یک تجربه کارگری نوشتهٔ رضا پورکریمی
از دود سیاه غلیظی که کوره ذوب آهن در هوا منتشر میکرد هیچ جانداری در امان نبود، از آدمها گرفته که در آن کارخانه کار میکردند تا جانوارانی که در آن محیط میزیستند.
کوره ذوب بی وقفه دود میکرد و همچون ابر سیاهی در سطح کارخانه شناور بود. همیشه خدا بوی مشمئز کنندهای به مشام میرسید.
بد به حال کارگرانی که در محیط باز و خارج از سولهها و دفاتر کار میکردند، از کارگران نظافتی، ساختمانی تا کارگرانی که میبایستی ضایعات آهن را تحویل بگیرند و آنها را جدا سازی کنند.
ضایعات فلزی توسط کارگران افغانی جدا سازی میشد.
آنها در یک فضای پنج هزار متری از کارخانه که ضایعات فلزی دپو شده بود میلولیدند و آهن را از فلزاتی همچون مس، چدن و روی جدا میکردند و در بشکههای فلزی جداگانهای میریختند.
هیچ قسمتی از دستهایشان را نمیدیدی که بدون زخم و جراحت باشد.
تیره روز تر از کارگران ایرانی، کارگران افغانستانی بودند که با نصف دستمزد یک کارگر بومی کار میکردند و از داشتن لوازم ایمنی و لباس و کفش کار هم برخوردار نبودند.
کارفرمای بی انصاف حتی حاضر نبود که دستکش کار به آنها بدهد که دستشان بریده نشود.
از مشاهده خون چکیده بر روی فلزات مشهود بود که این کارگران با چه زجری ساعات کار را به پایان میرسانند.
به دلیل تیزی و سطح ناصاف فلزات دستهایشان به حدی بریده شده بود که مجبور بودند آنها را با لته و پارچه بپوشانند.
کورههای ذوب همچون اژدهای خشمگین دودها را به هوا معلق میکردند و از دور دستها میشد این غبار سیاه و ناپاکی را دید.
اما سود و ثروت چشم صاحبان کارخانه را کور کرده بود
هزار و هشتصد کارگر در این کارخانه هفده هکتاری کار میکردند و رزق و روزی آنها به ادامه فعالیت این کارخانه وابسته بود. برخی از شرکتها و کارخانههای همسایه از آلایندگی کارخانه نورد وتولید قطعات فولادی به ستوه آمده بودند و مرتب شکایت میکردند.
شرکت داروگر که در مجاورت کارخانه فولاد قرار داشت از شاکیان اصلی این کارخانه بود و پرونده قطوری علیه این شرکت در اداره محیط زیست تشکیل داده بود.
بازرسان و کارکنان اداره محیط زیست بارها و بارها به این کارخانه آمده بودند و مدیریت این کارخانه را توبیخ کرده بودند. اما درب همچنان به روی همان پاشنه میچرخید و دودکشهای بلند کارخانه دود را به حلقوم دیگران میریختند.
بسیاری از کارگران نگران بودند که این تهدیدها جدی شود و کارخانه را تعطیل کنند. عدهای از کارگران هم میگفتند چاقو دستهاش را نخواهد برید.
چون پنجاه وچهار درصد از این شرکت دولتی بود و مابقی خصوصی و متعلق به خانواده شهرستانیها.
برخی از کارگران قدیمی هم میگفتند این داستان از چهل سال پیش سوژهای شده برای چرب شدن سبیل کارکنان اداره محیط زیست و خیالی نیست.
با این وضع کورههای مذاب همچنان میغریدند و پس از ذوب کردن آهن تبدیل به اسلب و شمش فولادی میشدند و پس از آن بود که کارگران شمشها را با ترکیبی از کربن، گوگرد، سلیسیم، نیکل و کروم به شکل آلیاژی درمی آوردند و به استیل، ورق فولادی و میلگرد و تیر آهن تبدیل میکردند.
همزمان که در آن فضای غبار آلود فولاد تولید میشد عدد حسابهای بانکی سرمایه داران را بالا و بالاتر میبرد.
فولاد در این کارخانه همیشه با آرامش و بدون ماجرا تولید نمیشد.
پس از اینکه کورههای ذوب جان چندین کارگر را به دلیل نامناسب بودن لوازم ایمنی گرفت و چند کارگر را دچار سوختگی شدید کرد و به خطرناکترین قسمت کارخانه معروف شد کارفرما وادار گردید که واحدی به نام اچ اس ای یا بهداشت شغلی و ایمنی در محیط کار مستقر کند. در این کارخانه، زیاد بودند کارگرانی که از ناحیه دست، چشم، پا و دیگر اعضای بدن آسیب دیده بودند.
کارگران کوره ذوب با بیست سال سابقه کار زودتر از دیگرکارگران بازنشسته میشدند. این کارگران اگر لباس و کلاه ضد حریق نمیپوشیدند محال بود که بتوانند در آن گرمای سوزان تاب بیاورند.
لباس آنها ویژه بود و بعد از اتفاقات غم انگیزی که پیش آمده بود کارفرما مجبور شده بود لباسهای استاندارد و مخصوص به کار در قسمت ذوب برای آنها تهیه کند.
اگر یک وقت اتفاقی گذرت به قسمت کوره ذوب میافتاد آن موقع میتوانستی آن گرمای جهنمی را بهتر حس کنی.
از فاصله دویست، سیصد متری مانده به کوره ذوب چنان صورتت داغ میشد که انگاری به نزدیکی جهنم رسیدهای.
