با سعید در راه

حسن حسام

برای رفیق لاله عزیز

     نفرت مرا ستاره خواهد کرد

     دیگر برای مردن آماده می شوم

                                سعید سلطانپور

 با سعید در راه

از قراری بر گشته بودم سر کارم، حوالی سه بعداز ظهر. تلفن زنگ زد. همکاری گفت: با تو کار دارند. گوشی را برداشتم. صدای شکسته رفیقی بود. با صدایی ترس‌خورده، چنان گفت شنیدی؟ که یکه خوردم. پرسیدم: چی‌را؟ گفت: نشنیدی؟ پرسیدم: چه‌را نشنیدم. گفت: خبر را! گفتم درازه نده، کدام خبر؟ گفت: سعید رفت! گفتم: سعید؟! گفت: آره بابا، سعید سلطانپور. فهمیدم چه می‌گوید، اما بی‌اختیار و ناباورانه با لحنی پرخاشگرانه پرسیدم: خب که چه؟ با صدایی بغض‌آلود جوابم داد: تیربارانش کرده‌اند، تیر.. با..ران!……

وارفته پرسیدم؛ کی؟ صدای رفیقم آمد، صدایی که انگار در گلویش خفه شده باشد: امروز… سحر…چه می دانم و گوشی را گذاشت! خودم را ول کردم توی صند لی‌ام مات و مبهو ت. نه اشکی، نه دادی، نه فحشی،… هیچ… هیچ، با نگاهی ول شده به هیچ‌جا! بعد چهره‌اش آمد روبرویم و میخ شد روی من و مرا با خودش برد…رفتیم به اولین دیدارمان به زمستان چهل و چهار جلوی ا نتشارات «رز». دوست گرمابه و گلستان سال‌های جوانیم، محمدرضا ا صلانی  شاعر «شب‌های نیمکتی و روزهای باد» همراهم بود.

جوانی بود  بلند قامت و باریک با دست و پایی استخوانی. صورتی کشیده و سوخته با موهای پرپشتی که به راحتی نمی خوابید و بفهمی نفهمی کاکُلی هم داشت. سبیل‌هایش هم مثل موی سرش، خواب نداشت. سیخ سیخ می ایستاد. حتی گاهی که کوتاهش می کرد، بازهم نمی خوابید! ابروهای کشیده به بالای دو تا چشم ِ تیز با پلک‌هایی که مدام به‌هم می خورد. به  هیجان که می آمد، تند تر مژه می زد و پلک‌هایش را محکم‌تر به‌هم می کوفت.

پس و سرانجام دامادِ ما به خون در غلطیده بود؟ پس و سرانجام ا ین جان ِ شیفته کاکلش خونین شده بود؟ پس و سرانجام روح خون، او را هم گرفته بود؟ شاعری که واژه خون را به صد زبان ترکیب کرده بود و آن را درشکل ا سم و صفت و موصوف و اضافات و تشبیهات و کنایات و مضاف و مضاف‌الیه بکار برده بود و به قول سعید یوسف ِ شاعر؛ تنها در «صدای میرا» صد و دوازده بار، و د ر «ازکشتارگاه» صدوبیست‌و‌پنج بار واژه خون بکار برده بود؛ پس و سر انجا م خودش غرقه خون جوانش شده بود؟ پس «دیگر برای مردن آماده می شوم» را برای خودش ساخته بود این هملتِ تازه‌دامادِ جنگ‌آورِعدالت‌جویِ شاعرِ ما؟

