با تابستان ۹۷ حمید هم از میان ما رفت

وقتی که خبرش رو شنیدم، باورش برام سخت بود، هرچند که بیماری‌اش سرطان پیشرفته‌ی ریه بود.

در بخشی از تشکیلات شرق تهران سازمان چریک‌های فدایی خلق که ما بودیم، حمید زیاد داشتیم و برای همین همه‌ی حمیدها یک لقبی گرفته بودند. حمید کورد (کیومرث احمدی اعدام تابستان ۶۷)، حمید دراز (حمیدرضا زمانی اعدام فروردین ۶۶)، حمید سیاه، حمید پلخانف و بالاخره حمید بوخارین، حمیدرضا اشعاری که امسال رفاقت ما ۴۰ ساله شد.

۸ شهریور ۶۷، حمید توی گوهردشت بند ملی‌کش‌ها بود که تمام بچه‌ها رو از بند بیرون کشیدند تا سلاخی کنند. حمید که از اخبار اعدام‌ها مثل سایر هم‌بندی‌ها شب قبل با خبر شده بود، از اون تابستان فراموش نشدنی جان بدر برد. تعدادی از عزیزترین رفقاش هم‌چون حسین ملا طالقانی اما نه. سی سال بعد ۴ شهریور (۲۶ اوت) نوبت به حمید رسید و سرطانی که ریه‌های اون رو به تسخیر درآورده بود، حمید رو از پا درآورد.

بعد از قیام ۵۷ و از مدرسه با هم رفیق شده بودیم، هر دو مثل تعدادی دیگه از بچه‌های مدرسه بنای رفاقت‌مون بر هواداری از سازمان چریک‌های فدایی خلق شکل گرفته بود، و چه روزهایی. توی همه‌ی بچه‌ها رفاقت من و دو تا حمیدها اما جور دیگه‌ای رقم خورد، اغلب با هم بودیم، من و حمید بوخارین و حمید پلخانف. دو تا حمیدها سوم دبیرستان بودند و من اول دبیرستان.

از میانه‌ی بهار ۵۸ که به حوزه‌ی محلات شرق تهران منتقل شدیم، ما سه تا همراه با سه تای دیگه توی یک هسته قرار گرفتیم. یکی شهرام و از بچه‌های مدرسه‌ی ما بود اما قبل از این‌که ۵۸ تموم بشه راه‌کارگری شد. دو تای دیگه یکی کارگر یکی از کارخونه‌های شرق تهران بود و دیگری کارگر خیاط و عضو سندیکای خیاطان که البته کمی بعدتر به هسته‌ی ما منتقل شد، و چه روزهایی.

سال ۱۳۴۰ در تهران به دنیا اومده بود اما پدر و مادرش مازندرانی بودند، بابلسر یا یه شهر دیگه اون نزدیک‌ها. توی هیچ‌کاری کم نمی‌آورد و کم هم نمی‌گذاشت. یکی از مهم‌ترین ویژگی‌هاش صداقت‌اش بود، به زلالی آب. خنده‌های قشنگ و صورت مهربانی داشت، به‌خصوص وقتی از ته دل می‌خندید، خیلی می‌چسبید. تکه کلام‌اش این بود “قربونت برم”، و چه روزهایی.

تظاهرات سال ۵۸ از دانشگاه تا سفارت آمریکا، برای جلوگیری از نفوذ فالانژها بچه‌ها دستاشون‌رو به هم زنجیر کرده بودند، یهو یکی از فالانژها اومد یقه حمید رو گرفت، حمید هم که دست‌اش تو زنجیر انسانی بود، نمی‌خواست زنجیر رو ول بکنه. هر بار که فالانژه یقه‌ حمید رو که تو دست‌اش بود تکون می‌داد، حمید فقط یه “اِه” می‌گفت، محکم‌تر که تکون می‌داد، حمید می‌گفت “اِه اهِ”. بالاخره یکی از هواداران سازمان که خیلی گُنده بود اومد و فالانژه رو مثل موش بلند کرد و انداخت اون طرف، اما این “اِه” با ما موند و بارها حمید رو با همین خاطره و “اِه” گفتن‌اش اذیت ‌کردیم و خندیدیم، چه روزهایی بود هر روزش یه خاطره.