کارگران کورههای ذوب آدمهای عجیبی بودند و استقامت آنها در قبال این همه دشواری این سئوال را برایت بوجود میآورد که چه انگیزهای باعث شده تا در آن جهنم سوزان کار کنند. کار در جوار کورههای مذاب و آهنهای گداخته همچون کوه آتشفشان.
بین سالهای ۸۵ و ۸۶ بود که شکایتها از کارخانه قطعات فولادی بیشتر شده بود و همه کارخانجات همجوار از آلودگی که این کارخانه براه میانداخت به ستوه آمده بودند. موضوع آلایندگی این کارخانه حتی موجب کشمکش و بحث بین جناحین مختلف حکومت شده بود. دیگر ادامه کار و تولید با این همه جنجال غیر ممکن به نظر میرسید. کار فرما و مدیریت مجبور شدند که چارهای بیابند.
اول در روزنامهها آگهی دادند و بعد هم در صنف فولاد سازان مشکل را اعلام کردند، و از متخصصین و مهندسین مبتکر خواستند که به یاری شرکت نورد و تولید قطعات فولادی بشتابند و در مقابل پرداخت یک اجرت مناسب و قابل توجه، کارخانه را از شر دود و گرد و غبار نجات دهند.
پس از آگهی در روزنامهها و اعلام مناقصه بود که سر و کله ماشینهای لوکس و شاسی بلند در پارکینگ اختصاصی مهمانان ویژه این شرکت پیدا شد. از هر ماشینی که در پارکینگ مدیریت پارک میشد افرادی پیاده میشدند که انگاری یک نفر رئیس بود که در جلو حرکت میکرد و دوسه نفر پشت سر او.
برخی از این متخصصین در حالی که به سمت دفتر مدیریت میرفتند چنان با موبایلهایشان با آن طرف پشت خط بلند، بلند گفتگو میکردند که گویی در همین مدت که در شرکتشان حضور ندارند همه چیز به هم ریخته است.
در این روزها کار مقامات و مسئولان کارخانه شده بود نشستن پای صحبت و راه حل این حضرات و توقعات چند میلیارد تومانی آنها که مطرح میکردند.
وضعیت ویژه کارخانه که با تهدید تعطیلی و توقف تولید روبرو بود، چنان فرصت مناسبی برای مناقصه کاران بوجود آورده بود که بالاترین قیمتها را ارائه میکردند و از این رو صاحبان سرمایه را به این صرافت میانداخت تا پیشنهاد سایر مناقصه کاران را هم بشنوند.
این ملاقات و مذاکرات گاهی اوقات ساعتها به درازا میکشید و بدون نتیجه پایان مییافت. چون مبتکرین و متخصصین یا قیمتهای نجومی میدادند و یا توقع داشتند که در طول مدتی که کار میکنند تولید تعطیل شود.
مدیریت کارخانه به دنبال طرحی بود که تولید قطع نشود، چون هر دقیقه توقف برابر با میلیونها تومان ضرر بود.
بیشتر از مدیریت و کارفرما، کارگران از تعطیلی کارخانه هراس داشتند، چون گذران زندگیشان با کار در این کارخانه اداره میشد.
در آن روزها اگر پای حرف کارگران مینشستی، دیگر حرف از فوتبال و رقابت و قهرمانی سرخ و آبی نبود، حرف از مصیبتهایی بود که بعد از تعطیلی کارخانه به سراغشان میآمد. اجاره، وام، شهریه فرزندان و دها نداری دیگه که سرشان را به دوار میانداخت.
کارگران از این واهمه داشتند که کارخانهای که طی این سالها نانشان را مهیا کرده به تعطیلی کشیده شود.
دید و بازدید و مذاکرات با متخصصان و کارشناسان همچنان ادامه داشت و همه جور آدم برای خفه کردن آن دودهای سیاه کوره که انگاری از دهان اژدها بیرون میآید، میآمدند و میرفتند.
مهندسهای جوانی هم که در استخدام کارخانه بودند و به هر کدامشان عنوان و مقامهای دهن پرکن داده بودند از آنها استقبال و مشایعت میکردند.
این مهندسهای جوان که چند سالی بود از دانشگاهها فارغ التحصیل شده بودند بعنوان نیروهای ستادی و برنامه ریز در شرکت کار میکردند. بی سیمهای بلندی به دست داشتند و در محوطه کارخانه ولو بودند و تصورشان این بود که کارها را نظارت میکنند. هم از توبره میخوردند و هم از آخور.
کارفرما از آنها به عنوان نیروی واسطه میان خودش و کارگران استفاده میکرد و به آنها لقب مدیران خط آتش داده بود.
آنها از یک طرف مثل زالو خودشان را به کارگران و استاد کاران میچسباندند که از تجربه چندساله آنها بیاموزند و هم از یک طرف به عنوان نماینده کارفرما علم بدون عملشان را با بکاربردن کلمات انگلیسی و تخصصی به رخ کارفرما میکشیدند.
اینطور وانمود میکردند که تنها با وجود آنهاست که سود صاحبان سرمایه بیشتر از گذشته تضمین خواهد شد. با دیدن این افراد آدم یاد داستان خرده بورژواهای ماکسیم گورکی میافتاد که میگفت خرده بورژوا به کرم کدو شباهت دارد، طفیلی است و با مکیدن شیره غذایی دیگران به زندگی خود ادامه میدهد.
