پایت را که ازدربیرون میگذاری، معلوم نیست چگونه به خانه برمیگردی. شاید دستی، پایی، چشمی را ازدست داده باشی. شاید روی زمین کشیده شده باشی. شاید قراراست سوارماشین مرگ بشوی و اصلا به خانه برنگردی. دست کم یک مشت را باید بخوری. مگر آن که به سبک وسیاق وسلیقه آنان زندگی کنی. وگرنه مسیر زندگی ات را تغییر می دهند. به تعداد موهای سرت بهانه برای کشتنت دارند. اما در این فضای سنگین و دلهرهآور هم، هنوز که هنوز است روشنی آفتاب شهر را بیدارمی کند. شمیم گل های بهاری خواب را از چشم میپراند. هنوز که هنوز است اردیبهشت زیباترین ماه سال است. درمیان گل های اردیبهشت باید چرخید. درخشندگی هوا خیره کننده است. گویی هوا را شسته اند. پاک، صاف و شفاف. کمتر چنین هوایی نصیب شهر می شود .زنان دلشان می خواهد دراین هوا، آزاد و رها قدم بزنند. بدون این که هویت انسانی آن ها را نادیده بگیرند. مردم یاد شان نیست که زنده اند. باید دلشان برای زندگی تنگ شده باشد. برای یک لحظه چرخیدن و رقصیدن بدون غم نان بدون اسارت درقفسِ افکار خشک و کهنه رژیم ارتجاعی جمهوری اسلامی. درکوچه، ساز زندگی جور دیگری است. سبزی برگ های جوان شور انگیز است. دلم میخواهد روی برگ ها دست بکشم. دستم تشنه خنکای گیاهان نمناک است. درمیان این همه سرسبزی با هرقدمی که بر می داری، بشاش میشوی. با خودت میگویی یک امروز آرامش را در وجودم حفظ کنم.
پایت که به خیابان برسد احساس میکنی محاصر شدهای. ششلول بندهای رژیم آمادهاند تا تو را با ضربههای باتوم هدایت کنند. دو موتورسوار جلوترحرکت میکنند وگزارش زنان بی حجاب را با بیسیم به ماشین پژو که پشتشان درحرکت است میدهند. درنهایت ماشین ون بدون آرم و نشانی این دو گروه را دنبال میکند. ماشین های پژو با چهار سرنشین بالای سرزنان ظاهرمی شوند. با زنان درگیرمی شوند. زنان را با تهدید وادار میکنند با اطاعت کامل، روسری هایشان را سرکنند، درغیر این صورت زنان را به سمت ماشین ون می برند. کشان کشان با فحاشی و درصورت اعتراض زنان، با ضرب وشتم سوار ارابه مرگ میکنند. یک لشکر قشون کشی کردهاند تا دانه دانه تارهای موی زنان را بشمارند و بپوشانند. حتی جهت وزش باد را میخواهند کنترل کنند مبادا که درمیان موهای زنان راهی پیدا کند و بدان سمت بوزد. مویی پریشان شود، بند مویی رها شود و دراین میان ستون های حاکمیت مذهبی استبدادی به لرزه درآید.
قدم هایم را تند میکنم. خودم را به چند دختر جوان می رسانم که از روبرو می آیند. ازحضور نحس گشت ارشاد مطلع شان میکنم. کاری که همه مردم می کنند. با ایما و اشاره دختران را متوجه میکنند که درچند قدمی مزدوران وحشی کمین کردهاند. زنان به سمت دیگری میروند. گاه به آن طرف خیابان میروند و گاه داخل فروشگاه میشوند تا از تیر رس دید شکارچیان گشت، درامان بمانند. گاه بی اعتنا به قانون ارتجاعی حجاب با موهای سرکش و رها به راهشان ادامه میدهند.
طراوت هوا نفس آدم را تازه میکند. اما نمیگذارند مردم نفس بکشند. تمام روزنههای تنفس مردم را بستهاند. نزدیک مترو یکی از ارابههای مرگ، غزال های شهر را شکار کرده و پیروز، راهی میشود. ازپشت شیشههای سیاه ون چشمان پرتشویش زنان به جمعیت تماشاگر دوخته شده است. گوش میسپارند تا صدایی بلند شود و دردفاع از آزادی زنا ن همنوایی کنند. نگاه دنباله دار مردم خشمگین و نگران، ماشین ون را وادار می کند که به سرعت دور شوند. دل مردمِ خستهی رنج دیده با دیدن چشمان مغموم غزال های شکارشده تکه تکه می شود. زیر لب دشنام می دهند. ون دورمی شود. آنچه دورمیشود آزادی است که سوار ماشین استبداد می شود. تماشاچی اسارت آزادی نباشیم.