تابستان ۵۹، حمید اصرار می‌کرد که موتورسواری رو به اون یاد بدم. من زودتر یاد گرفته بودم. یک روز گفتم باشه بریم. توی خیابون تخت‌جمشید به سمت دانشگاه مسیر اتوبوس بود، حمید پشت فرمون بود و من ترکش، حمید گاز می‌داد و من هم می‌گفتم آفرین خوب می‌ری. یهو چراغ قرمز شد، سرعت ما اما خیلی زیاد شده بود و ترمز نتونست کاری بکنه. با موتور رفتیم تو دل یک ماشین تویوتا و من از پشت حمید پرت شدم روی صندوق عقب ماشین و افتادم روی زمین. حمید اما چیزی‌اش نشد، کتف‌ام اما استخونش یه مقدار  زد بیرون که تا حالا هم با منه. این هم یه یادگاری از حمید، خیلی دیوونه بودیم.

زمستان ۵۸، یکبار موقع پخش و نصب اعلامیه تو خیابون “ارباب مهدی” یه یارو که فکر می‌کنم ساواکی بود، با ما درگیر شد، می‌گفت منظور شما از عموسام با این ریش خمینیه. حمید خوب از پس‌اش براومد، یارو در رفت. اوایل ۵۸ البته دو تا حمیدها جلوی مدرسه از فالانژها یک بار خیلی کتک خوردند. برخلاف حمید پلخانف که برای پخش اعلامیه همش خواب می‌موند و شده بود ماجرا، حمید بوخارین همیشه بود و چون خونه‌اش دور بود، شب پیش من می‌خوابید تا با هم بریم. امان از دست این حمید پلخانف! ساعت رو کوک می‌کرد ولی وقتی ساعت زنگ می‌زد، زنگ رو خاموش می‌کرد و دوباره می‌خوابید، حمید بوخارین اما نه، همیشه بود. مادرم خیلی دوست‌اش داشت.

سال ۶۴ توی اتاق‌های دربسته‌ی سالن ۳ آموزشگاه اوین بودیم، حمید اتاق ۷۰ بود و من ۶۴. مدتی بود که ملاقاتی نداشتم. از طریق سرویس بهداشتی با هم تماس داشتیم، روی کاغذ خبرها و مطالب لازم دیگر رو ریز می‌نوشتیم و توی کاسه‌ی توالت جاسازی می‌کردیم، جایی که عقل جن هم به اون نمی‌رسید اما به عقل جمشید الوکی (منصور) از رفقای عزیز فدایی ما می‌رسید. از خلاقیت سرشار بود، هرگز کسی رو با خلاقیت‌های اون ندیدم و چقدر جمشید حمید رو دوست داشت. یکی از روزهای سرد زمستان بود، نامه حمید رو از محل جاسازی برداشتم. وقتی به اتاق برگشتیم، برای خواندن نامه طبق معمول رفتم روی طبقه سومِ تنها تخت اتاق دراز کشیدم و پتو رو روی سرم کشیدم. هرگز یادم نرفته نامه‌ی پُردرد و با احساسی رو که حمید برای من نوشته بود تا خبر درگذشت مادرم رو به من بده که در ملاقات از مادر خودش شنیده بود.

دیروز ۸ شهریور (۳۰ اوت) دیدم از طریق واتس‌اپ حمید پلخانف پیغام داده، نگاه کردم. مثل همون روز! انگار زیر پتو هستم و دارم اون نامه رو می‌خونم دوباره به من همون احساس دست داد. برام نوشته بود: “”دیدی که رسوا شد دلم، غرق تمنا شد دلم” آهنگی که در دیدار سال پیش برایم حمید زمزمه می‌کرد. نمی‌دانم خبر داری. … تماس گرفت و گفت که رفیق خوبم دیگه در میان ما نیست. یار دیرین با تمام رنج‌های زندان و زندگی رفت. در ذهن من صورت جوان ۱۸ ساله او با موهای سیاه و پوتین سربازی که سرودهای کوهستان را در دل کوه و شهر می‌خواند و شب‌ها و روزها که تبلیغ و پخش اعلامیه می‌کردیم زنده است”. بعدش هم زنگ زد و گریه کرد.

