و کسانى چنین نیازمند به همدردى را در برابر خود از یاد برده است دریغ خوردهام” (وبسایت احمد شاملو – گفتوگو با حریری).
سعید سلطانپور شاعر انقلابی که تا پیش از دستگیری و اعدام در تحریریهی همین نشریه – کار – قلم میزد در خرداد سال ۴٩ کتابی به نام “نوعی از هنر نوعی از اندیشه” به تحریر درآورد که به دلیل چاپ آن به زندان افتاد. وی در این کتاب کوچک اما گویا به خوبی از نقش سانسور در عقبماندهگی فرهنگی و نقش هنر حاکم در سیطرهی طبقهی حاکم سخن راند. وی نوشت: “آیا خرافات و ادبیاتی که امروزه در مدارس تدریس می شود باید سیاسیون پاسخگو باشند و وظیفه اهل فرهنگ در این میانه چیست؟” او ادامه میدهد: “مجلات و روزنامه ها در قورق ارتجاعند و گردانندگان آن یا خریداری شدهاند یا زیر سایهی تفنگ ترسیدهاند و یا خود از مریدان نزدیک ارتجاعند و در کادر سرمایههای داخلی و خارجی سهام گذاری میکنند… و دیگر پیداست که سرنوشت فرهنگی خوانندگان چیست!… ترس، هر لحظه بیشتر، ما و هنر و ادبیات ما را به کام میکشد. به طوری که امروز، هنر و ادبیات ما، هنر و ادبیات ترس نیست. هنر و ادبیاتی ترسوست. همواره میگریزد، تحقیر میشود، در انزوا چون شیر، یال برمیآشوبد و در جمع، در جامعه، چون روباهی زیرک از خطر می گریزد”. وی در این اثر که از جنبههایی تاریخی بسیار ارزشمند است به خوبی وضعیت اسفبار هنر حاکم را در موسیقی، شعر و به ویژه تئاتر به تصویر میکشد.
در گذر تاریخ، و تحولاتی که ایران را در پیش و پس از انقلاب مشروطیت دربر گرفت، به وضوح شاهد تاثیر تحولات اجتماعی در ادبیات و هنر هستیم. تحولاتی که گاه مثبت و گاه همچون کودتای ٢٨ مرداد ٣٢ و یا سرکوب دههی ۶٠ منفی بودهاند. اگر آغاز دوران مشروطه را آغاز تحولات مدرن در جامعهی عقبماندهی آن روز بنامیم، تحولات مدرن تاثیر خود را بر ادبیاتمان نیز گذاشت. در بطن تحولات تاریخیِ جامعهی ایرانی، شاعران دوران مشروطیت، متاثر از فضای دوران به آفرینشهای هنری نوینی دست زدند. محمدتقی بهار (ملک الشعرا)، ایرج میرزا، عارف قزوینی، میرزاده عشقی، فرخی یزدی، ابوالقاسم لاهوتی و حتا پروین اعتصامی از این جملهاند ، ادبیاتی که بیش از هر دورهی تاریخی دیگر رو به اجتماع و طبقات محروم جامعه و مبازان آن دوران داشت. “مرغ سحر” ملکالشعرا که اول بار توسط قمرالملوک وزیری خواننده فراموش نشدنی خوانده شد، برای نسل نوین هنوز از بهترینهاست، شعری که از ماندن بر طاقچهها و کتابخانهها دوری گُزید و در هر کوی و برزن شهره گشت. امروزه و به رغم بیش از سی سال سانسور در ادبیات مدارس و دانشگاهها، بسیارند کسانی که عارف قزوینی را با “از خون جوانان وطن لاله دمیده” میشناسند. وی در مقدمهای بر این تصنیف نوشت: “این تصنیف در دوره دوم مجلس شورای ایران در تهران ساخته شده است. بهواسطه عشقی که حیدرخان عمواوغلی بدان داشت، میل دارم این تصنیف به یادگار آن مرحوم طبع گردد”. فرخی یزدی شاعری که در زندان با دکتر تقی ارانی آشنا گردید و در سال ١٣١٨، در زندان توسط عوامل رضا شاه به قتل رسید، نه فقط با هنر-اش چهره از استبداد برگرفت که حتا با فراتر رفتن از آن، در اشعار خود برای رهایی از ستم به طبقات محروم جامعه نظر کرد:
توده را با جنگ صنفی آشنا باید نمود
کشمکش را بر سر فقر و غنا باید نمود
در صف حزب فقیران اغنیا کردند جای
این دو صف را کاملا از هم جدا باید نمود
تا مگر عدل و تساوی در جهان مجری شود
انقلابی سخت در دنیا به پا باید نمود
ابوالقاسم لاهوتی نیز از دیگر شاعران این دوره است که سرود بینالمللی کارگران “انترناسیونال” را به شیوایی ترجمه کرد. این دوران از ادبیات به ویژه در عرصه شعر به واقع دوران گذار است. دورانی که با تغییر و تحولات اجتماعی و پدیدار شدن گروههای جدید اجتماعی، ادبیات نیز به جلو رانده شد. دوران مشروطه بیشک یکی از بزرگترین اثرات را در پیشرفت ادبیات و هنر ایرانی بر جای گذاشت و “نیما” که از او به عنوان پدر شعر نو نام میبرند به واقع محصول نهایی این تحولات و پیشرفت بود. انقلابی را که نیما در شکل و معنای شعر فارسی پدیدار آورد چیزی نبود جز نتیجهی تحولاتی که مشروطه پردهی اصلی نمایش آن بود.