درمسیر راه، بوته های نسترن را می بینم. گل داده اند. شاداب خوش رنگ. جوان وسرشار از زندگی. نسترن های زیبا آن قدر لطیف و تردند که باید اجازه گرفت از کنارشان گذشت. یادم نیست آخرین بار چند ساله بودم که با نسترن حرف زدم. سختی زندگی حرفمان را قطع کرد. هراندازه که غنچه های خندان نسترن های شهر به پای جاهلیت دین زن ستیز پرپرمی شوند، به همان اندازه زندگی درسرشاخه های جوان درختان سبز می شود. هرچقدر زمامداران دینی تلاش می کنند روی زیبایی های زندگی سرپوش بگذارند، هستی، زیبا تراز همیشه جلوه گر می شود. هر چقدر حکومت مذهبی جمهوری اسلامی از دیروز وتباهی حرف می زند زنان مبارز برای آزادی و آبادی و رهایی غزل میخوانند.
به مترو رسیدم. داستان مبارزه زنان بر سر حجاب در واگن مترو هم برپا بود. همه جا زنان برای آزادی وحرمت انسانی زن درحال مبارزه اند. زنی با چادری تیره و افکاری تیره ترو تاریک تر ازچادرش، برسر دختری داد می زد و از او می خواست روسری اش را سرش کند. همهمه ای برپا بود. همه با هم حرف می زدند و به پشتیبانی از دختر، تلاش می کردند زن را ساکت و از دختر دور کنند. تنها دغدغه زن این بود که می گفت به من گفته فضول. گفتم حتما اشتباه شنیدی کسی به تو نمیگه فضول. گفت این دختر به من گفت و داد و بیداد راه انداخته بود. گفتم کسی به تو نگفت فضول آخه تو اصلا فضول نیستی تو مزدوری. تو جیره خوار حکومت و آدم فروشی. تنها فضول نیستی. با برچسب فضول بودن برخودت، جرم آدم فروشی تو تقلیل پیدا نمی کنه. چشمش دنبال من گشت. پرسیدم راستی چرا شما ها بالای شهر پیداتون نمیشه. گفت ازکجا میدونی تو مگه بالای شهر بودی؟ گفتم یعنی ما از بالای شهر حق رد شدن هم نداریم؟ یعنی ما نباید از بالای شهر حتی رد بشویم؟ به همه چیز مردم کار دارین تازه میگی چرا به من میگه فضول. زن چادری رو کرد به من وگفت معلوم است که تو و سپس کلمات نا مناسبی به کاربرد. بدون درنگ نزدیکش شدم وگفتم چه غلطی کردی؟ به من چی گفتی؟ زنان با من همراهی می کردند وجملاتی از قبیل خودت هستی و همه شما همین طورید و برو بیرون یالا زود باش پیاده شو. گفتم زورتان به زنان کارگر وکارمند می رسد که با مترو و اتوبوس تردد دارند، ازیک محدوده ای به بالا که اصلا مملکت دیگری است و کاری به کار زنان آن مناطق ندارید. زن چادری قصد پیاده شدن داشت. تعجب کردم بدون دردسر می خواهد شرش را از سر مردم کم کند. نزدیک دربودم. به میلهای تکیه داده بودم. موقع رد شدن از بین جمعیت به من رسید و با دست محکم به سینه ام زد. چون پیش بینی این حرکت زن مزدور را نکرده بودم نتوانستم دستم را سپر کنم یا خودم را عقب بکشم و ضربه را سریع زد و رفت. هر چقدر مردم گرسنه اند و توانی برایشان نمانده است، مزدوران، خورده و خوابیدهاند. دستشان پرزور و آماده برای بلند شدن بر روی مردم است. سینه ام برای چند لحظه درد شدیدی گرفت.
از دکتر برمی گشتم. حال چندان مساعدی نداشتم. حال هیچ کس خوب نیست. شرایط زندگی مردم به اندازه کافی سخت وطاقت فرساست. مردم می گویند ما گرسنه ایم. دزدان فاسد که معلوم است کلاف کار ازدسشان در رفته است، با راه اندازی معرکه حجاب، میخواهند بیکاری، گرسنگی، وضعیت بسیار سخت معیشتی مردم را به انحراف بکشانند. ولی چیزی از گرسنگی مردم کم نمیشود. آفتاب از لب دیوار پریده بود. چشمم به گلی نخورد. آرامشی در وجودم حس نکردم. چه خیال باطلی. چه امید عبثی. در حال و هوای سیاه جمهوری اسلامی نه هوای پاک دوام چندانی دارد. نه برگ ها سبزمی مانند نه آدم ها می توانند با آرامش نفسی تازه کنند. زنان را دراین مبارزه سخت تنها نگذاریم. تماشاگر صحنه های زشت و دردناک دستگیری زنان برای حجاب نباشیم. این سنگ که امروز برسر زنان میخورد، فردا سرتک تک افراد جامعه را خواهد شکست. کسی نمی تواند دست بوته های جوان نسترن را ببندد. گل خواهند داد، شادی خواهند کرد و خواهند رقصید.
اردیبهشت ۱۴۰۳
فعال سازمان فدائیان (اقلیت) – داخل کشور
نظرات شما