زمستان شروع شدهاست. گنجشکها با جثه کوچکشان روی گردن لخت وسرد شاخهها نشستهاند. درختان با فروتنی تمام درهرپگاه میزبان پرندگان رنگی خوشآوازهستند. بی هیچ شکوهای. پرندگان آوازهخوان ازاین شاخه به آن شاخه درگردشاند. درخت به درخت به اتفاق سفرمیکنند ودریک همسرایی باشکوه، نغمه سرمیدهند. درهرپگاه زندگی را درآوازشان پروازمیدهند. بیآنکه لحظهای را به عبث سرکنند. درهرسحر، دامن سیاه شب را کنارمیزنند و لذت طلوع صبح را از دهان خیال و رؤیا بیرون میکشند و مزه مزه میکنند. قلب باغ بیدارمیشود، هرچند با درختان لخت و یخزده. کسی نمیداند درهرپگاه چندین پرنده عاشق میشوند. هیچکس نمیداند چند پرنده معیارکهنه ارتفاع را میشکند وازکسالت تکرار رد میشود. آنزمان که زخمی زشاخهای شکسته بربالشان رسد، بالهای عاطفه را میگشایند و مرهم زخم یکدیگرمیشوند. آنگاه که ازسکون خسته میشوند پرواز را انتخاب میکنند. کسی نمیداند پرندگان هرسپیده دم برای رهایی ازقفس تا کجا اوج میگیرند. حتی در روزهای سرد. پائیز با نهیب زمستان تمام برگهایش ریختهاست و تنها برگ جا مانده برخاک میافتد.
صبح زود است. آلودگی قبل ازهمه در هوای شهر روانه شدهاست. زندگی درهوایی آلوده ونفسگیرازته کوچهای بن بست برای مردم آغازمیشود. همهجا تعطیل است. شهرتعطیل است. کسی جرأت نمیکند ازخانه بیرون برود. سرمایهداران در ویلاهای خوش آب وهوا وفرحبخش خود بهسرمیبرند. ثروتمندان درب خانههایشان را قفل کردهاند مبادا هوای آلوده به درون راه یابد. دستگاه تصفیه هوا درخانه کارگذاشتهاند و درفضایی پاک با دلی سیربرای اصلاح جهان نطق میکنند. وضعیت آلودگی هوا بهغایت نامناسب است. درشرایطی که نفسکشیدن دراین هوای دودآلود ومسموم خطرناک اعلام شدهاست، تنها کارگران وزحمتکشان سرکارشان حاضرهستند. نه داوطلبانه بلکه از سراجبار. آنچه تعطیل نمیشود کارکارگران است. آن که تعطیلی ندارد کارگر زحمتکش ومردم تهیدستاند. کودکان که ازگرسنگی وسرما دررنجاند، درهمین هوا برای داشتن یک وعده غذا درکارگاهها، درخیابانها درهرکوی وبرزن مشغول کارهستند. اکثریت مردمی که درمرزگرسنگی قراردارند، چگونه ازهوای بد و آلوده میتوانند بیمناک باشند. وقتی برای داشتن نان باید بیرون بروند و مجبورند تحت هرشرایطی کارکنند جایی برای درامان ماندن از هوای آلوده نمیماند. برای مردم تهیدست نوع مرگ چه تفاوت دارد چه ازگرسنگی باشد چه ازتنفس هوای آلوده و ناسالم. تبعیض وظلم، تفاوت طبقاتی بسیارآشکارخودش را نشان میدهد. نفس کشیدن هم طبقاتیاست.
هوا سرداست. دراتوبوس سرهای خوابآلود به شیشهها لم دادهاند. دستهای باریک استخوانی میلههای اتوبوس را چسبیدهاند. با هرتکان اتوبوس گردنها کجترو دستها چسبدهترمیشوند. اتوبوس درپیچاپیچ خیابان شلوغ، رقصان حرکت میکند. شیشه بخارگرفته درصبحی سرد با لبه آستین کودکان شفاف میشود. اما بهجزغبار و دود چیزی قابل رؤیت نیست. یقه لباس عابران تا بناگوش بالااست. سرشان ازسرما به سینه رسیدهاست. درحاشیه پیادهرو دستفروشان هرصبح بساطشان را در زمین سرد میچینند. دست درجیب وچشم بررهگذران دارند. مردم به ویترین فروشگاهها که به زیبایی تزئین شدهاند بابی اعتنایی نگاه میکنند. فروشندگان به دستفروشان نگاه دوختهاند و دستفروشان به فروشگاههایی که درب را به امید ورود مشتری بازمیگذارند و سرما را به تن میخرند وهردومیدانند دراین آشفته بازارهیچ متاعی به فروش نخواهدرفت. امروزمثل دیروزاست و با همین حساب فردا مگرچه بیشترازامروزبرایمان خواهد داشت.