نیما شاعر نوآوری بود که هنر یک هنرمند را نه در خلا که نتیجه کنش و واکنش بین هنرمند و جامعه میدید. احمد کریمی حکاک در این باره مینویسد: “خلاقیت شاعرانه… فرآیندی پنداشته نمیشود که ضمن آن دست استادانهی بینقصی انرژیهای درونی را متمرکز میکند، شکل میدهد و تبدیل به انرژی هنری میکند، بلکه مجموعهی پیچیده، ظریف و فرّاری از بده بستانهایی است میان هنرمند و محیط اجتماعیاش که در درون ظرفیتهای محدود کنندهی زبان که خود نمونه اعلای خلاقیت جمعی است بیان میشود” وی ادامه میدهد: “نیما نه تنها ادبیات را پدیدهای اجتماعی میداند، بلکه تحول ادبی را فرآیندی اجتماعی میانگارد” (ماهنامه آرش شماره ۵۵) وی به نقل از نیما مینویسد: “زندگی معنیاش تغییرات است و هنر از زندگی است و این است که با تغییر همپا است” (منبع فوق) . از نظر نیما شاعر نمایندهی زمانهی خویش است و این زمانه در شعر او منعکس میباشد. محمد مختاری در مطلبی به نام “نیما و شعر امروز” (فرهنگ توسعه شماره ٢۵) ٣ مرحله در تکامل شعر نیما میبیند و مینویسد: “مرحلهی سوم، یعنی از نیمهی دههی بیست به بعد، دستگاه منتظم نیمایی به انسجام نهایی خود میرسد. این صورت با شعرهایی چون پادشاه فتح و مهتاب و… نمودار میشود، و در شعرهایی چون ماخاولا، شب است، مرغ آمین، ری را، همه شب، هست شب، کککی، ترا من چشم در راهم و غیره تحقق مییابد”. وی ادامه میدهد: “آدمیزاد که خیک ماست نیست انگشت بزنی توش ردّ انگشت هَم بیاید. ردّ انگشتان بلا در آدم میماند. در درون همهی آدمهای جامعه میماند. درون هنرمند و شاعرش هم میماند. شعر اگر نتواند زبان، شکل و ساخت و وزن و تصویر متناسب با این ردّ انگشتان بلا را در درون انسان کشف کند و در بیاورد، پس چه کاره است؟”.
با کودتای ٢٨ مرداد ١٣٣٢، بازگشت شاه، سرنگونی دولت مصدق و سرکوبی احزابی چون توده و جبههی ملی دورانی در تاریخ ایران آغاز گشت که تاثیری بیواسطه در هنر و ادبیات زمانهی خود گذاشت. از سویی هنر حاکم سازماندهی نوینی در دستور کار خود قرار داد و از سوی دیگر برخی از شاعران نیز به سکوت کشانده شدند. شکست سال ٣٢ و تاثیری که بر هنر و ادبیاتمان برجای گذاشت، بی شباهت به شکست دههی ۶٠ نیست. دههی ۶٠ و سرکوب همه جانبهی حاکمیت باعث شد تا هنر و ادبیات سالها در حالت کما قرار گیرد و هنرمندانِ شکست این بار عذر تقصیر را با توانی دو چندان بر سر “سیاسیون” و “شاعران حزبی” و “ادبیات دستوری” خراب کنند. تنها در دههی هفتاد و در فضایی که مختصر تغییراتی در شرایط بعد از جنگ ایران و عراق به وجود آمد، شاهدیم که بار دیگر “چه باید کرد”ها آغاز گردید.
مهدی اخوان ثالث که به دلیل اشعار و افکار-اش بعد از کودتا و در سال ٣٣ به زندان افتاده بود در ادبیات معاصر به عنوان سمبل برجستهی این دوران و بیان شعری این شکست معروف گردید. شعر زمستان که در دیماه ٣۴ سروده شد، معروفترین شعریست که آن دوران و احساس شاعر را بیان میکند:
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
سرها در گریبان است.
کسی سربرنیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید نتواند،
که ره تاریک و لغزان است.
اگر دست محبت سوی کس یازی
به اکراه آورد دست از بغل بیرون؛
که سرما سخت سوزان است…
اما اخوان ثالث در کنار تواناییها و استعدادهای ناباش در شعر فارسی دو ویژگی خوب نیز داشت اول آن که او به جایگاه شعر متعهد در ادبیات واقف بود و به آن ارج میگذاشت. وی میگوید: “من به گذشته و تاریخ ایران نظر دارم. من عقده عدالت دارم، هر کس قافیه را میشناسد، عقده عدالت دارد، قافیه دو کفه ترازو است که خواستار عدل است…. گهگاه فریادی و خشمی نیز داشته ام”. دوم این که او با صداقت شکست خود را در شعر زمستان بیان میکند و هرگز این شکست را به گردن “سیاست” نمیاندازد و هم چنان از قهرمان میگوید:
گفتوگو از پاک و ناپاک است
ما به “هست” آلودهایم، ای پاک! و ای ناپاک!
پست و ناپاکیم ما هستان
گر همه غمگین، اگر بی غم.
پاک میدانی کیان بودند؟
آن کبوترها که زد در خونشان پرپر
سُربیِ سردِ سپیده دم.
(هستن خرداد ٣۵)
اما سهراب سپهری شاعری دیگر از این کاروان است که اگر چه میتوان او را به خاطر برخی از شعرهایش تحسین کرد اما از سوی دیگر تنها باید افسوس خورد که چگونه این همه استعداد به جامعه و پیرامون خود بیتفاوت است. آیدا شاملو در مصاحبه با ماهنامه فرهنگ توسعه (شماره ۴٧) به مناسبت درگذشت احمد شاملو در این رابطه میگوید: “سهراب واقعا شعرهایش شعر بود و خیلی هم زیباست. منتها مثل این که در یک دنیای دیگر است. یعنی آن رابطهی با هم بودن و هم دردی… را با او برقرار نمیکنی، این جا دیگر بستگی دارد به نظر منِ نوعی که چه را انتخاب میکنم. عدهای معتقدند او شعرش را گفته و خیلی هم خوب است، چه کاری به این کارها دارد. ولی ممکن است یکی مثل شاملو بگوید چه طور ممکن است آن طرف لب جوی سر یک نفر را میبرند این طرف من بگویم آب را گِل نکنید. شاید سهراب کمال مطلوب خودش را تصویر کرده. یادمان باشد که شاملو گفته: ترجیح میدهم شعر شیپور باشد تا لالایی!”
اما با گذر از سالهای شکست و به ویژه از دههی ۴٠ هنر و ادبیات بار دیگر به دنبال “راه” میگردد و هم چنان به ستایش قهرمانان ادامه میدهد. اشعاری هم چون “مرگ نازلی”، “ساعتِ اعدام”، “از عموهایات” (همگی از شاملو) از این جملهاند.
اما “پریا” حکایتی دیگر دارد. شاملو خود در اینباره میگوید: “من هم شعر پریا را مستقیما به سفارش اجتماع نوشتم. جامعه که با کودتاى ١٣٣٢ لطمه نومیدانه شدیدى خورده بود به آن نیاز داشت و من که در متن جامعه بودم این نیاز را درک کردم و به آن پاسخ گفتم. آن هم با زبان خود توده. و توده هم بى درنگ آن را تحویل گرفت و برد. لازمش داشت و من این لزوم را با پوست و گوشتم احساس کرده بودم. پس شعرى بود محصول لزوم و اقتضا. اقتضاى وارستگى، نه اقتضاى وابستگى. اقتضاى ایثارى نه اقتضاى بیعارى. این شعر منباب مقایسه در همان تاریخى نوشته شد که مثلا شاعر دیگرى سرگرم صادر کردن چنین چیزهایى بود:
تشنه، اى بس که به آغوش گنه رفتى و باز
آمدى تشنهتر از روز نخستین به کنار.