کارگری به نام اکبر که فوق دیپلم تاسیسات بود متفاوتتر از سایر کارگران به اتفاقات پیش رو فکر میکرد. اکبر که ده سال در این شرکت در قسمت تعمیرات و نگهداری تجهیزات کار میکرد به فکر چارهای بود که توسط نیروهای داخلی کارخانه صورت میگیرد. سرپرستش او را به دو دلیل بیشتر از کارگرانی که زیر دستش کار میکردند دوست داشت.
اول اینکه اکبر بسیار سخت کوش و خوش فکر بود و هیچ وقت از کار نمیزد و دوم اینکه بیشتر از بقیه افراد قسمت سعی میکرد که از همه چیز سر دربیاورد، او با اینکه در رشته تاسیسات دوسال درس خوانده بود و فوق دیپلم گرفته بود، اما از برق و مکانیک هم چیزهایی سرش میشد. در زمان فراغت او کتابهای فنی میخواند. کتابهای کوچکی که همیشه در جیب داشت.
سرپرستش آقا رحیم قبل از اینکه به قطعات فولادی بیاید در ایران ناسیونال کار میکرد و اتفاقاً بابای اکبر همکار و سرپرستش بود. آقا رحیم هر وقت یاد پدر اکبر میافتاد میگفت: آگه تو ایران ناسیونال چند تا مرد و نماینده واقعی پیدا میشد یکیش همین بابای اکبر بود، یادش گرامی.
دومین روزی بود که اکبر میخواست زودتر از پایان کار از آقا رحیم مرخصی بگیرد، و این موضوع باعث تعجب سرپرستش شده بود.
نداشتیم اکبر جون، جریان چیه که دو روزه داری کار رو زودتر تموم میکنی؟
فردا حتماً به شما میگم جعفر آقا، چون بدون گفتن به شما که اصلاً کاری پیش نخواهد رفت.
خب چرا الان نمی گی؟ کم کم دارم نگران میشم.
نه اصلاً جای نگرانی نیست. چون باید ساعت ۳ جایی حاضر باشم و قرار ملاقات دارم.
ببینم؟ نکنه! قبل از اینکه کارخونه تعطیل بشه داری به یه جای جدید فکر میکنی و میری که مصاحبه کنی!؟
نه اقا رحیم داستان این نیست، اتفاقاً به فکر این هستم که همگی اینجا بمونیم وکارخانه قطعات با تعطیلی مواجه نشه.
خب قضیه چیه؟
باشه خیلی کوتاه میگم و صحبتهای کلیتر رو میگذارم برای فردا، چون باید سر ساعت مقرر در کارخونه ای که دوستم کار می کنه حاضر باشم، والا، موضوع راجع به بدست آوردن اطلاعات از ساخت یک داست کالکتور یا غبار گیر صنعتی که باید در اونجا طرز کارش رو ببینم.
رحیم قدری سکوت کرد و گفت: دمت گرم، همش که نبایستی من اوستای تو باشم، شاید وقتشه که من هم چیزهای تازهای از تو یاد بگیرم. آره خیلی خوبه که ما هم سرمون رو برای خفه کردن دود این کوره لعنتی بدرد بیاریم! آمون همه ما را بریده. من هم چشمم آب نمی خوره که این جماعت پرمدعا بتونند کاری انجام بدن.
بعد از اینکه اکبر با رحیم خداحافظی کرد و شتاب زده رفت، رحیم پیش خودش زمزمه کرد چقدر شبیه باباشه. دمش گرم. همونجور خوش فکر و مبتکر.
اکبر درحالی که از درب کارخانه بیرون میرفت نگاهی به دودکش بلند کوره ذوب انداخت و پیش خودش گفت همین روزها دودهای سیاه رو در حلقومت کرده و خفهات میکنم.
آرزوی اکبر این بود که تمامی همکارانش را از این کابوس سیاه نجات دهد. یکی از دوستان اکبرکه در یک شرکت دارو سازی کار میکرد قرار بود طرز کار دستگاه هواپاد و غبار گیر را به او نشان دهد. اکبر میخواست از مکانیسم کار دستگاه غبار گیر سر در بیاورد و با دستگاههای مکنده آن آشنا شود.
اکبر از همه چیز یادداشت برداری کرد و با دیدن این دستگاه که هوای کثیف و غبار آلود را فیلتر میکرد هر لحظه ایدههای بیشتری در مغزش جان میگرفت.
فردای آن روز اکبر برای سرپرستش رحیم بطور مفصل توضیح داد که بوسیله این لولههای میلهای که آن را کالکتور مینامند چطور قادر خواهد بود بوسیله فن، گاز آلوده را مجبور به عبور از فیلیترهایی کند که در نتیجه آن ذرات بزرگتر داخل محفظه جمع آوری شود. علاوه بر این چطور گاز از درون فیلترهای کیسهای عبور کند تا ذرات ریز معلق موجود جدا سازی بشن و گاز تصفیه شده از دستگاه خارج شود.
رحیم کاملاً به وجد آمد بود و مدام از اکبر سئوال میکرد و در آخر از او پرسید اما باید از چه نوع فیلتری استفاده کنیم که تاب حرارت بالا را داشته باشد. اکبر گفت فکرش را کردهام از فیلترهای بگ استفاده میکنیم، این فیلترها در حرارت بالا هم جواب میدهند.
سرپرستان قدیمی کارخانه معمولاً پیشنهاد و طرحهای جدیدشان را به مهندس مهدی شهرستانی میگفتند و کمتر به سراغ پسر او که به تازگی از انگلیس برگشته و مدیرعامل شده بود میرفتند.