در جریان انشعاب، اکثریت بسیار بزرگ بچه‌های محلات شرق تهران – از جمله ما – اقلیتی شدند. بعد از انشعاب، حمید به حوزه محلات جنوب تهران سازمان منتقل شد و چند نفر از هواداران دروازه غار به او وصل شدند. فضای جدیدی در فعالیت‌هاش باز شده بود و این باعث شده بود که حمید شکوفاتر بشه و توانایی‌هاش بیشتر به چشم بیاد. دو نفر از اون هواداران دو رفیق زن بودند که خواهر بودند و سن‌شان هم از حمید که اون موقع هنوز ۱۹ سالش نشده بود، بیشتر بود. سال‌ها بعد باز در فکر این بود که سرنوشت این دو خواهر چی شد، براش مهم بود. از سرنوشت بقیه‌ی بچه‌های دروازه غار البته خبر داشت. یکی‌شون رفیق خوب‌مون عزیز محمدرحیمی بود که سال ۶۰ اعدام شد.

باروت کوبی محله‌ای بود جنب کارخانه سیمان و پایین‌تر از دولت آباد که محل زندگی برخی از کارگران سیمان هم بود. یک محله‌ی کارگری در جنوب تهران و حمید که تازه دیپلم گرفته بود با توجیه این‌که معلمه اون جا اتاقی کرایه کرد. در همین محل هم موقع شعارنویسی دستگیر شد، ۲۶ آذر ۵۹.

درست موقع انشعاب، امتحان نهایی سال آخر دبیرستان بود و حمید که به دلیل فعالیت‌های سیاسی، تمام سال درس نخونده بود، تنها در روزهای امتحانات رفت سراغ کتاب‌هاش و خرداد هم قبول شد. البته معدل‌اش هم‌چین بالا نبود ولی این مهم بود که خرداد قبول شد و کارش به شهریور نکشید.

بعد از چهل روز که در بند موقت اوین بود (اون موقع نامش بند ۳۲۵ بود که دو بند ۵ و ۶ هم اون‌جا بودند)، حمید رو به بند یک منتقل کردند. این قسمت در واقع بخش اصلی زندان بود که جدا از بهداری، یک بند جداگانه برای زنان و بند ۲۰۹، چهار بند دو طبقه داشت که به بندهای ۱، ۲، ۳ و ۴ معروف بودند. در بند یک زندانیان سیاسی با زندانیان عادی قاطی بودند برخلاف بندهای ۲ و ۳ که زندانیان سیاسی تونسته بودند بند رو جدا بکنند. بند ۳ بالا و ۲ پایین متعلق به زندانیان سیاسی بود. در بند یک اگرچه اتاق‌های بچه‌های سیاسی جدا بود، اما قاطی بودن بند این فرصت رو به زندانبان داده بود تا برخی از لومپن‌ها رو علیه سیاسی‌ها به کار بگیره. ۲۵ خرداد هم همین موضوع منجر به یک درگیری شدید شد که زندانبان هم علیه زندانیان سیاسی وارد ماجرا شد و بچه‌های سیاسی رو با بردن به زیرهشت حسابی کتک زدند، حمید هم اون روز حسابی کتک خورد. بعد از ۳۰ خرداد حمید رو چند ماهی در اوین نگه داشتند و اوایل پاییز به همراه جمشید الوکی و سایر بچه‌های زندانی دستگیری قبل از سی خرداد، به زندان قزل‌حصار واحد ۳ منتقل شد. در چند ماهی که بعد از ۳۰ خرداد در اوین بود، با جمشید الوکی توی یک اتاق بود و از اون‌جا هم رفاقت‌شون شکل گرفت.