همسرت ناله برآورد که: “اى اُف به تو شوى!”
دلبرت چهره برافروخت که: “اى تف به تو یار!”
قطعه ملعون از فریدون تولّلى، چاپ شده در ماهنامه سخن، شماره دى ماه ١٣٣٢: سال کودتا(!)، سرپیچ یکى از بزرگترین وقایع قرن اخیر”.(گفتوگو ناصر حریری با شاملو – به نقل از وبسایت شاملو)
احمد شاملو و فروغ فرخزاد از جمله شاعرانی هستند که در دههی ۴٠ در جستجویند و گاه حتا هم چون فروغ به اشعاری بسیار نبوغآمیز و قابل تعمق برمیخوریم. فروغ فرخزاد نبوغی کمنظیر در شعر داشت. بسیاری سه کتاب شعر اول او را فاقد ارزش میدانستند. جلال آل احمد به دنبال چاپ “تولدی دیگر” چهارمین دفتر شعر فروغ مینویسد: “فروغ فرخزاد یک کتاب تازه داده که شاید برایت با آرش فرستادم. بدک نیست. “تولدی دیگر” از شر پایین تنه دارد خلاص میشود و این خبر خوشی است” (ماهنامه آرش ٩۵ – ٩۶ ص ١٠۴) اما این نظرات نشانهی چیزی نیست جز عدم درک شعر فروغ. “تولدی دیگر” نه تنها “بدک” نیست که با اشعاری هم چون “تولدی دیگر” و “پرنده فقط یک پرنده بود” یکی از شاهکارهای شعر فارسیست. و فروغِ دفترهای “تولدی دیگر” و “ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد” ادامه و تکامل فروغِ “اسیر”، “دیوار” و “عصیان” است که میتواند آنگونه زیبا و صمیمی به اجتماعی که در آن زیست میکند نگاه کرده و آن را به نقد بکشد (البته فروغ خود در جایی از محتوای دفترهای شعرهای اولاش انتقاد میکند، اما این جا صحبت از فروغِ شاعر و صمیمیست). او حتا در برخی از این آثار از نقد شاعرانهی جامعه فراتر رفته و به دنبال راه حل میباشد:
برادرم به فلسفه معتاد است
برادرم شفای باغچه را
در انهدام باغچه میداند.
…
از پشت در صدای تکه تکه شدن میآید
و منفجر شدن
همسایههای ما همه در خاک باغچههاشان بجای گل
خمپاره و مسلسل میکارند
همسایههای ما همه بر روی حوضهای کاشیشان
سرپوش میگذارند
و حوضهای کاشی
بیآنکه خود بخواهند
انبارهای مخفی باروتند
و بچههای کوچهی ما کیفهای مدرسهشان را
از بمبهای کوچک
پر کردهاند.
حیاط خانهی ما گیج است
(بخشی از “دلم برای باغچه میسوزد” از مجموعهی “ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد”)
و یا در شعر “کسی که مثل هیچکس نیست” در نقش پرسشگر وارد میشود:
و مردم محله کشتارگاه
که خاک باغچههاشان هم خونیست
و آب حوضهاشان هم خونیست
و تخت کفشهاشان هم خونیست
چرا کاری نمیکنند
چرا کاری نمیکنند
چقدر آفتاب زمستان تنبل است
شاملو پایهگذار مدرنترین و خلاقانهترین سبک شعر در ایران، سهمی بزرگ در هنر و ادبیات معاصر ایران از دههی چهل داشته است. نگاه او به ادبیات و جایگاه آن یک نگاه طبقاتیست و این نگاه را نه فقط در شعرهایاش که در بسیاری از آثار نوشتاری به جا مانده از وی میتوان دید. شاملو شاعریست که اشعار زیبایی در ستایش حماسه سیاهکل و نیز چریکهای فدایی خلق سروده است. او شعر ضیافت را در ستایش حماسه سیاهکل سرود. او در توضیح این شعر نوشته است: “چنان که از ظاهر آن برمیآید برای اجرای صوتی نوشته شده، هنگام چاپ برای گریز از سانسور نام پارهای از شخصیتها تغییر پیدا کرد و از جمله دلقک و ولگرد… آن چه مهم است این است که این هر دو از زمرهیِ قهرماناناند و شخصیتِ مثبتشان از فحوایِ مطلب پیداست”. او در این شعر و از زبان “راوی” میگوید:
میهمانان را
غلامان
ازمیناهایِ عتیق
زهر در جام میکنند.
لبخندِشان
لاله و تزویر است.
انعام را
به طلب
دامن فراز کردهاند
که مرگِ بیدردِسر
تقدیم میکنند.
مردهگان را به رَفها چیدهاند
زندهگان را به یخدانها.
گِرد
بر سفرهیِ سور
ما در چهرههایِ بی خونِ همکاسهگان مینگریم:
شگفتا!
ما
کیانایم؟_
نه بر رِف چیدهگانایم کز مردهگانایم
نه از صندوقیانایم کز زندهگانایم؛
تنها
درگاهِ خونین و فرشِ خونآلوده شهادت میدهد
که برهنه پای
بر جادّهئی از شمشیر گذشتهایم…
او شاعری بود که همچون دیگر شاعران و هنرمندان بزرگ تاریخ هم چون ناظم حکمت، محمود درویش، فدریکو گارسیا لورکا، پابلو نرودا، ویکتور خارا، داریو فو و امثال آن از جامعه و آنچه که در آن میگذشت تاثیر میپذیرفت و این تاثیر به دلیل دیدگاه طبقاتیاش همدلیاش را با چریکها و مبارزهی مسحانه به همراه آورد. مجموعه شعر “ابراهیم در آتش” که در سالهای ۴٨ تا ۵٢ سروده شده، حاوی اشعاری در ستایش آن است. مجموع شعری که “آیدا” آن را بیش از دیگر اشعار شاملو دوست میداشت، “چون یک جور شور و مبارزه در آن است” (مصاحبه با آیدا شاملو، ماهنامه فرهنگ توسعه شماره ۴٧ ص ١۶). شاملو شعر شبانه از مجموعه سرودهای “ابراهیم در آتش” را در ٢۶ اسفند ماه و به یاد رفقای فدایی اعدام شده در این ماه میسراید:
اگر که بیهده زیباست شب
برایِ چه زیباست
شب
برایِ که زیباست؟ _
شب و
رودِ بی انحنایِ ستارهگان
که سرد میگذرد.
