لنگهٔ جوراب

سرم را از زیر پتو بیرون آوردم. ابر زیادی هوا را سیاه کرده بود. پدرم خواب بود. لحاف را محکم دورخودش پیچیده. حتماً سردش است. منم دلم می‌خواهد دوباره بخوابم. سرم را کردم زیر پتو. این صبح زود بیرون رفتن چه کارسختی است. چطور این‌همه سال پدرم صبح زود ازخانه بیرون می‌رفت. یادم افتاد شب‌ها که می‌آمد، وقتی سردم بود با لبخند شیرین‌اش مرا به آغوشش دعوت می‌کرد. من با ذوق می‌دویدم و هنوز نرسیده ازنگاهش گرم شده بودم برای مدت طولانی بغلش می‌ماندم. سرفه که می‌کرد، شکمش بالا و پائین می‌رفت. ازته دل می‌خندیدم. بهانه خنده من چه ساده‌بود. قبلاً صبح خیلی زود بیرون می‌رفت. الان سه ماه است ازرختخواب بیرون نیامده‌است. حالا نوبت من است. وقتی به کوچه می‌رسم زمستان را توی تنم حس می‌کنم. ازسرما بیزارم. با اصغرآقا بنا که دوست پدرم است سر کار می‌روم. زنگ را که می‌زنم زنش می‌گوید بچه جان صبرکن الان می‌آید. تا بیاید درختان کاج را می‌شمارم. خانه‌ها را نگاه می‌کنم که یکی یکی چراغ‌هایشان روشن می‌شود. کارگرانی با لباس‌های مخصوص و یکدست سرکار می‌روند. سردم بود. دستم سوزن سوزن می‌شود. بوی برف می‌آمد. دلم می‌خواهد به خانه برگردم. اصغرآقا آمد وباهم راه می‌افتیم.

درمیدان سوارماشین می‌شویم. گنجشک‌ها سرحال بودند، سروصدای زیادی به راه انداخته بودند برعکس ما که خواب آلو وکسل بودیم. صاحب کار قول داده بود امروزمزد همه کارگران رامی‌دهد.‌ می‌دانستم چه می‌خواهم بخرم. اصغرآقا می‌گفت قدر پولت را بدان تا نگاه کنی تمام می‌شود. نه من وتو بلکه هیچ‌کداممان نمی‌توانیم کار نکنیم و خانه بمانیم. هرچقدرهوا سرد باشد. هرکداممان دردی داریم که توی دل خودمان‌است. مگرمی‌دانست می‌خواهم برای پدرم چیزی بخرم؟ توی ماشین بوی نان تازه پیچیده بود. تا برسیم وناشتایی بخوریم، نان را بومی‌کشیدیم. برای ما بوی نان معطرترین عطر دنیااست. تمام روز خاک را غربال می‌کردم. آجرها را مرتب می‌چیدم. بنّا که صدایم می‌کرد می‌دانستم باید آجرها را کنار دستش بگذارم. هرچه که می‌گفت من باید گوش می‌کردم. هرچند دوست صمیمی پدرم بود ولی گاهی سرم داد می‌زد. اول‌ها بغض می‌کردم. بعد یاد حرف پدرم می‌افتادم که می‌گفت وقتی خوب شدم تورا نمی‌برم. دوباره سرجایم برمی‌گشتم. موقع نهاربرای من داستان پرت شدن پدرم را تعریف می‌کرد. این که چه بنّای ماهری‌است و وقتی ازبلندی افتاد چگونه همهٔ کارگران و حتی مردم رهگذر بالای سرش جمع‌شدند وسنگ را از روی پایش برداشتند. آخرهم می‌گفت نگران نباش خیلی‌ها مثل پدرت هستند. این پاداش من بود که زمان نهاری به من می‌داد.