مهندس مهدی پیرمردی بود که در سالهای دور تحصیلاتش را در آلمان به پایان رسانده بود و در تولید فولاد چهرهای سرشناس بود.
در حقیقت مؤسس و مالک واقعی کارخانه نورد و تولید قطعات فولادی او بود که این کارخانه را در سال ۴۷ راه اندازی کرده بود. بعد از آنکه انقلاب شد او مثل بسیاری از سرمایه داران به خارج از کشور گریخت و پس از اینکه اطمینان یافت که حکومت با سرمایه داران مشکلی ندارد به ایران بازگشت. اما در همان زمانی که او وخانواده اش در انگلیس بسر میبردند دولت ۴۶ درصد از سهام کارخانه را در اختیار خود در آورد.
رحیم هم میدانست که مهندس مهدی از پیشنهاد او حمایت و استقبال میکند، به همین خاطر یکراست به دفتر او رفت و از پروژهاش و ساخت داست کالکتور برای او صحبت کرد. در آن روزگار با اینکه مهندس مهدی از نظر سازمانی هیچ پست و سمتی نداشت اما هیچ کس هم جرات مخالفت با او را نداشت، حتی پسرش که ظاهراً مدیرعامل و همه کاره بود.!
از فردای آن روز موضوع مناقصه و آمد وشد مهندسان و متخصصان به کارخانه به پایان رسید. قرار شد که رحیم سرپرست قسمت تعمیرات و نگهداری و به همراه چند تن از افرادش روزهای تعطیلی برای کار در کارخانه حضور داشته باشند و این پروژه را که در واقع اکبر در ذهنش کلید زده بود و مورد تائید سرپرستش قرار گرفته بود اجرایی کنند. همه قسمتهای کارخانه موظف بودند که بطور ویژه با این گروه همراهی و همکاری کنند. یک مهندس جوان را هم بعنوان ناظر و گزارش دهنده بالا سر این گروه از کارگران گذارده بودند تا لحظه به لحظه از پیشرفت کار گزارش تهیه کند و مدیریت را در جریان قرار دهد.
افراد سازنده داست کالکتور به غیر از رسیدگی به کارهای روزانه در قسمت تعمیرات و تجهیزات، دو سه ساعت اضافه کار میماندند و پروژه ساخت این دستگاه را پیش میبردند، مدیریت کارخانه هم گاه گداری به پای کار میآمدند و به تماشا می نشست و به توضیحات گماشته خود یعنی آن مهندس جوان گوش میداد. او طوری صحبت میکرد که اگر در آنجا حضور نداشت غیر ممکن بود که کاری پیش برود!
بعد از گذشت پنج هفته که تقریباً کار به پایان رسیده بود اکبر برای رفقای همکارش توضیحات مفصلی داد و گفت: کارکرد این بگ فیلترها کاملاً تخصصی و حرفهای است، هوا از طریق لوله ورودی که به صفحه مبدلهای حراتی برخورد میکند وارد دستگاه میشود. این ضربه باعث میشود که ذرات بزرگ به دلیل گرانش یا جاذبه در قیف به سمت پائین سقوط کند. سپس هوا در جهت بالا جریان پیدا می کنه و از درون کیسهها خارج می شه و ذرات ریز رو در سطح داخلی خودش جا می گذاره. اکبر ادامه داد بچهها فراموش نکنید، برای راندمان بهتر کیسههای فیلتر باید بطور متناوب تمیز، نگهداری و تعویض بشه. اکبر با دقت سعی میکرد که به سئوالات همکارانش جواب دهد که همه آنها در باره مکانیسم کار این دستگاه مطلع باشند.
در ششمین هفته همه منتظر بودند ببینند که سرانجام ساخت این دستگاه داست کالکتور به کجا خواهد رسید! افراد سازنده داست کالکتور شش هفته بی وقفه کار کرده بودند و حالا منتظر بودند که نتیجه کارشان را ببینند. روز جمعه بود که داست کالکتور را استارت زدند. وقتی که آهنها در کوره به حالت مذاب درآمدن و کوره مجدداً غرید و همچون روزهای قبل دود سیاهی از خود به بیرون منتشر کرد. نفسها در سینه حبس شده بود و نگاههای افرادی که آن روز در کارخانه حضور داشتند ابتدا مایوسانه بود. اما دقایقی بعد دودها کم و لحظه به لحظه کمتر شد و دیگر هیچ دودی بیرون نیامد. با یک فریاد شادی رحیم و اکبر همدیگر را در آغوش گرفتند و همگی به شور و شعف در آمدند. هر کس آن روز که در کارخانه حضور داشت آن روز را فراموش نمیکند. در آن روز فقط افتخار و تحسین بود که نثار بچههای تاسیسات شد و خبر آن با سرعت باد به گوش همه شاغلین این کارخانه، که آن روز حضور نداشتند رسید. پیامهایی که به گوش میرسید این چنین بود: بچههای تاسیسات موفق شدند غولی به نام داست کالکتور بسازند که دودهای سیاه اژدها را برای همیشه خفه کند. یا از طریق موبایل پیام میدادند که همکاران محترم با ابتکار بچههای تاسیسات کارخانه قطعات فولادی پابرجا میماند. چون انها اژدهای سیاه را کشتند.
روز شنبه آسمان بالای سر کوره ذوب، به رنگ آبی لاجوردی دیده میشد دیگر از آن ابرهای سیاه شناور اثری نبود. گل و گیاه کاشته شده در محوطه کارخانه رخ نشان میداد و نسیم خوشی میپراکند.