و سوگوارانِ دراز گیسو
بر دو جانبِ رود
یادآوردِ کدام خاطره را
با قصیدهیِ نفسگیرِ غوکان
تعزیتی میکنند
به هنگامی که هر سپیده
به صدایِ هم آوازِ دوازده گلوله
سوراخ
میشود؟
اشعار “بچههای اعماق” و “میلاد آن که عاشقانه بر خاک مُرد” نیز در یاد چریک فدایی احمد زیبرم سروده شده است. شاملو هم چنین شعر “شکاف” را به یاد خسرو گلسرخی میسراید:
آه، از که سخن میگویم؟
ما بیچرا زندهگانایم
آنان به چِرا مرگِ خود آگاهاناند.
“محمود معتقدی” شاعر و نویسنده دربازخوانی شعر “میلادِ آن که عاشقانه بر خاک مُرد” مینویسد: “همانا مرگ اینان در ادبیات سیاسی ما، میلادی تازه برای سرافرازی انسان و عشق بوده است. ابراهیم در آتش گسترهای تبناک برای عبور از خود و نشان دادن راز بیگناه مردمی بود که پیوسته در دوزخی تاریک دست و پا میزدند. اما میلاد آن که عاشقانه بر خاک مرد چشمانداز رستاخیزی از شدن بود که انگیزههای خشم و جسارت و شور انقلابی بر پیشانی آن یادآور روزهائی پر از ترس و نکبت، برای مردمی بود که در خلوت خود دل به رهایی سپرده بودند. شاملوی شاعر که ابراهیمهای زمانه را پیوسته در آتش مرگ و به خاک افتادن میدید، در این تابلوی بزرگ، به طرح حقیقتی دشوار میپردازد و از مرگ به عنوان میلادی تازه یاد میکند. لذا گفتنی که کارنامه ابراهیم در آتش گزینهای از مرگ، میلاد و دوباره شکفتن گروهی از مردم بود”. (ماهنامه فرهنگ توسعه شماره ۴٧ ص ٣٧) شاملو در این شعر میسراید:
نگاه کن
چه فروتنانه بر درگاهِ نجابت به خاک میشکند
رخسارهئی که توفاناش
مسخ نیارست کرد
چه فروتنانه بر آستانهیِ تو به خاک میافتد
آن که در کمرگاهِ دریا
دست حلقه توانست کرد.
نگاه کن
چه بزرگوارانه در پایِ تو سر نهاد
آن که مرگاش میلادِ پُرهیاهایِ هزار شهزاده بود.
نگاه کن!
شاملو به دلیل تاثیری که در ادبیات معاصر داشته، به دلیل تواناییهایی رشکانگیزش در شعر و بیش از هر چیز به خاطر دیدگاهاش در مورد “التزام هنرمند” (و نه هنر ملتزم) و مخالفت صریحاش با هنر حاکم و هنر برای هنر، همواره مورد تنفر حاکمان و برخورد غیرمنصفانهی منتقدان قرار داشت.
در ادبیات داستانی “غلامحسین ساعدی” دیگر پدیدهی درخشان این سالهاست. ساعدی داستان و نمایشنامه نویس ارتباط بسیار نزدیکی با محفل تبریز داشت. محفلی که نقش برجستهای در شکلگیری و حرکت “سازمان چریکهای فدایی خلق ایران” ایفا کرد. در آن زمان و قبل از پیوستن محفل تبریز به سازمان، صمد بهرنگی نقشی برجسته در آن محفل داشت که متاسفانه با مرگ وی این جایگاه از او دریغ گردید تا در کنار آثار هنریاش در آغاز مبارزهی مسلحانه نیز نقش شایستهی خود را ایفا کند. هر چند که محفل تبریز – حتا در غیاب او – توانست نقش خود را در آغاز مبارزه مسلحانه با رزمآورانی چون بهروز دهقانی ایفا کند.
غلامحسین ساعدی با بچههای محفل تبریز به ویژه صمد بهرنگی دوستی داشت. صمد بهرنگی در بارهی او مینویسد: “غلامحسین ساعدی اگر چه پایتخت نشین است، اما هنوز بوی و خوی شهرستانیش را حفظ کرده است و هنوز آن عطر خنگ دامنههای “ساوالان” کوه از نمایشنامهها و داستانهایش میآید. او این حسن را دارد که از مردم نمیگریزد. همیشه با آنها است. پژوهنده است. یک روز میبینی در “ایلخچی” است و روز دیگر صدایش از جزایر خلیجفارس و بندر لنگه و “خیاو” میآید. همین گشت و گذارها و نشست و برخاست با مردم است که ذهن او را غنا و نوشتههایش را تنوع میبخشد” (همسرایانی غبارآلود – علیرضا ذیحق). مهستی شاهرخی دربارهی مونوگرافیهای ساعدی و تاثیرش بر آثار وی مینویسد: “ایلخچی اولین مونوگرافی اوست که با کمک بهروز دهقانی در سفری به ایلخچی و روستاهای اطراف آن انجام می دهد”. وی ادامه میدهد: “از مقایسه پژوهشهای انسانشناسی ساعدی با آثار داستانی همین نویسنده پی میبریم که سرچشمه داستانهای او در دههی ۴٠، پژوهشهایی توسط خودش، بر روی مردم نواحی مختلف ایران و یا مردم حاشیهنشین شهری است. ساعدی این روایات با تخیل و ترسها و کابوسهای ساعدی در هم آمیخته تا او بتواند داستانهایی فراموش نشدنی از مردمانی ساده بیافریند. بعدها بر اساس “اهل هوا” پژوهشی بر مناطق جنوبی ایران، ساعدی داستانهای “ترس و لرز” را نوشت” (ماهنامه مهر هرمز اردیبهشت ٨٨ ویژه غلامحسین ساعدی). ساعدی مجموعه داستانهای بههم پیوستهی “عزاداران بیل” را در سال ۴٣، نمایشنامه “چوب بدستهای ورزیل” را در سال ۴۴ و “ترس و لرز” را در سال ۴٧ نوشت.
دههی ۴٠ دوران شکوفایی ادبیات نوشتاری ایران چه در شعر و چه در داستان نویسی است و شکی نیست که در این میان رشد اقشار جدید جامعه از طبقه کارگر گرفته تا خردهبورژوازی شهری از یکسو و ادامهی نهضت ادبی که از دوران مشروطه آغاز گردید و بعدتر نیما یوشیج و صادق هدایت بر قلههای آن درخشیدند، سهم بسزایی در آن داشتند. از همین روست که ادبیات دههی ۵٠ در ادامهی ادبیات دههی ۴٠ بهتر قابل درک میباشد.