چهره به چهره در برابرم ایستاده بود و مرا می برد به کوی کن، به کتابفروشی محمدی، به میخانه سلمان در خیابان استانبول، به قهوه‌خانه زیرزمین پاساژ ثابت‌پاسال، به دیزی‌خوری قهوه‌خانه کوچک روبروی کافه فیروزه، آن طرف خیابان نادری. به چاله‌میدان، کشتارگاه، گودعرب‌ها ،پشت پارک شهر، حلبی‌آبادهای اطراف کرج به همراه یارقدیمی‌ام  اکبرجان میرجانی، به خانه محمود دولت‌آبادی در آن شبِ پرماجرا، به خانه سیاوش کسرایی، به خانه اکبر، به خانه مادرش که محل دیدارهای ما بود، به خانه من در رشت و بالاخانه کافه «کاکا» تا می‌زنان  شعرهای‌های محمدعلی افراشته را از زبان علی غمگسار بشنویم و مستی‌ها و بحث‌های داغِ عسس بیا مرا بگیر به همراه یارانی همدل و البته همیشه با ناصر رحمانی‌نژاد، اگر در زندان نبود! به نیمه شبان، مستانه و دزدانه بر سر مزار میرزاکوچک‌خان جنگلی

رفتن و با خشمی آشکار، به زمزمه ترانه‌خوانی کردن؛ «یک دم ننهیم قدمی به عقب تا دمِ مرگ». و بغض کردن‌ها و کینه پروار کردن‌ها  و دم فروبستن‌ها، به باغ محتشم، به مرداب انزلی، دم آب، کافه علی سبیل، با بی‌قرارانی چون اکبر، نیاز،علی، ناصر ووو…شعرخوانی‌ها و جزوه و کتاب ردو بدل کردن‌ها، مبادله خبر از زندان‌ها و شرح شکنجه‌های جان بر کفان و تیم کوه و بحث‌های ادبی و هنری که همیشه به بحث‌های داغ  سیاسی و جدلی کشید ه می شد …

تئاتر هم بود. در شهر ما، من و گاهاً بهمراه زنده یاد «محمدتقی صالح‌پور”، سردبیر روزنامه «بازار ویژه هنر و ادبیات» عملاً همیار «انجمن تئاتر ایران»؛ همیار  سعید و ناصر بودیم . اجرای نمایش دشمن مردم ایبسن با نام «دکتر استکمان» در آمفی‌تئاتر دبیرستان شاهپور رشت که قبلاً در سال چهل و یک در دانشکده هنرهای زیبا به نمایش در آمده بود. «حادثه در ویشی»ی آرتور میلر در سالن تئاتر محمدرضا شاه رشت که بعد از انقلابِ مصادره شده، توسط حکومت اسلامی به زندان سپاه پاسدارن تبد یل شده بود! نمایشنامه «خرده بورژواها”ی ماکسیم گورکی با نام «انگل‌ها»  در سالن تئاتر فرهنگ و هنر رشت ووو…

شب اجرای نمایش انگل‌ها سوزن می انداختی جا نبود، زیرسالن پر بود از دو دسته تماشاچی. از یک سو روشنفکران چپ و دمکرات گیلانی و خیل عظیم دانشجویانی که از تهران آمده بودند و از دیگر سو،  ساواکی‌های محلی و اعزامی از تهران! وقتی بازیگری در صحنه که نقش کارگر را ایفا میکرد با صدایی نافذ گفت: آنکه کار می کند ارباب است؛ سالن منفجر شد از صدای کف‌زدن‌های جسورانه چپ‌ها؛ و تو چشمان خشمگین ساواکی‌ها را می دیدی که  در  فضای نیمه  تاریک سا لن می کوشیدند کف‌زنندگان را  شناسایی کنند!

اجرا ی نمایشنا مه آموزگارن ِ محسن یلفا نی در تهران آن هم در حال و هوا ی جنبش مسلحانه، عملاً شورشی بود علیه استبداد شاهی. و سر ا نجام اجرای «چهره های سیمون ماشار» بود در سالن تئاتر دانشکده هنرهای دراماتیک ِ دانشگاه تهرا ن آن هم  با چه استقبالی و چه شوری و چه حضوری!