بهترین روزهای زندگی اکبر بود هر که به او برمی خورد لبخند تحسین نشان میداد و ستایشش میکرد. داست کالکتور علاوه بر گرفتن این غبارها و آلودگی موجب سودهای بیشتری هم برای صاحبان کارخانه شد. چون، ذراتی که این دستگاه فیلتر میکرد و به پائین میفرستاد بعنوان مواد اولیه به کار یک شرکت تولید واکس درآمد. این کارخانه تولید واکس که در همسایگی با کارخانه قطعات فولادی بود قراردادی با مدیریت امضا کرد و ذرات ته نشین شده را به انحصار خود در آورد. پس از ساخت این داست کالکتور، مدیران شرکت نورد و تولید قطعات فولادی این انگیزه را پیدا کردند که خودشان هم سازنده داست کالکتور یا غبار گیر صنعتی باشند. حالا آنها علاوه بر تولید استیل، فولاد و اسکلتهای فلزی مدعی بودند که بهترین داست کالکتور کورههای ذوب را میسازند.
اما خوشحالی کارگران از نجات آن دودهای سیاه که میتوانست موجب تعطیلی کارخانه شود زیاد طولانی مدت نبود. چون بدتر از آن دودهای سیاه اندیشههای سیاهی بود که مدیران دولتی و خصوصی برای کارگران در سر داشتند.
از سالهای دور مالک این کارخانه یعنی سید مهدی با کارگران توافق کرده بود که کارگران در صورتی که بیشتر از سقف تولید، تولید کردند به انها سهمی از افزایش تولید پرداخت شود. و این توافق سالها بود که معمول بود و هر سه ماه به سه ماه یعنی در سال ۴ بار به کارگران پرداخت میشد.
تا اینکه با همه کاره شدن پسر سیدمهدی در کارخانه ماجرا طور دیگری پیش رفت. البته حق بهره وری یا افزایش تولید فقط در این کارخانه معمول نبود بلکه بسیاری از کارخانجات از این قاعده پیروی میکردند. اما حالا شرایط فرق کرده بود و همگی این سرمایه داران میخواستند از چنین پرداختی نجات پیدا کنند و سود بیشتری به جیبهایشان برود.
رضا شهرستانی، پسر سید مهدی، قبلاً چندین مدیر منابع انسانی را با هدف قطع افزایش تولید به کارخانه آورده بود که نتوانسته بودند انتظارات او را برآورده سازند و اخراج شده بودند، این مدیران فقط تا این حد موفق شده بودند که مزایای غیر نقدی مثل چند کیلو خواروبار و مواد شوینده که آخر هر ماه به کارگران داده میشد را قطع کنند..
اما رضا شهرستانی نماینده سهامداران دولتی و خصوصی این شرکت توقعات بیشتری از مدیر منابع انسانی داشت و میخواست که ضمن حذف حق افزایش تولید، کاری کند که کارگران رسمی تبدیل به کارگران غیر رسمی شوند. و نمایندگان شورای اسلامی کار هم با همه این تغییرات همراهی کنند.
از روزی که در کارخانه شایعه شد که رضا شهرستانی، فردی را به نام دشتی پیدا کرده تا این طرحهای ضد کارگری را اجرایی کند، ولولهای در کارخانه براه افتاد.
دشتی مدیر بدنام و منفوری بود که پشتش به نهادهای امنیتی گرم بود. او در چندین کارخانه مثل روغن نباتی جهان، کفش ملی، سپنتا و سدید کارگران را خانه خراب کرده و به غیر از اخراج و بیکارسازی تعداد زیادی از گارگران هر مزایای کارگری را نابود ساخته بود. او برای خوش خدمتی به اربابان هر چیزی را میتوانست کمک حال به کارگران باشد قطع کرده بود. دشتی، کارگر کشی بود که به پشتوانه سرمایه داران و دولت دستش برای هر کاری باز بود. و هر شکایتی از او به هیچ جایی نمیرسید.
وابسته به دستگاه امنیتی بود که در کارخانجات روغن نباتی جهان، کفش ملی، سپنتا و سدید توانسته بود توقعات مدیریت و صاحبان کارخانه را عملی کند.
روز اولی که دشتی وارد کارخانه قطعات فولادی شد، شماری از کارگران قدیمی که از سوابق او نفرت داشتند، کتکش زدند و به بیرون از کارخانه پرتابش کردند. اما روز بعد او زودتر از ساعت کاری و قبل از اینکه کارگران به کارخانه بیایند دفتر کارش را تحویل گرفت و از حراست کارخانه خواست تا مانع از ورود افرادی شود که او را کتک زده بودند. اسامی کارگرانی که او را کتک زده بودند، را حراست کارخانه در اختیار او گذاشته بود.
آن کارگران که دیدند کارتهای حضور و غیابشان توسط حراست و بدستور دشتی برداشته شده سخت عصبانی بودند، و این عمل را بی حرمتی به سوابق کار خود میدانستند. اما این آدم تازه وارد به کارگران قدیمی گفت بروید و به اداره کار شکایت کنید. ببینید حرف شما پیش خواهد رفت یا من!؟
دشتی کاملاً اعتماد به نفس داشت و حسابی پشتش گرم بود، او از کارفرما خواسته بود که اختیار کامل به او دهند و در کارش دخالت نکنند.
برخی از کارگران فکر میکردند شورای اسلامی کار میتواند کاری انجام دهد و دچار خوش خیالی بودند که شورای اسلامی کار جلوی دشتی بایستد.