در همین دهه است که نسلی در ادبیات و هنر سر برمیآورد که بیش از آنکه دغدغه هنر داشته باشد، دغدغه جامعه را دارد و از هنر-اش برای بیان دیدگاههایاش برای تغییر جامعه بهره میجوید صمد بهرنگی و سعید سلطانپور از این گروه هستند.
صمد بهرنگی متولد ١٣١٨ در عمر کوتاه خود، آثار ارزشمندی به جای گذاشت. او توانست با داستانهایاش ادبیات کودکان و نوجوانان را بکلی دگرگون سازد، علی اشرف درویشیان که خود نیز از داستاننویسان آن دوره است در این باره مینویسد: “او برای اولین بار در ادبیات کودکان، گروهی از کودکان و نوجوانان را مورد توجه قرار داد که زیر چرخهای بیشفقت سرمایه، خُرد میشدند، مورد توهین قرار میگرفتند و از حقوق اولیهی یک انسان بیبهره بودند (ماهنامه فرهنگ توسعه شماره ٢٩ و ٣٠). ماهی سیاه کوچولو مشهورترین اثر اوست. اثری که نه فقط برای کودکان و نوجوانان که برای یک نسل که به دنبال راهی نو بودند خواندنی بود. ماهی سیاه کوچولویی که در اوج داستان با خنجر کوچکاش که از مارمولک دانا به عاریت گرفته بود و با فدا کردن خویش، مرگِ مرغ ماهیخوار را رقم میزند. ماهی سیاه کوچولو وقتی به دریا رسید با خود گفت: “مرگ خیلی آسان می تواند الان به سراغ من بیاید ، اما من تا می توانم زندگی کنم نباید به پیشواز مرگ بروم. البته اگر یک وقتی ناچار با مرگ روبرو شدم – که می شوم – مهم نیست، مهم این است که زندگی یا مرگ من چه اثری در زندگی دیگران داشته باشد” و این همان منطقی بود که گروههای اولیهی شکلدهندهی سازمان چریکهای فدایی خلق را به انتخاب سلاح برای مبارزه با شاه و شکست سکوت کشاند. به جرات میتوان گفت که هیچ کتاب داستانی به اندازهی کتابهای داستان صمد در زمینهی کودکان و نوجوانان در ایران به فروش نرسیده است. درویشیان در این باره مینویسد: “برای اولین بار در تاریخ ادبیات ما، تیراژ کتابهایاش را به مرز دویست هزار جلد رساند. در روزگاری که تیراژ ۵ هزارتایی برای نویسندگان تراز اول ایدهآل بود”. وی در مورد نگاه صمد در آثارش مینویسد: “آثار صمد بهرنگی را میتوان حدیث نفس او و جامعهی ستمدیدهاش خواند… روانکاوانی چون کارل گوستاو یونگ بارها تکرار کردهاند که هر تجربهی عمیق و قطعی بر ذهن انسان نشانهای به جا میگذارد و اثری ماندگار حک میکند. به روشنی پیداست که اغلب نویسندگان برجستهی دنیا از این نشانهها و آثار، یا بهتر بگوییم از این داغها در نوشتههاشان متاثرند” درویشیان در ارتباط با تواناییها و خلاقیتهای هنری صمد مینویسد: “در داستان “پسرک لبوفروش” بهرنگی به اساسیترین اصول واقعپردازی میرسد و آخرین نشانههای حضور نویسنده را به عنوان شخصیتی مستقل و قابل رویت از بین میبرد. این داستان نشان میدهد که اگر بهرنگی جوان مرگ نمیشد، به مرتبهی یکی از درخشانترین چهرههای جهانی ادبیات میرسید”(همگی منبع بالا).
اکبر معصوم بیگی نویسنده و مترجم ایرانی در مقالهای زیبا و محکم در نشریه آرش شماره ٩٧ در “میراث صمد بهرنگی” مینویسد: “برای خواننده امروزی ماهی سیاه کوچولو ضمن آن که میتواند حاوی این یا آن فکر اجتماعی یا فلسفی باشد، در وهلهی نخست “اودیسه”ی کشف است، اودیسه کنجکاوی سمجی که از کاهلی و آسانگیری تن میزند. اودیسهی گام در راه نهادن و از نامکشوف نهراسیدن است. به اصطلاح شکسپیرشناسها قهرمان بهرنگی، یا به سخن بهتر قهرمانان بهرنگی، بیشتر اتللوییاند تا هملتی. ترجیح میدهند در راهی که گام میگذارند دچار خطا شوند و حتا نقد جان بر سر مطلوب و دلخواستهی خود بگذارند اما تفکر محض و عاقبتاندیشی را بهانهی بیعملی نکنند. داستانهای بهرنگی روایت صادقانهی اتللوهای یک نسل است”. وی ادامه میدهد: “برخلاف شعر و داستان امروز ایران (غرضم بخش قابل توجهی از شعر و داستان امروز است) که به سبب بیاعتنایی به مخاطب، بریدن از مسایل اجتماعی و پشت کردن به سنت درخشان ادبیات اجتماعی دههی ۴٠ و ۵٠ ایران و رویآوری به نظریههای نامربوط و مُدهای فکری، اساسا مخاطب ستیز است و استعداد خوانده شدن در جمع را ندارد و به نظر میرسد ساختار کار اقتضای آن دارد که در حلقههای سه یا چهار نفری خوانده شود، داستانهای بیستوچهار ساعت در خواب و بیداری، ماهی سیاه کوچولو، پسرک لبوفروش و بسیاری از دیگر داستانهای بهرنگی را میتوان برای مخاطبان چند صد نفری خواند و به جمع لذت بخشید”.
شاملو در مقالهای به یادبود صمد بهرنگی به نام “کاش این هیولا هزار سر میداشت!” در شهریور سال ۵١ نوشت: ” هیچ چیز در هیچ دوره و زمانهیی هم چون “تعهد روشنفکران و هنرمندان جامعه” خوف انگیز و آسایش برهمزن و خانه خرابکن کژیها و کاستیها نیست. چرا که تعهد، اژدهایی است که گران بهاترین گنج عالم را پاس میدارد: گنجی که نامش آزادی و حق حیات ملتهاست!