برای دیدن اجرای شب نخست ـ چون معلوم نبود شب دومی هم ممکن باشد ـ از رشت راهی تهرن شده بودم و چند ساعتی قبل از اجرا رسیده بودم به سالن و یکسر رفتم پشت صحنه برای دیدن بچه‌ها. اکبر دکوراتور نمایش بود و همراه دائماً در حرکت! علاوه بر بازیگران که اکثرشان را می شناختم و دوستان من بودند مثل محمود و محسن و… ، یاران  دیگری هم بودند از جمله باقر مومنی، سیاوش کسرایی و آن یار کودکی و نوجوانی من خسرو  گلسرخی  که روی چهره گربه‌سانش یک عالمه سبیل نشانده بود و برای تدارک دومین شماره نشریه‌اش در تکاپو بود.

کارگردان این نمایش سعید بود اما به جای اصلان اصلانیان که بازداشت شده بود، نقش پیر مرد را هم بازی می کرد. به محض اینکه به صحنه آمد، سا لن با کف‌زد ن تماشاچیان از جا کنده شد. مگر می شود؟

نام سعید را که یکی از پایه‌گذاران «انجمن تئاتر ایران» بود، نمی توان از تاریخ تئاتر مردمی، تئاتر اعتراض و تئاتر شورش علیه استبداد و نظام سرمایه‌داری نادیده گرفت. با همان قاطعیت که نمی توان او را از شعر مقاومت، شعر سیاسی و شورشی، شعر اعتراض علیه استبداد و استثمار انسان از انسان جدا کرد. و به همین اعتبار هم  نمی توان او را از کانون نویسندگان ایران جدا کرد و نقش او را به سهم خود در دفاع از آزادی اندیشه و قلم و بیان، بدون هیچ حصر و استثاء نادیده گرفت. میخواهم تأکید کنم که سعید ِ شاعر، سعید ِ کارگردان و بازیگر تئاتر، سعید ِ دبیر کانون نویسندگان، سعید فدائی بود. پشمرگه‌ی انقلابی که هماره در صف اول اعتراض استوار ایستاده بود .

در زندان‌های پسر رضاخان میرپنج هم همیشه حضورِ حاضر بود . با جسارتی شورانگیز، با روحیه بالای رشک‌انگیز. به عنوان نمونه؛ وقتی ورزش جمعی را برای زیر فشار قرار دادن زندا نیان ممنوع کرده بودند، زندانیانی را که  به این امر تن در نمی دادند ـ و اکثریت قاطع زندانیان ـ  دسته دسته می بردند زیر «هشت»  دستبد قپانی می زدند و می بستند به شلاق و یا با دستبند فلزی به میله‌های اتاق ملاقات آویزان  می کردند و با این حال آن‌ها را می انداختند درسلول‌های انفرادی کثیف و غیرقابل تحمل زندان قصر. هر روز دسته‌ای را به همین نحو می بردند و دسته قبلی را بر می گرداندند. زندانیان بازگشته، بویژه آنان که لت و پار شده بودند، معمولاً به تقاضای بقیه  یکی دو روزی ا ستراحت می کردند و دوباره درحلقه یارا ن، به ورزش جمعی می پیوستند. سعید هم از ا نفردی بر گشته بود با پاهای آش و لاش، اما بدون  لحظه‌ای استراحت با سماجت تمام  یکسره رفته بود وسط حلقه ورزشکاران و با صدایی بلند که نگهبان پشت بند هم بشنود، به شمارش حرکات نرمش ادامه دا د ه بود و دوباره به زیر هشت فراخوانده شده بود و باز، همان شلاق خوردن‌ها و آویزان شدن‌ها و انفرادی رفتن‌ها!