زود نهارم را می‌خوردم و بقیه وقت نهاری ازبالای دیوارهای نیمه نصفه خیابان را نگاه می‌کردم. این تنها تفریح من درطول روزبود. جوان لاغراندامی کنارسطل زباله نشسته بود. پیرمردی گوشه پیاده‌رو نخ چند بادکنک را به چوبی که دستش گرفته بود با دستی لرزان گره می‌زد و بخار از دهانش بیرون می‌آمد. زن‌ها برای خرید، دور وانتی جمع شده بودند که با بلندگو داد می‌زد ارزان بخرید. ماشین صاحب کارما، کنارساختمان نیمه تمام نگه‌داشت. دخترکوچگی با پالتویی که دور یقه‌اش پوست سفید و براقی بود با احتیاط تمام پیاده‌شد. پدرش دستش را محکم گرفته بود. ازپله‌های نیمه تمام بالا می‌آمدند. جوری پدرش دستش را گرفته بود که انگار راه رفتن بلد نیست. خنده‌ام گرفت. کفش‌هایش تا نزدیک زانویش بود. صورتش سرخ وگرم وشاد شبیه عروسک‌های پشت ویترین بود. صاحب کار پدرم مزد کارگران را به تعداد روزهای کارشان با دقت و وسواس خاصی حساب می‌کرد. بالای سرمن ایستاد و حال پدرم را پرسید و پولی کف دست من گذاشت. مزد یک هفته کارم بود. گفت خوب کردی آمدی سر کار پدرت ازهیچ که بهتراست. وگرنه ازکجا باید پول خورد وخوراکتان را دربیاورید. پدر بیچاره‌ات که نمی‌تواند فعلاً کارکند. یک اتفاق بود و توهم دیگر بزرگ شده‌ای. حالا هم که کارداری. ازاین که احساس می‌کند به ما احسان می‌کند، راضی به نظرمی‌رسید. دخترش مدام نق می‌زد که ازبوی این‌جا حالم بهم می‌خورد و بابا پس کی می‌ریم برف بازی؟ ازپله‌ها پایین رفتند آن طرف خیابان سوارماشین مشکی رنگشان‌شدند. دلم برای پدرم سوخت. دلم برای بنّا سوخت. دلم برای همه‌مان گرفت. دلم می‌خواست به خانه بروم. دلم می‌خواست بپرم بغل پدرم وگریه کنم. دستمان یخ‌زده بود. ما مثل صاحب‌کار و دخترش لباسمان گرم نبود. سرما هم بین ما به تساوی تقسیم نشده‌بود. برای‌آن‌ها برف سفید وقشنگ است. سرگرمی زیبایی است. برای ما برف فقط سرداست.

ساعت نزدیک به پنج شد. کارگران دست‌هایشان را می‌شستند که من بیرون آمدم. دویدم و یک جفت جوراب پشمی خریدم. چندبارهم پرسیدم گرم هست؟ حتماً پا را گرم می‌کند؟ بقیه پول را ته جیبم گذاشتم. در ماشین خوابم برده بود. دستی به شانه‌ام خورد. اصغر آقاگفت بیدارشو رسیدیم. با سرعت طرف خانه می‌دویدم. حتماً خیلی خوشحال می‌شود. چه خبری داری که این همه سرحالی؟ هردو می‌خندیم. می‌خواستم لحاف را ازروی پایش کنار بزنم. قیافه پدرم درهم کشیده‌شد. جوری ناراحت شد که جا خوردم. رنگش تیره شد. ازچند ماه پیش این لحاف را دور خودش پیچیده و کنار نمی‌زند. دستم را در جیبم بردم و جوراب پشمی را نشانش دادم. کنارش رفتم وبه سرعت لحاف را کنارزدم. صورتش ناگهان درهم شکست. خشکم زد. سرجایم میخکوب شدم. تازه فهمیدم یک لنگه جوراب اضافی است.

صاحب کار پدرم راست می‌گفت من بزرگ شدم. درست همان موقع که آن مزد ناچیزرا کف دستم گذاشت. آن زمان که پای پدرم رادیدم و پشت کردم تا اشک‌هایم را نبیند و من هم لرزیدن شانه‌هایش را وقتی هق‌هق می‌کرد. همان لحظه که یک لنگه جوراب را از جلوی چشمش دور کردم. ازصبح فردای آن شب که رفتن سرکار برایم لازم وحتمی شد، من ناگهان خیلی بیشتر از بزرگ‌ترها بزرگ شدم. عصر هنگام برگشت، به بهانه قدم زدن ازهمه فاصله گرفتم. در کوچه‌های خلوت و سرد برگ‌های زمین ریخته با باد می‌رفتند. با خودم می‌گفتم خیلی‌ها گمان می‌کنند خودشان راه می‌روند اما شاید باد آن‌ها را می‌برد. یا فکر می‌کنند راه می‌روند اما به نظرمی‌رسد درجا ایستاده‌اند. من درکجای این سرزمین خسته ایستاده‌ام؟ آیا من راه می‌روم یا درجا ایستاده‌ام؟ چراغ‌های شهر روشن شده بود. تگرگ سخت وسردی برسرم می‌کوبید. وقتی بالای سرجوراب فروش ایستادم و یک لنگه جوراب را دستش دادم. تعجب او مرا به گریه انداخت. به سختی گفتم یک لنگه بی استفاده ماند. نگه دار! این جا محله کارگرنشین است. کارگران دست وپای زیادی را سر کار جا می‌گذارند.

۳۰ بهمن ۱۴۰۳

کنش‌یار

 

POST A COMMENT.