نظام سرمایه‌داری و بوی گند محله ما

بارها همه‌چیز را مرور کردم. از ظاهرم گرفته تا آدرس. از سلام گفتنم تا جواب دادنم. از مقدمه معرفی و توضیح کارنامه کاریم تا آمادگی‌ام برای انجام هرگونه کاری. شاید هم اصلاً احتیاجی به توضیحات مفصل نباشد. درهرصورت هیچ نکته‌ای را نباید فراموش کنم.

راه افتادم. به‌محض رسیدن به میدان، همان آدم‌ها، همان‌هایی که به نظر اهالی بوی بد محله از موادی است که اینان دود می‌کنند را دیدم. همان سر تکان دادن‌ها به علامت سلام. با همان بی‌تفاوتی همیشگی، من هم سری به علامت سلام تکان دادم. اتوبوس شلوغ بود ولی توانستم خودم را جا کنم. اخلاق حکم می‌کرد نوبت را رعایت کنم اما دیرمی کردم کار از دستم می‌رفت. در این معرکهٔ نبود کار، اخلاق چه جایی دارد؟ اخلاق که کارونان و آب نمی‌شود.

بخشی از راه را می‌بایستی پیاده بروم. درب قهوه‌ای سوخته‌ای نیمه‌باز بود. چهار طبقه را دو پله یکی بالا رفتم. هیجانِ داشتنِ کار پس از مدت‌ها بیکاری را نمی‌توانستم پنهان کنم. دستی به موهایم کشیدم. خودم را وارسی کردم. با دیدن درب ورودی جا خوردم. نوشته روی درب را چند بار خواندم. چطور ممکن است؟ آدرس را از جیبم درآوردم. درست بود همین‌جاست. در زدم و منتظر ماندم. دوباره و چندباره در زدم. مردی در را باز کرد. با تندی پرسید؛ چه می‌خواهی؟ اگر برای استخدام آمده‌ای روی درکه نوشته‌ایم استخدام تمام شد. اما من دیروز ظهر زنگ زدم به من گفتند فردا ساعت ده صبح بیایم. مشکلی برای شروع کار وجود ندارد. تمام شرایط لازم رادارم. چه فرقی می‌کند استخدام کردیم تمام شد.

باید می‌رفتم؟ باید برمی‌گشتم؟ تنم سرد شد. احساس عجز کردم. فکر ادامه دوران بیکاری حساب پله‌ها را از دستم خارج کرد. در سرم همهمه‌ای از خیابان‌های شلوغ برپاشده بود. از رؤیاپردازی‌های خودم عصبانی بودم. مخصوصاً از این حیث که امیدی را در خانه ایجاد کرده بودم. وعده‌های شیرینی به بچه‌ها داده بودم. خودم را بابت بیکاری‌ام سرزنش می‌کردم. آیا من مقصرم؟

پریشان بودم و سرگردان و قدم زدم و راه رفتم. ولی راه به‌جایی نبردم. پول به کار وابسته است ونان به پول. و من به کار نیاز دارم. کاش آدم‌ها را زمان بیکاری بی‌پناه و تنها رها نمی‌کردند. بیکاری دنیای سیاهی را رقم می‌زند که آدم پشیمان می‌شود ازهر عهدی که با خود بسته است. مثل من که نشستم کنار جمعی که با خودم عهد بسته بودم هرگز رفاقتشان را نپذیرم. نزدیکشان شدم. دیگر از کنارشان نگذشتم بلکه کنارشان نشستم. اولین دود را حریصانه بلعیدم. ذهنم غرق تاریکی شد. راکد ماندم بین مرگ وامید. پک دوم و سوم احساس کردم روی حلقه‌های دود راه می‌روم. سرم به‌شدت گیج می‌رفت. آرام‌آرام پرواز کردم. همه‌چیز آرام و مطلوب شد. در چشمه‌های آرزوهایم شناور شدم. برای رعنا لباس خریدم. برای سعید دوچرخه. پول شمردم و خرید کردم. به خیال‌پردازی ادامه می‌دادم. احساساتم رقیق‌شده بود. گاهی قطرات اشکی می‌ریختم. این هم نوعی ابراز درد و رنج بود که سرگردان روی گونه‌هایم می‌غلطید. در آن لحظه انگار یک آدم واقعی نبودم. دلم برای خودم و جمع سوخت. گویا آدم‌ها وقتی کنار هم می‌نشینند، کاری یکسان انجام می‌دهند تازه یکدیگر را می‌بینند. به یکدیگر علاقه‌مند می‌شوند. همدیگر را درک می‌کنند. احساس کردم برعکس همیشه دوستشان دارم. خیال آن شب که مهمانشان بودم دست ازسرم برنمی‌داشت. می‌دانستم این نشانه خوبی نیست. اما حس دلپذیری بود بخصوص بعد از سرخوردگی روزانه من برای جستجوی کار. در جریان همین شب‌ها برای ماشینی تا سر خیابان بسته‌ای را بردم. شبگردی‌های من ادامه یافت.