آشوبی در کارخانه براه افتاده بود. هجده کارگر قدیمی کارخانه را دشتی به شکل مستبدانهای اخراج کرده بود و کارفرما خودش را به خواب زده بود و به روی خودش نمیآورد که این کارگران طی این سالها جوانی خود را برای ثروت اندوری حضرات هدر دادهاند.
کارگرانی که شیفت شب کار میکردند، شیشههای ماشین رضا شهرستانی مدیرعامل شرکت را خرد کردند.
دشتی، تعدادی کارمند اداری استخدام کرده بود، که این افراد در هرجا سرک میکشیدند و برای او جاسوسی میکردند.
اگر چه بود و نبود شورای اسلامی کار نفعی به حال کارگران نداشت اما برای دشتی همین تشکل فرمایشی هم غیر قابل تحمل بود، او مقصر اصلی حمله به ماشین مدیر عامل را در افراد عضو شورای اسلامی کار میدید و با همین اتهام شمار دیگری از کارگران را پشت درب کارخانه گذاشت و اخراج کرد، هیچ کس به داد کارگران نمیرسید و انگاری همه مقامات کارخانه و اداره کار با دشتی هم عقیده و هم نظر هستند،
دشتی یک کارگر کش به معنای واقعی بود، شغل او این بود که کارگران را خانه خراب کند تا به نوایی برسد. موجود رذلی که در بی حقوقی کارگران دست به هر شقاوتی میزد.
دشتی احتمال این را میداد که با واکنش کارگران روبرو شود به همین خاطر جلسهای با نمایندگان شورای اسلامی کار ترتیب داد و در صدد آن بود که نمایندگان شورای اسلامی کار را بخرد و آنها را مجاب سازد که خودشان انحلال این شورا را ترتیب دهند.
قبل از اینکه نمایندگان به اتاق او وارد شوند او یک دستگاه ضبط صوت در اتاق جاسازی کرده بود تا بعداً از این مذاکره و صحبتها بتواند حداکثر بهره برداری را از آن بکند.
دشتی از نمایندگان خواست به وجود شورای اسلامی کار در کارخانه پایان دهند و در ازای آن پاداش قابل توجهی دریافت کنند. او چندین بار تاکید کرد که در اصل این تصمیم همه سهامداران خصوصی و دولتی کارخانه است و چه این نمایندگان خودشان انجام دهند یا ندهند این تصمیم اجرا خواهد شد. پس بهتر است که قدر این موقعیت را بدانند و از این فرصت استفاده کنند.
یکی از نمایندگان به نام حسین گلاب که از همه مسنتر بود و آن سه نفر دیگر هم که به نظر میرسید از او پیروی میکردند پرسید پاداش مورد نظر شما چیست؟ دشتی که از قبل رویان فکر کرده بود گفت نفری پنج میلیون تومان به حسابتان میریزیم و معادل هزار سهم هم از اوراق بهادار به شما تقدیم میکنیم.
گلاب گفت دارید خیلی ارزان ما را میخرید! پس بهتر است خودتان شورا را منحل کنید! دشتی پرسید خب بگید شما چه میخواهید؟ گلاب قدری مکث کرد
و گفت نفری یک دستگاه آپارتمان! دشتی گفت همینکه پای معامله آمدید خوب است اما اول باید با اعضای مدیریت در میان بگذارم تا ببینم آنها چه می گویند.
دشتی به هدفش رسیده بود و سندی در دست داشت که ثابت میکرد نمایندگان قصد فروش شورا را دارند.
هر روزی که کارگران با سرویسهایشان به کارخانه میآمدند، دست کم دو یا سه کارگر کارت حضور و غیابشان را پیدا نمیکردند و عاقبت رئیس حراست به آنها میگفت که دشتی عذر شما را خواسته! بروید اداره کار شکایت کنید و بیمه بیکاری بگیرید!
دیگر هیچ کارگری به فردایش مطمئن نبود، ناامنی شغلی همه را در بر گرفته بود، با اینکه نود درصد کارگران قرار داد رسمی داشتند اما هیچ قانونی از آنها حمایت نمیکرد. تنها امیدشان به شورای اسلامی کار بود که آنهم تو زرد در آمده بود و به غیر از نامه نوشتن و شکوائیه به مقامات، کار دیگری انجام نمیدادند. جای بسیاری از کارگران در محل کار خالی بود، و همکارانشان با اندوه خاطرات آنها را بیاد میآوردند.
یکی از روزها به طور خود بخودی کارگران دم دفتر شورای اسلامی کار تجمع کردند و حسین گلاب و دیگر نمایندگان را به خاطر بی تفاوتی نسبت به اخراج همکارانشان مورد سئوال قرار دادند. گلاب هم مدام تکرار میکرد به شما قول میدهم که همه آنها بر میگردند، قرار است از خانه کارگر بیایند و اتفاقات را بررسی کنند. حسین گلاب میگفت تا آنجا که من می دانم سید مهدی با این اخراجها مخالف است و همه کارگران را بر میگرداند. ناگهان شعار مرگ بر دشتی در تمام کارخانه طنین انداز شد. در همین حال دشتی به اتفاق چند حراستی که باتوم و اسپری فلفل در دست داشتند به معترضین نزدیک شدند.
دشتی رو کرد به سمت کارگران و گفت شما به این نمایندگان دلخوش کردهاید که آنها از شما دفاع کنند در حالی آنها فقط به فکر خودشان هستند.! از الان به شما گفته باشم که دیگر چیزی به نام شورای اسلامی کار در این کارخانه وجود ندارد. در حالی که گلاب و دو سه نماینده دیگر را با انگشت نشان میداد گفت این آقایان شورا براه انداختهاند که از مدیران کارخانه باج بگیرند، و شما بدبختها رو کردند سپر بلا خودشون.