و این اژدهای پاسدار، میباید از دسترس مرگ دور بماند تا این گنج عظیم را از دسترس تارجیان دور بدارد؛ میباید اژدهایی باشد بیمرگ و بیآشتی، و بدین سبب میباید هزار سر داشته باشد و یک سودا؛ اما اگر یک سرش باشد و هزار سودا، چون مرگ بر او بتازد، گنج، بی پاسدار میماند.
صمد سری از این هیولا بود.
و کاش… کاش این هیولا، از آن گونه سر، هزار میداشت؛ هزاران میداشت”.
ساعدی که رفاقتی نزدیک با صمد داشت در مرگ او گفت: “شاهکار او زندگیاش بود”.
اگر آثار صمد بهرنگی در تیراژهای بیسابقهای چاپ و منتشر شدند، ترانه سرودهای “آفتابکاران جنگل” که سعید سلطانپور شاعر، نویسنده و کارگردان تاتر سرایندهی شعر آن بود، گوی سبقت در محبوبیت و گردآوری مخاطب را حتا از مطرحترین تصنیفها همچون “مرغ سحر” ربود. نمایشنامهی “عباس آقا کارگر ایران ناسیونال” کاری نو و کمنظیر درعرصهی نمایشی است. تواناییهایی او در عرصهی شعر نه تنها چیزی از همنسلان خود در مجموع کم ندارد که در کنار تعهد انقلابی، از او شاعری متفاوت ساخت و نقش وی در کانون نویسندگان ایران بیش از هر چیز به دلیل همین ویژگیها بود. سعید نه فقط خود را به تودهها متعهد میبیند که بی هیچ گفتوگویی برای رهایی آنهاست که شعر میسراید. اما آن چه که شاید در شعر سعید و در “آوازهای بند” و “از کشتارگاه” او را از دیگران متمایز میسازد این است که طنین شعر او از درون زندان و بند است. او از زندان است که برای ما میخواند و این خشم و خروش در شعر او جایگاه ویژهای دارد:
نه
تا ارتفاع خشم و جنون
نه
تا آخرین ستاره ی خون
نه
به اوج نفرت خواهم رسید
و از تمام ارتفاعات بردباری سقوط خواهم کرد
و روی لجه ی تاریک خون
چو نیلوفر
در انتظار خشم تو ای عشق خفته
خواهم ماند
و از بساک پریشان خویش در مرداب
هزار گردهی طغیان خواهم افشاند
فلات را بنگر
دریای وحشت انگیزی ست
که موج میزند از خون عاشقانهی ما
و بادبان سیاه تمام قایقها
صلیب سوختهی گورهای دریاییست
(قسمتی از شعر بر این کرانهی خوف از مجموعه آوازهای بند)
و چه زیبا میگوید به یاد “پویان”:
رها کنید مرا تا ببینم
من این گُل را میشناسم
من با این گُلِ سرخ در قهوه خانهها نشستهام
من به این گُلِ سرخ درمیدان راه آهن سلام دادهام
سعید “جهان کمونیست” را به یاد “جهانگیر قلعه میاندوآب” که در تجمع ١٧ بهمن سال ۵٩ توسط پاسداران حکومت اسلامی ربوده و به قتل میرسد میسراید و این آخرین شعریست که از او به یادگار مانده و براستی که یادگاریست به قامت سعید:
آ…ی
“جهان” شکنجه شکن
“جهان” شکست ناپذیر
“جهان” کمونیست
با دو قفل بسته خون
در شکنجه گاه
قفلی در دهان
قفلی در چشم
دستبند جمهوری بر دست
چکمه جمهوری بر سینه
مشت جمهوری
در فکهای خونین “جهان”
کلید کهنۀ کلت
در کام
کلید کهنه تفنگ
بر پلک
گلولهای در دهان
گلولهای در چشم
در سردخانه پزشک قانونی
سند جنایت جمهوری
در تکههای یخ
سعید در کتاب “نوعی از هنر نوعی از اندیشه” که در فضای آغاز جنبش مسلحانه منتشر شده، مینویسد: “اکنون شرایطی دیگر است و ما به هنر و ادبیات خشمگین نیازمندیم، به تئاتر خشمگین و حتا هولناک. تئاتری که با سوخت خون و عصب از رذیلانهترین روابط آراستهی طبقاتی در پایگاه صحنه پرده برمیگیرد تا انسان محروم ایرانی را در کانون مغلوب حقیقت وجودی خویش قرار دهد و فاصله او را تا حقوق از دست رفتهاش آشکار سازد و همواره اشاراتی برای اقدام داشته باشد”. و این دقیقا همان چیزیست که ما در شعرهای سعید میبینیم. تواناییهای بیگفتوگوی صمد بهرنگی و سعید سلطانپور گاه باعث شده است که مخالفان سیاسی آنها برای گریز از موضوع تلاش کنند تا صمد و سعید-ی به دور از دیدگاههایشان در مورد مبارزه مسلحانه و وابستهگیهای تشکیلاتیشان- نقش صمد در محفل تبریز و یا حضور سعید در تشکیلات سازمان فدائیان (اقلیت) – در ذهنهای ترسو و گرفتارشان بسازند.
حماسه سیاهکل و آغاز مبارزه مسلحانه در دههی ۵٠، حرکتی را آغاز کرد که تاثیرات امیدبخش و مبارزهجویانهاش را در بخشی از هنرمندان آن دوره و در نتیجه در فرهنگ و هنر زمانه میتوان دید. حماسه سیاهکل و در پی آن تثبیت مبارزه مسلحانه منجر به رویآوری برخی از هنرمندان به این مبارزه شد، همانگونه که یک کارگر، یک روشنفکر، یک دانشجو و غیره را به خود جذب کرد. در این بین هنرمندی که از این شکل مبارزه متاثر گردید، به نوبهی خود این تاثیر، در هنر وی خود را نشان داد. شاعران برجستهای چون اسماعیل خویی و نعمت میرزازاده (م. آزرم) از جمله کسانی بودند که در دههی ۵٠ از این جریان متاثر شده، به حمایت از آن برخاسته و با آن همراه گشتند. سعید یوسف و منصور خاکسار از دیگر شاعرانی بودند که در آن سالها به جنبش مسلحانه میپیوندند. خسرو گلسرخی دیگر شاعریست که متاثر از این جریان جان خود را در این راه نهاد. وی مینویسد: “چرا شعرمان را که تنها هنر تاثیرگذارماست در مکاتب ادبی و سَبک اسیر کنیم؟ شعر جایش در کتابخانهها نیست. در زبان و ذهن است” (دستی میان دشنه و دل، به کوشش کاوه گوهرین). شاملو در مورد خسرو گلسرخی و م. آزرم و ارتباط آنها با میراث نیما میگوید: “نکتهای که جاى گفتنش درست همینجا است این است که هنرمند خلاق و پیشرو، هنرمندى چون نیما که نوآور است و آثارش به غناى هرچه بیشتر فرهنگ جامعه خود و نهایتا جامعه بشرى مىانجامد لزوما پیشاپیش جامعه حرکت مىکند. محصول فعالیت این چنین فردى بناچار نمىتواند آنچنان که مارکسیستنماهاى فاقد بینش دیالکتیکى مدعى هستند “بُرد تودهئى” داشته باشد، چرا که توده مستقیما نمىتواند اثر چنین هنرمندى را جذب کند. اثرى که او مىگذارد بر “فرهنگ هنرى” جامعه است و از طریق واسطهها در اختیار تودهها قرار مىگیرد، یعنى از طریق هنرمندانى که از او تأثیر پذیرفتهاند و در فاصله میان او و لایههاى دیگر طبقات واقع شدهاند. بهره نیما به وسیله خسرو گلسرخى و م. آزرم است مثلا که از رأس به قاعده مىرسد”.