در بیرون زندان مگر چه بود؟ در بیرون هم مگر آرمش داشت؟ پس از این‌که به دستور ساواک زیرزمین ِ  تا لار قندریز بروی ما کانونیان بسته شد، در مواردی اعضای کانون در دبیرستان “به‌آذین” گردهم می آمدند. سالنی که ما در آن گرد می آمدیم، در ا نتهای راهرویی قرارداشت قدیمی و فرسوده، چوبی و پل‌کوبی شده. عبور از این راهروی  دراز با سروصدا و قژا قژ تخته‌های فرسوده توأم بود و طنین کوبش پوتین‌های سربازی را داشت. در چنین فضایی بدور از چشم ساواک گردآمده بودیم و سعید در حلقه کانونیان برای اولین بار مقاله «نوعی از هنر و نوعی از ادبیات» را می خواند که سرشار بود از صراحت و رودررویی با نظام استبدادی شاهی. ضربآهنگ هر گام عابری در راهرو ، سالن ِ  کوچک سخنرانی را می لرزانید و ناخواسته سرها بر می گشت سمت در به انتظار هجوم مأموران ساواک و پاسبانان! سعید اما بی‌خیال و با اعتماد به نفسی تمام و صدایی که مثل همیشه ا ندکی خش داشت،  مصصم و رسا ادعا نامه‌اش را علیه هنر مجاز و حکومت استبدادی قرائت می کرد:  «دیکتاتوری و سانسوردر قلمرو هنر و اندیشه، چنان وسعت یافته که بررسی همواره آن وظیفه هر هنرمند و ادیبی است…. »

همین روحیه نترس و شجاع در شب‌های انستیتو گوته نه تنها گردانندگان که برخی از هنرمندان مدعی  را هم به وحشت انداخت. آنان جبونی و بی نفسی خود را پشت انتقاد از سماجت سعید پنهان کردند!

همین استواری همه جا و در همه حال صادق بود، چه در نمایشنامه‌هایش؛ «حسنک وزیر»، «عباس آقا کارگر ایران ناسیونال » و…چه در اجرای نمایشنامه‌ها و بعضاً بازسازی متن آن‌ها  و چه در اشعار توفنده‌اش. ا شعاری که ا و پس از قیام سیاهکل ساخته بود، توپ‌های آما ده شلیک بودند و نظام درنده‌خو را به مصاف می طلبیدند. همین روحیه بالا و شگفت‌انگیز در واپسین دم حیاتش هم با او بود. نقل است وقتی او را به عنوان نماد مقاومت همراه نوجونان ِ آرما‌ خو‌ا ه  در اولین صف تیرباران رو در روی جوخه مرگ قرار دادند، خواسته‌اش از قصابان نظام اسلامی این بود که او را قبل از جوان‌ها تیرباران کنند.

جایی بود که این آژیتاتور بزرگ مخاطبینش را به شور و شیدایی نکشاند؟ او قادر بود کلمه را، جمله را، بیت را که از اعماق جان و اعتقادش مایه می گرفت، در هیجان صدای خش‌دار و گرمش چنان عاطفی، مهربان، معترض و بازخواست کنند ه و توفنده به پیچاند، که امکان نداشت مخاطب تحت تأثیر قرار نگیرد.

تلاش عاشقانه‌اش برای سازمان اقلیت و دینی که بر گردن خود در باره بخون خفته‌گان فدایی  احساس می کرد، هرگز مانع از آن نشد که کانون نویسندگان ایران را مستقل از سازمان‌ها و احزاب انقلابی فراموش کند. او به کانونی مستقل با پرچم دفاع از آزادی اندیشه و بیان بدون هیچ حصر و استثناء باور داشت و خود را در خدمت آن می دانست. ماها تعدادی بودیم که عملاً فراکسیون  چپ‌های کانون را تشکیل می دادیم.  البته مثل سوسیال دمکرات‌ها ، لیبرال‌ها و توده‌ای‌ها ،سازمان یافته نبودیم زیرا گرایشات حزبی متفاوتی داشتیم، بدون این‌که لحظه‌ای آن گرایشات را در کار کانون دخالت دهیم. اما در یک چیز مشترک بودیم؛ در نپذیرفتن حکومت اسلامی ِ غاصب انقلاب در تمامیتش. در نفی رژیمی مستبد، مبتنی بر آپارتاید جنسییتی، هنرستیز، تاریک‌اندیش و  پاسدار مالکیت مقدس و دشمن آزادی و انسا ن ِ آزا د!