حسین گلاب سورهای از قران خواند و دشتی را به تهمت زدن متهم کرد. سه نماینده دیگر هم به سمت دشتی خیز برداشتند که آدمهای حراستی مقابل انها ایستادند و باتوم ها را به هوا بلند کردند.
دشتی گفت من دروغگو هستم؟ میخواهید ثابت کنم که شما چه شارلاتا نهایی هستید، بعد هم دستور داد که بلند گو را نصب کنند و صدای حسین گلاب را که در حین مذاکره ضبط کرده بود برای همگان پخش کرد. در این مذاکره حسین گلاب برای منحل کردن شورای اسلامی کار درخواست آپارتمان کرده بود. کارگران حس و حال عجیبی داشتند، خشم و نفرت از یک طرف و شرمساری از خیانت نمایندگان شورا از طرف دیگر.
شورای اسلامی کار از وقتی سکه یه پول شد خود بخود از بین رفت، افزایش تولید قطع شد و در سایه ترس از اخراج و بیکاری، دشتی موفق شد تمام کارگران رسمی را بازخرید کند و با قراردادهای کوتاه مدت مجدد کارگران را به استخدام شرکتهای پیمانکاری در آورد.
دشتی در طول مدتی که مدیریت منابع انسانی و کارگزینی را بعهده گرفته بود نشان داد که یک قصاب حرفهای است و با تجربهای که در اخراج و حذف مزایای کارگری در کارخانجات دیگر آموخته بود ثابت کرد که یک مدیر توانا برای اربابانش است.
اگر چه رضا شهرستانی مدیرعامل شرکت، از گزینش او بسیار خوشنود بود و قابلیتهای او را میستود اما کارگران اخراجی و خانوادههایشان رضا شهرستانی و دشتی را مورد لعن و نفرین قرار میدادند.
پس از دوسال دشتی موفق شد که تعداد کارگران کارخانه را از ۱۸۰۰ نفر به ۹۰۰ نفر برساند و بقیه کارگران را بازخرید کند و با قراردادهای کوتاه مدت به استخدام شرکتهای پیمانکاری در آورد.
در این مدت جاسوسهای او هم بیشتر شده بودند و همه جا سرک میکشیدند.
اکبر هیچ وقت به دشتی سلام نمیکرد و به چهره او نگاه نمیانداخت. دشتی هم از او دل خوشی نداشت و اگر ماجرای داست کالکتور در میان نبود یقیناً او را هم بیرون میانداخت.
اکبر که تمام هم و غمش این بود که کارخانه تعطیل نشود و همکارانش این آب باریکه را از دست ندهند حالا میدید که هیولایی مانند دشتی تمامی رفقا و همکارانش را بلعیده است. انسانهایی که جوانیشان را به پای کارخانه گذاشتند و حالا که سن و سالی رقم زدهاند و فرسوده شده بودند به راحتی اخراج شدند. اکبر خشمگین بود و هر روز از قانونهایی که دشتی در کارخانه میگذاشت و همگی اطاعت میکردند حالش بیشتر بهم میخورد. سرپرستش رحیم به او گوشزد میکرد که خیلی مواظب باشد چون دشتی حس خوبی به او ندارد و منتظر یک فرصت است که از او آتو بگیرد. دو سال بود که از ماجرای قطع افزایش تولید گذشته بود. مدیریت کارخانه بهانه آورده بود که بدلیل تحریم و رکود اقتصادی، فعلاً توانایی پرداخت افزایش تولید را ندارد. دستمزدها به قدری ناچیز شده بود که همه در رویای پرداخت افزایش تولید بودند. اکبر و چند رفیق دیگرش تعداد زیادی از کارگران را متقاعد کرده بود که اگر میخواهند به حق افزایش تولید برسند باید جرات از خود نشان دهند. عاقبت یک روز تصمیم گرفتند پس از وقت ناهار سالن رستوران را ترک نکنند و خواستار افزایش تولید شوند. خبر اعتصاب کوتاه مدت در همه جا پیچید و بیشتر کارگران با این اقدام همراهی کردند. وقت ناهار به پایان رسیده و ساعت از یک گذشته بود که از هیچ قسمتی از کارخانه صدایی بلند نشد. همه کارگران در رستوران کارخانه نشسته بودند و یکصدا فریاد میزدند ما منتظر افزایش هستیم، هیچ جا نمی ریم همینجا نشستیم. چنان قاشق و چنگالها به سینی فلزی غذا خوری کوبیده میشد که صدای گوشخراش آن به دفتر مدیریت هم میرسید.
دو، سه مهندس جوان که نور چشمی کارفرما بودند در حین خارج شدن از رستوران هو شدند و فحشهای رکیک شندند. بعد از این اتفاق دیگر هیچکس جرأت نمیکرد که از رستوران خارج شود.
حرکت اعتصابی کارگران به حدی غافلگیر کننده و غیره منتظره بود که دشتی و دیگر مدیران کارخانه همدیگر را بهت زده نگاه میکردند. چنان دست پاچه و سراسیمه شده بودند که انگاری تعدادی مال باخته دزدان را محاصره کردهاند. هر دقیقه که تولید نمیشد گویی که میلیونها تومان در آتش میسوخت. دشتی یک نفر را به رستوران فرستاد و خواست که یکی از کارگران به نمایندگی بقیه به دفترش برود و صحبت کند. هنوز حرف کارمند دشتی تمام نشده بود که کارگران او را هو کردند، و گفتند به دشتی بگو که دیگر کار از صحبت کردن گذشته الان وقتش هست که افزایش تولید پرداخت شود.