در زندان قزل‌حصار، حمید یا در بندهای تنبیهی بود یا در اتاق‌هایی که از نظر توابین که از طرف زیرهشت مسئولیت بند رو داشتند اتاق سرموضعی‌ها محسوب می‌شد، مثل اتاق ۲۱ بند یک واحد سه قزل‌حصار در انتهای سال ۶۰ و سال ۶۱. بعد از قزل‌حصار هم بیش از دو سال رو در سلول‌های انفرادی گوهردشت گذروند تا فروردین ۶۴.

۲۳ فروردین ۶۴ حمید رو به بند ما – بند ۱۷ گوهردشت – آوردند و فردای اون روز هم من و حمید رو با اتوبوس به زندان اوین منتقل کردند. هر دو ملی‌کش بودیم. بعد سه سال – فروردین ۶۱ – که از هم جدا شده بودیم، حالا در کنار هم در اتوبوس نشسته بودیم، و چه روزی. اتوبوس بعد از گوهردشت به قزل‌حصار رفت و ملی‌کش‌های اون‌جا هم سوار اتوبوس شدند، اما وسط راه پنچر کرد. ما رو از اتوبوس پیاده کردند و دور تا دور ما رو نیروهای مسلح گذاشتند. درست روبروی پیکان شهر. مردم هم همه با تعجب به یک مشت جوون رنگ و رو رفته که دمپایی به پا داشتند نگاه می‌کردند. هر چی بود چند ساعتی بیرون زندان بودیم.

دو ماه در سلول‌های انفرادی “آسایشگاه” اوین بود تا به اتاق ۷۰ بند ۳ “آموزشگاه” منتقل شد. هم من بودم، هم جمشید، هم حمید و هم چند تا از رفقای دیگه مثل علی شرف. تا موقعی که بند ۳ آموزشگاه در خرداد ۶۵ عمومی شد، حمید تو همین اتاق بود. در تمام این سال‌ها و به‌رغم تمام سختی‌ها و شکنجه‌ها، حمید محکم و استوار بر سر عقایدش موند و در جمع رفقای اقلیت هم توی هر بندی که بود، همیشه جزء فعال‌ترین رفقا بود. حمید تا اواخر سال ۶۴ با نام مستعار “محسن محامدی” در زندان بود تا این‌که به دلیل لو رفتن اسم اصلی من اون هم مجبور شد اسم‌اش رو بده. توی زندون با اشاره به تواب‌ها می‌گفت: “هرگز نمی‌تونم تصور بکنم که خیانت کنم”. حمید اگرچه زود دستگیر شد و فرصت پیدا نکرد تا در درون تشکیلات و از کار تشکیلاتی تجارب بیشتری اندوخته بکنه اما زندان خیلی چیزها به‌اش آموخت. می‌گفت “چیزهایی تو زندان یاد گرفتم که هیچ جا نمی‌شد اون‌ها را یاد گرفت”. زندان برای زندانیانی مثل حمید، زندان نبود، قامت‌شون بلندتر از زندان بود که اون‌ها رو به اسارت بکشه.

بهار سال ۶۶ و با انتقال ملی‌کش‌ها به بند ۴ (بندهای قدیم اوین)، حمید هم به این بند منتقل شد تا زمانی که ملی‌کش‌ها رو در بهار ۶۷ به گوهردشت منتقل کردند. بعد از کشتار تابستان ۶۷ تا بهمن‌ماه در بندهای مختلف بود تا این که بعد از هشت سال و دو ماه از زندان آزاد شد. حمید تنها به دو سال زندان محکوم شده بود. پاییز سال ۶۵ در دادیاری فرمی به‌اش دادند تا در صورت امضای اون از زندان آزاد بشه. در این فرم نوشته بود “تعهد می‌دهم پس از آزادی با سازمان معاند اقلیت همکاری نکنم”، اما او حاضر به امضای این فرم هم نشد تا تابستان ۶۷ را به چشم ببینه.