دیگر اخلاق برایم مهم نبود. اصلاً این اخلاق را چه کسی نوشته است؟ اخلاق باید در هر محله مختص همان محله نوشته شود. مانند تمام تفاوت‌هایی که ما با مناطق دیگر داریم. اخلاق به چه درد مردم گرسنه محله‌های فقیرنشین می‌خورد؟ اخلاق و نزاکت را که نمی‌شود خورد. وقتی زندگی الگوهای متفاوتی دارد. شیوه زندگی یکسان نیست، هیچ‌گونه تساوی برقرار نیست، چگونه می‌شود اخلاق ثابتی را برای همه در نظر گرفت؟ برای ما که در زندگی گیر افتاده‌ایم. هرکجا پای می‌گذاریم پایمان در گرداب گیرمی کند. برای ما که هرچه سعی می‌کنیم از چنگال بدبختی‌ها بگریزیم بیشتر در باتلاق نابودی فرومی‌رویم. این حرف‌های دل‌نشین و نصایح فاضلانه دیگر پشیزی ارزش ندارد. به حال کسی که با گرسنگی محض دست‌وپنجه نرم می‌کند نسخه‌های اخلاقی و پرهیز کارانه جواب نمی‌دهد.

بگذار کمی فکرت را مشغول کنم. آیا معتقدید ما مقصرین این درد خانمان‌سوز هستیم؟ اصلاً فکر کرده‌اید که ما قربانیان اصلی این قاچاقچیان دولتی هستیم؟ ما لیاقت یک زندگی خوب راداریم. من اعدام می‌شوم. بی‌شک با مرگ منِ مصرف‌کنندهٔ خرده‌فروش، مصائب جامعه تمام نمی‌شود. قاچاقچیان بزرگ تله‌های بسیاری در نقاط محروم پهن کرده‌اند. برای جوانان بیکار دام می‌گسترانند و دانه می‌ریزند. هیچ‌کس در جامعه به‌اندازه ما محرومیت نمی‌کشد و مورد خشم و غضب قرارمی گیرد. در نقطه کور شهر قراردادیم. منطقه‌ای که مردمش همیشه به دربسته می‌خورند. از هراس فاش شدن نام سردمداران باندهای قاچاق ما را اعدام می‌کنند. ما همیشه مرغ عزا و عروسی‌شان هستیم. پای همهٔ ما در دام یک زنجیر بند شده است. زنجیر فقر، نداری و بیکاری‌ست که ما را به هر سو می‌کشاند. من اعدام می‌شوم اما بوی گند محلهٔ ما از بین نمی‌رود. این بو از جای دیگری است. این بوی گند و تعفن نظام سرمایه‌داری است که با این اعدام‌ها از بین نمی‌رود. نظام فاسد سرمایه‌داری را همراه با تاج و عمامه باید از ریشه کند.

نابود باد نظام ظالمانه سرمایه‌داری

برقرار باد حکومت شورایی

کار نان آزادی حکومت شورایی

تیرماه ۱۴۰۲

کنش‌یار

 

POST A COMMENT.