از دیگر چهرههایی که در دههی ۵٠ آثار هنری قابل بحثی داشتند، میتوان از تعدادی رفقای اولیه سازمان نام برد. کسانی که بیش از هر چیز به دلیل نقششان در مبارزات مسلحانه، عضویت در سازمان چریکهای فدایی خلق و جان باختن در این راه برای ما شناخته شدهاند، رفقایی چون مرضیه احمدی اسکویی، امیرپرویز پویان، بیژن جزنی، بهروز دهقانی، مناف ملکی، علیرضا نابدل و غلامرضا گلوی. در واقع آن چه که این رفقا را به هنر میکشید همان آثار بلا بود که ذره ذره وجود عاشقشان را به آتش کشیده بود. هنری که “هنر مبارزان” بود و غذای روحیشان، هنری که نه فقط رنج جامعه را که رنجهای مبارزه، زندان و شکنجه و اعدام را به تصویر میکشید. برای یک انقلابی، ادبیات و هنر غذای روح است. نیازی روحی که به او در برابر آن بلاها نیرو و توان ایستادگی میدهد و این نیاز را به خوبی میتوان از گرایش رفقای چریک در خانههای تیمی و زندان به هنر دید. تاریخ زندان و زندانی سیاسی سرشار از آفرینشهای هنریست. زندانی سیاسی هر گاه که فرصتی بدست آورد دست به شکار آن زد و هنری اصیل آفرید. از شعر و داستان گرفته تا هنرهای دستی، نقاشی و غیره. چریک فدایی مرضیه احمدی اسکویی شاید یکی از بهترین نمونههای این چنینی در دههی ۵٠ باشد. مرضیه خالق اشعاری چند و هم چنین داستانهای کوتاهی مانند “سلام آقا معلم” و “نخستین تجربه مرگ” میباشد. برخی از اشعار او بیانگر نبوغیست که در اوج صمیمیت کلمات را شاعرانه به تصویر میکشید:
جویبار خرد و باریکی بودم
در جنگلها و کوهها
و درهها جاری بودم
میدانستم آبهای ایستاده
در درون خود میمیرند
میدانستم در آغوش امواج
دریاها
برای جویباران کوچک
هستی تازهای میزایند
نه درازی راه
نه گودالهای تاریک
و نه هوس بازماندن از جریان
مرا از راه باز نداشت
اینک پیوستهام
به امواج بیپایان
هستیامان تلاش
و نیستیامان آسودن است!
در شعر “من یک زنم” او به خوبی و از مواضعی طبقاتی آلام و دردهای زنان جامعه را به تصویر میکشد:
من یک زنم
من از ویرانه های دور شرقم
زنی که از آغاز با پای برهنه
عطش تند زمین را در پی قطره ای آب درنوردیده است
زنی که از آغاز با پای برهنه
همراه با گاو لاغرش در خرمن گاه
از طلوع تا غروب
از شام تا بام، سنگینی رنج را لمس کرده است
…
من یک زنم
کارگری که دست هایش
ماشین عظیم کارخانه را
به حرکت درمی آورد
هر روز توانایی اش را
دندانه های چرخ ریزریز می کند
پیش چشمان اش
…
من یک زن ام
زنی که مترادف مفهوم اش
در هیچ جای فرهنگ ننگ آلود شما
وجود ندارد
زنی که پوست اش
آیینه ی آفتاب کویر است
و گیسوانش بوی دود می دهد
تمام قامت من
نقش رنج و
پیکرم تجسم کینه است
زنی که دستانش را کار
برای سلاح پروده است.