خانه مادر سعید، خانه یاران سعید هم بود. در این نشست‌ها نسیم خاکسار هم بود. بر نسیم تأ کید می کنم زیرا با وجود همگرایی تشکیلاتش با حکومت؛ او قاطعانه از استقلال کانون و از آزادی‌ها دفاع می کرد. و به سیاست مماشات گرانه سازمانش تن در نمی داد. حاصل این نشست‌ها تهیه دو متنی بود که در دوره دبیری ناصر پاک دامن، محسن یلفانی، زنده یاد محمد مختاری و… با موافقت هیئت دبیران به امضای اعضای کانون رسید که اسنادش موجود است.

غیرممکن است نویسندگان شرکت کننده در نشستی که به اخراج پنج تن ازنویسندگان نام‌آور توده‌ای کانون منجر شد، لحظه‌ای را فراموش کنند که سعید پشت تریبون رفت. علت این درگیری، مخالفت اعضای توده‌ای با برگزاری شب‌های شعربود که می  بایست در خدمت اعتراض به  آزادی‌کُشی‌های رژیم قرارگیرد. آنان حتی در نشریه‌اشان «افشا» کردنده بودند  که در کانون ضدانقلاب رخنه کرده است!!. سعید پشت تریبون خطاب به به‌آذین ـ که ما ا و را همواره بزرگ خود بحساب می آوردیم و در گذشته انتخاب ما نوجوانان و جوانان چپ بود در برابر جلال آل‌احمد و نیروی سومی‌ها  ـ گفت: به به آذین نویسنده، مترجم و آموزگارخود احترام می گذارم اما به آذین ِ مخالف ِ آزادی‌های بدون حصر و استثناء را در درون کانون نویسندگان نمی پذیرم. ایشان و همراهان خط امامی ایشان باید بروند. این  همان نشستی بود که طرفداران امام «ضدامپریالیست» از کانون ا نشعاب کردند و رفتند «شورای نویسندگان و هنرمندان» را تشکیل دادند. البته بسیاری از آنان خوشبختانه امروزه به کانون بازگشته‌اند.

سانجام اما حکومت ارتجاع تاب نیا ورد و  سعید عاشق را در شب عروسی‌اش ربود و این آتشفشان مدافع مردمان لگدمال شد ه را خاموش کرد و داماد ما را به خون نشانید!

هنوز سی خردادی رخ ندا د ه بود و کسی باور نمی کرد سعید را دیگر نخواهد دید. دلیل و مانعی هم  برای آزادی‌اش وجود نداشت. بلافاصله کانون برای دفاع از او وکیل گرفت. وکیلش آقای ابوالحمد عضو کانون بود. می رفت و می آمد و خبرهای امیدوارکننده می آورد. آخر سعیدی که در زندان بود، عضو هیئت دبیران کانون هم بود. در آخرین دوره انتخابات  ـ قبل از سال شصت ـ پیشنهاد شد بصورت نمادین و برای فشار به حکومت سعید زندانی را غیاباً دوباره کاندید کنیم و این هم شد. با وجودی که انگشت‌شماری کینه‌ورزانه به او رأی ندادند، رأی اول را آورد! بعد از او احمد شاملو، هما ناطق، باقر پرهام ،محسن یلفانی و اسماعیل خویی شدند اعضای اصلی. هوشنگ گلشیری و من شدیم علی‌البدل. محمد محمدعلی هم شد منشی کا نون. از همان فردای بازداشت سعید، تلاش شد مجامع بین‌المللی وحقوق بشری و انجمن‌های قلم را فعال کنیم  و از طریق آن‌ها به نظام آزادی‌کُش فشار بیاوریم تا دبیر کانون را آزاد کند.