بعد از آزادی باز هم با هم بودیم، چند روز از عید سال ۶۸ رو با هم در بابلسر گذروندیم. این بار خانواده‌ها هم بودند همه با هم در خانه‌ی پدری حمید. بعد از آزادی، حمید سعی کرد درس بخونه و بره دانشگاه اما مشکلات معیشتی هم در سر راهش بود و مجبور شد بعد از مدتی شروع به کار بکنه، حمید موقع آزادی از زندان ۲۷ سالش بود.

حمید ازدواج کرد، پدر “پرنیان” شد، برای تامین معاش و رهایی از شرایط سخت سیاسی و پلیسی ایران، به آمریکا رفت و بالاخره اونجا ماندگار شد. در آمریکا هم پدر “آوا” شد، سخت کار می‌کرد، خیلی سخت والبته چاره‌ای هم به نظر می‌اومد نداره. آمریکا بود و اون تنها اندوخته‌اش تجربیات مبارزاتی‌اش بود که با اون ریالی نمی‌تونست دربیاره. پس باید از صفر شروع می‌کرد و سخت کار می‌کرد.

حمید کارش شد نصب دستگاه‌های تهویه. جاهایی هم بودند که آزبست در آن‌ها به کار رفته بود. می‌گفت از ماسک استفاده می‌کنم اما ذرات بسیار ریز و نامریی رها شده از آزبست که می‌تونه قطرشون‌ کمتر از ۵/ ۰ میکرون باشه، بی‌رحم‌تر از این بودند که حمید براش آماده شده باشه.

خیلی لاغر شد، فکر می‌کرد از کار زیاده اما وقتی غده‌ای در پشت گوش‌اش ظاهر شد، رفت آزمایش داد و دید که به سرطان ریه مبتلا شده و به جاهای دیگه بدن‌اش هم سرایت کرده.

از وقتی که اولین بار به من گفت به سرطان ریه دچار شدم تا رفتن‌اش از این دیار تنها چهار ماه طول کشید (آوریل تا آگوست). در این مدت چندین بار تلفنی با هم صحبت کردیم، خیلی روحیه داشت. می‌گفت ما اهل مبارزه‌ایم، می‌گفت می‌خوام سرنگونی جمهوری اسلامی رو ببینم، می‌گفت هنوز خیلی کارها داریم. سرحال بود، روحیه بالایی داشت و من هم از او روحیه ‌گرفتم.

آخرین دفعه اما از بیمارستان به من زنگ زد. قبل‌اش من چند بار زنگ زده بودم اما جواب نداده بود. گفت بیمارستانم و برای همین نتونستم جواب‌ات رو بدم. این بار اما مثل همیشه سرحال نبود ولی گفت به خاطر داروهاست. در همون حال اما مشتاق بود تا از آخرین اخبار با خبر بشه و گفت این رژیم دست بردار مردم نیست. باید توده‌ها در کنار هم قرار بگیرند و تا این نشه رژیم با ابزار سرکوب با اعتراضات پراکنده مقابله می‌کنه. این آخرین باری بود که اون رو می‌دیدم، آخه همیشه با تلفن تصویر می‌داد تا همدیگر رو ببینیم.

حمید رو که اولین بار در مدرسه دیده بودم، برای آخرین بار روی تخت بیمارستان دیدم.

حمید از تابستان ۶۷ جان به در برد اما در نقطه‌ی دیگری از جهان، قربانی نظام سرمایه‌داری شد. جایی که مجبور شده بود سخت کار کنه، و به دلیل کار و شرایط کاری به بیماری سرطان مبتلا شد و در نهایت هم قربانی این شرایط کاری! شرایط کاری آلوده به مواد سرطان‌زا.

حمید خوبم!

رفیق من!

عزیز من!

“قربونت برم”!

زود رفتی، هنوز خیلی کارها بود که باید انجام می‌دادیم.

 

یادش گرامی

رحمان

۹ شهریور ۱۳۹۷ برابر با ۳۱ اوت ۲۰۱۸

Website Comments

  1. رسول
    Reply

    با درود رفیق رحمان تشکر .و…………………………………………رسول

POST A COMMENT.