وقتی از آن سالها سخن به میان میآید، هرگز نمیتوان از کنار نام امیر پرویز پویان بهسادگی گذر کرد. امیرپرویز پویان رابط گروه احمدزاده – مفتاحی – پویان با محفل تبریز بود، و در ارتباط با صمد بهرنگی قرار داشت. معروف است که وی نیز هر گاه وقتی پیدا میکرد بر روی کاغذی مطلبی یادداشت میکرد اما متاسفانه آثار بسیار ناچیزی از او باقی مانده است. از جمله آثار باقیمانده از وی میتوان “کنون ره او” (به یاد صمد بهرنگی که در ابتدا با نام علی کبیری منتشر شد) و ترجمه “ادبیات چیست” و “بازگشت به ناکجاآباد” را نام برد. سعید سلطانپور که چندین شعر را در یاد او سروده، بهتر از هر کسی این جنبه از “پویان” را به قلم آورده است. او مینویسد:
“در زندان بودم که خبررسید. عکس رفیق با دیگررفقایش در روزنامه بود. نگاهم روی عکس ماند… شگفتا… آغاز کردند… پس آن سفرهایش به روستاها، آن دوستیهایش با مردمانِ جوراجور… آن جوان با آن لبا سِ چرب و روغنی درقهوه خانه… آن یادداشتها… آن شیوههای مختلفِ لباس پوشیدنهایش… شکل مردم بود… مثلِ مردم حرف می زد… آن کتابها… آن ترجمهها… آن غیبتهای ناگهانی… یک روز در مشهد… یک روز در شهرهای لرستان… یک روز در تبریز… همیشه در میانِ مردم و به ندرت در میان ما روشنفکران… براستی شگفت انگیز بود. وآن روز… کنار چمن دانشگاه… نوشتهای از جرج حبش ترجمه میکرد. کنارش نشسته بودم، سر برداشت. آن چهره سبزِ تند. آن چشمهای نافذِ مهربان و آن لحن بومیِ صدایش: “نیروهای انقلابی ایران چوب خیانت حزب توده را میخورند. این خیانت تاریخی است. تنها با یک حرکتِ تاریخی میتوان آن را شست.” ، “این دیکتاتوری گندیده است. مردم باید باورکنند.”“از مارکسیسم حرف زدن بد نیست. به مارکسیسم عمل کردن دشواراست.” و بعد… با لحنی ساده پرسید: “میتوانی به من گریم یاد بدهی؟!”، تعجب کردم و به آرامی گفت: به تاترعلاقهمندم، شاید بیایم بچهها را گریم کنم… وآ ن شب… زمستان بود. نفس روی سبیلها یخ میبست. آن جثهی مقاوم و چالاک… آن پیکر ریز اما یکپارچه تحرک و تلاش… میلرزید… با آن پیراهن و ژاکت تازه، با آن کُتِ معمولی… عجیب اصرار داشت سرد نیست… گفت: “لباس زیاد دست و پاگیر است.”… گفتم: “آخراین هم شد لباس.” گفت: “خیلی هم اشرافیه.” و دستش را که در جیب داشت از آستر بال کُت بیرون و با پنجهاش اَدا درآورد. خندهام گرفت. خندید: “شاید تو هم روزی لازم باشد آستر کُتت را پاره کنی.” سر در نیاوردم. در آن یخبندان هزاران متر قدم زدیم و او از زندگیِ کارگران میگفت. از زندگی دهقانها، ازسندیکاها، از شرکتهای زراعی… از بانکها… از وامهای مردم تهیدست… و بعد… از روشنفکرانِ بورژوایی میگفت: “همه در خلوت و در حرف مبارزاند!!” گفتم: “چه میشود کرد؟” خندید. گفت: “اگر برایم با دقت بگویی چه نمیشود کرد، به توخواهم گفت چه میشود کرد.” خاموش ماندم. “برای آن که حتا بفهمی چه نمیشود کرد باید کارکنی، باید جامعه را بشناسی. به دهات بروی. از کارخانه خبر داشته باشی. باید بدانی زیرِ این سقفها چه میگذرد.” و به آلونکهای پُشتِ مجسمه اشاره کرد. از آن شب دیگر او را ندیدم. فکر میکنم آن شب همین که با تکان سر و تندی نگاه به آلونکها اشاره کرد در میان همان آلونکها از من جدا شد. هر وقت به او فکر میکنم آلونکها را در آن زمستان سرد میبینم وآن رفیقِ ریزنقش را که مثلِ گوزنی سرما زده درلابه لای آلونکها ازمن دورشد. مبارزی هنرمند بود. گاه شعر میسرود و گاه قصهیی مینوشت. در نقد هنر و هنرمند اگر چه بیش از چند نوشته ندارد. اما بنیان گذارِ نگرش و شیوهای مارکسیستی در نقدِ هنر است. آن آخرین شبی که دیدمش ازخانهی تیمی به تئاتر آمده بود و من نمیدانستم. مثلِ کودکی روستایی ساده و مثلِ توسنی کوهی هوشیار بود. رفیقی ساده و هوشیار، نقاد و مهربان… رفیقی انقلابی که به ما درسها آموخت”.
حماسه سیاهکل و جنبش مسلحانه البته در سایر عرصههای هنری نیز تاثیراتی از خود بر جای گذاشت و هنرمندانی به حمایت یا همدلی با آن کشیده شدند در این میان میتوان به تصنیف “پویان” که در سال ۵۶ توسط گروه “چاووش” اجرا شد اشاره کرد:
شب است و چهره ی میهن سیاهه نشستن در سیاهی ها گناهه
تفنگم را بده تا ره بجویم که هر که عاشقه پای اش به راهه
…
شب و دریای خوف انگیز و توفان من و اندیشه های پاک پویان
برایام خلعت و خنجر بیاور که خون میبارد از دلهای سوزان
اما این گرایش به ویژه در خارج از کشور امکان بروز یافت، چرا که در ایران به دلیل جو خفقان امکان کار کردن به صورت علنی وجود نداشت و از همین روست که هنرمندانی هم چون “مهرداد باران” که در خارج از کشور زندگی میکردند، در خلق اثر جاودانی هم چون “آفتابکاران جنگل” سهیم میشوند. اردلان سرفراز در مصاحبهای با نشریه “آرش” (شماره ٧٢) به مشکلات ترانهسرایی در آن شرایط و تشدید اختناق و سانسور پس از آغاز جنبش مسلحانه و اعتراضات دانشجویی اشاره میکند. به واقع در عرصههایی از هنر سانسورچیها امکانات گستردهتری در جلوگیری از ارایه کارهای هنری متعهد و آرمانگرا داشتند. از همین روست که تاثیر جنبش مسلحانه را در برخی از عرصههای هنری نمیتوان آنگونه و به وضوح دید، اما با این وجود و به دلیل تاثیری که مبارزه مسلحانه و تثبیت این شکل از مبارزه بر جامعه و روشنفکران گذاشت، شاهدیم که حتا رد پای آن را در سینما نیز با فیلمی چون “گوزنها” میتوان دید.
با آنچه گفته شد میتوان تاثیرات سیاهکل را از دو جنبه در ادبیات و هنر دههی ۵٠ خلاصه کرد. اول این که حماسه سیاهکل، آغاز مبارزات مسلحانه و در پیاش تثبیت آن، تاثیراتی را در جامعه و در گروههای مختلف اجتماعی به ویژه روشنفکران بر جای گذاشت و این تاثیرات در عرصهی ادبیات و هنر و بهویژه ادبیات نوشتاری همراهی و همدلی بخشی از هنرمندان (به ویژه شعرا با توجه به جایگاه ویژه شعر در ادبیات ایران) را که دارای دیدگاه طبقاتی بودند و یا از آلام و دردهای تودهها متاثر بودند به همراه آورد، به گونهای که حتا برخی از آنان مانند دیگر گروههای اجتماعی از کارگر گرفته تا دانشجو به صفوف چریکها پیوستند. از سوی دیگر هنر مبارز نیز به نوبهی خود بر گرایش مبارزان آن دوره به مبارزه مسلحانه اثر گذاشت و در طول آن سالها، در کنار لحظات سختشان چه در سنگر مبارزه مسلحانه و چه در زندانها و شکنجهگاهها با آنها همراه بود. و این تاثیر متقابلی بود که بر اساس ضرورتها شکل گرفت و نتایج درخشانی نیز برای هنر و ادبیات ایران به دنبال آورد.
نظرات شما