زمان ساعت کار همچنان میگذشت و کارخانه در اعتصاب بود. عاقبت یک نفر به نمایندگی از شهرستانی داخل رستوران آمد و گفت مهندس مهدی قول دادهاند که فردا به حسابهایتان واریز شود. شما هم این حق را دارید که اگر پرداخت نشد فردا به اعتصابتان ادامه دهید. بنابر این مهندس مهدی از شما میخواهد که کار را شروع کنید.
کارگران خودشان را آماده کرده بودند که اگر حرف کارفرما باد هوا بود فردا مجدداً در رستوران کارخانه تجمع کنند و دست از کار بکشند، اما کارفرما به حدی از اعتصاب ترسیده بود که قبل از ساعت ۱۲ که موعد ناهار بود پولها را به حساب کارگران واریز کرد. این حرکت پس از استبداد دوسالهای که دشتی در کارخانه براه انداخته بود یک پیروزی بزرگ به حساب میآمد. کارگران قطعات فولادی که طعم اتحاد و اعتصاب را چشیده بودند بیشتر از قبل به قدرت خود پی بردند.
اکبر و تعدادی از رفقایش که بیشتر به چنین حرکتهایی اهمیت میدادند به فکر آن بودند که تشکلی مستقل و قابل اعتماد داشته باشند تا این تشکل با همدلی و همبستگی بتواند از منافعشان دفاع کند و در برابر هیولایی همچون دشتی بایستد. پس از پیروزی در اعتصاب و بدست آوردن مجدد حق بهره وری، امیدواری کارگران درشرکت قطعات فولادی دو چندان شده بود و اعتماد به نفس از دست رفتهشان دوباره بازگشته بود. دشتی از خبر چیننانش خواسته بود که همه جا بو بکشند تا محرکین و عاملین این حرکت را پیدا کنند. در میان گزارشهایی که به دشتی رسید او بر روی سه نفر حساس شد که یکی از آنها اکبر بود. او رئیس حراست را به دفتر خودش خواست و به او دستور داد که فردا صبح از ورود این سه کارگر به کارخانه جلوگیری کند.
فردایان روز، آخرین روز حضور اکبر در کارخانه قطعات فولادی بود. اخراج شدگان آن روز آدمهای خلاق و محبوبی بودند که هر کدامشان در قسمتهایی که کار میکردند تاثیرات وتغییرات درخشان و مثبتی بر روی کیفیت کار و روابط همکاری داشتند. این خصوصیات اگر چه در آنها برجستهتر بود اما نباید از حق گذشت که بسیاری از اخراج شدگان کارخانه قطعات فولادی بخصوص آنهایی که در ذوب، برق، نورد و ریخته گری و جوشکاری کار میکردند کارگران ماهری بودند که باعث شکوفایی و پیشرفت این کارخانه شده بودند. حالا یک مفتخور، انگل صفت به پشتوانه دولت و قوانین ضدکارگری اش هستی آنها را گرفته و از کارخانه اخراج کرده بود.، اقا رحیم بعد از اینکه ملتفت شد هیولای کارخانه اکبر را هم پشت درب گذاشته، خودش را دوان دوان به حراست کارخانه رساند. وقتی اکبر را برافروخته و
خشمگین دید، تلفن روی میز حراست را در دست گرفت و هر چه در دهنش بود بر سر دشتی ریخت.
رحیم، هق هق کنان گفت من چقدر باید شاهد چنین روزهای خفت باری باشم! یک روز با پدرت که از کارخانه ایران ناسیونال اخراج شده بود خداحافظی کردم و امروز با تو. آخه تاکی باید شاهد این همه ظلم باشیم و روزگاربه نفع ناکسان باشه.
اکبر نگاهی به چهره مهربان رحیم انداخت و گفت وقتی که حکمرانان از بالا تا پائین دزد و فاسدند و حق را ناحق میکنند دیگر چه انتظاری است؟ آقا رحیم، قربان مرامت برم، شاید یک روز همگی ما برگشتیم. البته روزی که همه چیز در دست ما کارگران باشد و قانون توسط خودمان نوشته شود. اکبر بعد از آنکه رحیم را در آغوش گرفت و با او خداحافظی کرد، نگاهی به کوره ذوب انداخت و گفت کاشکی زودتر میفهمیدیم که اژدهای واقعی آن نظمی است که مدافع سرمایه داران است. این که آنها بزرگند و ما موجودات حقیر به خاطر این است که در مقابل این نظم زانو زدهایم. در حالی که همین ثروت حاصل کار ماست که به سرمایه دار اجازه میدهد قدرت داشته باشد و دولت هم از آنها جانبداری کند. اینکه ما هیچ چیز نیستیم و هیچ حقی نداریم برای این است که پراکنده هستیم و جدا، و ناآشنا به حقوقمان.
اگر ما متحد و متشکل بودیم، و در حد و قواره یک خانواده ۶۰ میلیونی به تصمیم گیری های ضدکارگری نگاه میکردیم دشتی و امثال دشتی عددی در برابر ما نبودند.
اکبر برای همیشه از کارخانه قطعات فولادی رفت، اما پاکی کارخانه و کورههایی که اکنون مهربان شده بودند نمیگذاشتند که اکبر فراموش شود.
پایان
نظرات شما