شب سی خرداد، حوالی ساعت شش هفت شب، در آن فضای پرتنش جلوی دانشگاه تهران و خیابان‌ها و کوچه‌های اطراف آن و روزهای سیاهی که رژیم توسط آدم‌کشانش مثل هادی غفاری  ـ که ا مروزه اصلاح شده‌اند، هیئت دبیران کانون موفق شد آخرین نشست علنی خود را در محل رسمی کانون در خیابان فروردین روبروی دانشگاه تهران برگزار کند. (بعد از آن جلسات ما مخفی بود و از شاملو خواسته بودیم به دلیل شناخته‌شدگی و حفظ جان عزیزش، در جلسات شرکت نکد) سراسیمه گردهم آمده بودیم که در باره ادامه کاری کانون تصمیم‌گیری کنیم،  که  در اعتراض به این آزادی‌کُشی‌ها و تشدید سرکوب‌ها و فضای رعب و وحشتی که حکومت براه انداخته  بود، بیا نیه بد هیم و در صورت حمله اوباش حکومتی، تکیف جابجایی آرشیو کانون روشن شود، که چگونه در شرایط مخفی خودمان را سازما ن بدهیم و ….

از بیرون مدام صدای هیاهو می آمد، فریاد تظاهرکنندگان با شعارهای خشن حزب‌الهی‌ها از همین نوع ِ “می کُشم می کُشم آن‌که برادرم کُشت، حزب فقط حزب‌الله…” و هرازگاهی هم صدای تک‌تیر همراه با فریادهای “کُشت کُشت” می پیچید در سرمان. در آن فضای جهنمی، درمیان رایزنی‌هایمان، سخن از بیشماری ِ بازداشت‌شدگان رفت و اعدام‌های بدون محاکمه خیابانی و سرانجام سخن از سعید ِزندانی در میان آمد .

اسماعیل خویی بغض در گلو، مشت گره‌کرده‌اش را کوبید روی میز و رو به سمت هیاهوی حزب‌الهی‌ها که هم‌چنان فضا را تسخیر کرده بود، پرسید: سعید چه می شود؟ امشب بلایی سرش نیاورند! و سرش را پایین انداخت و با همان تکیه کلام خاص خودش و برای خودش گفت: آه خدای من. وما توی خودمان فرو رفتیم! صدا ی مرگ شاعر نامیرا را شنیدیم  و خیالما ن کشیده شد به سمت آن تجسم جسارت، تجسم ِ توامان ِعشق و کینه، تجسم شعر اعتراض؛ آن کارگردان و بازیگر شورشی، آن رزمنده کمونیستی که سر در را ه بهروزی مردمان لگدمال شده نها ده بود… پس آن صدای خروشان خاموش می شُد؟ پس نظام اسلامی می رفت آن چراغ را بمیراند؟ اما مگر او مردنی است؟ مگر صدای او صدایی میراست؟ پس این کیست که با همان صدای خَش‌دارو گرم و پُر، در حالی که پلک‌ها‌یش را مدام به‌هم می کوبد، دارد برای کارگران و زحمتکشان ِ میهن در بند شعر می خواند:

سهم ما را بدهید

ما؛

در کارخانه‌ها

و معدن‌های تاریک

                        می سوزیم

ومثل توده‌های نیم‌سوز

از دهان برق و زغال

بیرون می ریزیم

سهم ما گرفتنی‌ست

                        می دا نیم…….

چهره‌اش رودرروی من قرار دارد، با همان چشمان شفاف و تیز و بُز، به مهربانی نگاهم می کند و بی آن‌که چشم ا ز من بکند، تندتند پلک‌هایش به‌هم می کوبد و می زند به خند ه، سر و شانه را اندکی عقب می کشد و قاه‌قاه می خندد. قاه‌قاه خندیدنش می شُکفد و فضا را پُر می کند و زما ن را پُر می کند. می‌خندد….می خندد…می خندد این قناری عاشق که کاکلش خونین است.

                                                                                                    حسن حسا م

                                                                                                         پاریس

مضمون این متن طی گفتاری به مناسبت سالگشت تیرباران سعید سلطان‌پور در شهر یوتوبوری ِ سوئد بیان شد.

POST A COMMENT.