وقتی اما قامتهای کوچک و لرزان دربین سرفههای خشک، فالت را میفروشند، غم واندوه صاف میآید ومینشیند بردلت. شاید درگمان هم نگنجد که چگونه شهردردود غرق شدهاست. باید هوا را نفس کشید تا دانست چگونه بوی چربی ناشی از دوده باعث سرگیجه و حال تهوع میشود. باید این مواد کشنده را استنشاق کرد تا بتوان وسعت فاجعه را درک کرد. کودکان درهمین شرایط اما ازصبح انتظار میکشند تا یک بسته فال را به فروش برسانند. کودکان و نوجوانانی که برای لقمهای نان و نمردن از گرسنگی رنج میکشند. درزندگی هرگزطعم آرامش وآسایش را نچشیدهاند. کودکان قابل احتراماند. دررژیم سرمایهداری ایران اما بالهایشان شکسته است و درخیابانها پرسه میزنند. اغلب، ظاهرکارِ کودکان را درخیابان میبینند، اما این واقعیت برهمه آشکارنیست که کودکان متأثرازمحیط پیرامون خود آنهم درخیابانها تا چه میزان آسیب میبینند. درپس چهره راحتی که ازخود نشان میدهند، و این را به دیگران القا میکنند که گویی قدرتمند و جسورند، ترس وناامنی شدیدی را تجربه میکنند. ساعات کارکودکان قفس تنگی است که پرِ پروازشان را به زنجیرکشیده ومحبوس کردهاست. بالهای عاطفه را برسرشان بازکنیم. کودکان پرندگان کوچکی هستند که هرپگاه دلشان پروازمیخواهد نه کارشاق درکارگاهها، نه سرگردانی درکوچهها وخیابانها. اکنون که از رژیم جمهوریاسلامی جزترس وضعف و زبونی چیزی نماندهاست، باآمدن به خیابان بالهای عاطفه را برسر کودکانمان بگسترانیم. شورو شوق پرواز را به کودکانمان برگردانیم.
نوجوانی فالفروش به سمت عابران میآمد. فالی چند؟ فال من چند است؟ فال همه یک قیمت است. یعنی فال همه شهریک قیمت است؟ فال آنکه درآن ماشین گران قیمت وگرم نشستهاست با فال مردم پیاده که ازسرما میلرزند یک قیمت است؟ بابهت نگاه میکند. فال خودت چنداست؟ من فقط فال دیگران را میفروشم. پس فال تورا چه کسی میفروشد؟ درفال چه مینویسند؟ آینده را پیشگویی میکنند؟ آینده تورا چه کسی فروحتهاست؟ انگارانگشت به جای درد فرو رفته باشد. خودم هم ازکارم راضی نیستم. سپس سرش را پائین انداخت وحتی یک کلمه هم حرف نزد. من هم راضی نیستم. هیچ کس راضی نیست. اما چرا چیزی تغییرنمیکند؟ نارضایتی برای تغییرشرایط بسیاربد زندگیمان به تنهایی کافی نیست. زمانی که کارگران واکثریت مردم زحمتکش مانند تو واین مردم تهیدست و بینوا که دراین هوای کشنده ازطلوع تا غروب برای یک زندگی بخورونمیر دررنج وعذاباند، بدیهی است که فقرنکبتبارشدت نارضایتی را به بالاترین حد خود رساندهاست. اما نارضایتی تنها کافی نیست. ما تهیدست هستیم دیگرباید متحد هم باشیم. چیرگی براین زمستان سرد وسخت نیازمند اتحاد و قاطعیت تزلزلناپذیر درهمبستگی ماست. زمانی طوفان خشم ما تندرمیشود که غرش عظیمی درخیابان به راه اندازیم.
درچشمان سبزش خورشید غروب میکند. وقتی که رفت دود سرد وغلیظی درفضا چرخید. طالعش را درکجا باید پیداکند؟
طلوعی باید خورشید را!
دیماه ۱۴۰۳
کنشیار
نظرات شما