پشت روستای ما دشت بزرگی است که تمام روستا با مردمانش درآن جا میشوند. هرصبح، دشت پرمیشود از گوسفندان که تنها علفزارهای تازه وسبز را میبینند. اسبهای رام و سربه زیری که میان علفهای بکر و پا نخورده کنار گوسفندان میچرند و به اندازه لازم از علفها میجوند. علفزار، حیوانات را دورهم جمع می کند. طبیعت میزبان آنان است. در دشت همه چیز زندهاست. وقتی که باد درآن می پیچد ازهر روزنهای صدایش به گوش میرسد. خورشید تمام گرمای وجودش را به دشت میبخشد. به خاطر گلها. چرا که میداند گلبوتهها بدون او نمیتوانند شکوفه کنند. چرا که میداند گلها آدمها را دورهم جمع میکنند. آفتاب خودش را تا تپههای دورتر هم میرساند. تن خشک تپهها درحضور خورشید سبز میشوند. آقتاب به دل تنگ روستای ما هم سرمیزند. گاهی مانند مرغی غریب گوشه دیوارکز میکند گاه در رشتههای نازک سبز وخرم علفزار لم میدهد. طبیعت از آمیختن رنگها، پیوند گیاه و سبزه و گل آثار هنری زیبا و خاصی به وجود میآورد. چه ازاین بیشتر، می تواند به هستی، ارمغان بدهد و انسان را محصور و مجذوب خودش کند. خورشید به خاطر قلب وسیع دشت عاشق سینه سرخی است که دلانگیزترین تابلوی هستی را به نمایش میگذارد و ذهن آدم را تا آن سوی خیال میبرد. تا آنجا که درخیال، آسمان آبیترمیشود، پرندگان آزادتر. خورشید می درخشد، می تابد وتن سرد زمین را به گرمی میپذیرد. طبیعت هرصبح زندگی را سبز و تازه به ما میسپرد. درطبیعت همه موجودات زنده احساس غرور و ارزشمندی شکوهمندی دارند. خورشید به خاطر زنده ماندن زندگی، میسوزد.
هرصبح که بیدارمیشوم، دلم میخواهد روزم شبیه روز دشت باشد. بیپرده، روشن وصاف. دلم میخواهد چای دم کنم و مردم روستا را دعوت کنم. بنشینیم روی سبزههای شبنمزده . با خیال راحت نان وچای تازه دم بخوریم. گل ببینیم و گل بگوییم و گل بشنویم. به صورت زیبای زندگی لبخند بزنیم. به پنهان شدن غنچههای کوچک بخندیم. با هم خندیدن زیباست. دلم میخواهد خانه امن باشد برای جیک جیک پرندگان پشت پنجره. میخواهم درمسیرم ریتم آرام خش خش برگها را به گوشم بسپارم. ازگاری کوچک دوره گرد، بوی عطر سبزی تازه به مشامم برسد. بیشتراز هر چیز، دلم میخواهد صدای زنگ آخر مدرسه، بهم خوردن بال شهاب در آسمان بیکران باشد. تا در تن کودکان هزاران پرنده شاد برقصد. دلم میخواهد هرصبح شادی به دیدنم بیاید.
اما هرصبح که بیدارمیشوم رؤیا از سرم میپرد. با حقیقت چشم درچشم میشوم. حقیقت دردناک آغاز روز درجهانی که به دست قدرتمندان جنگ طلب به آتش کشیده شدهاست. واقعیت تلخ و کشنده زندگی درتوحش نظام سرمایهداری که طبیعت را هم به تباهی کشاندهاست. نظامی که با تمام ادعاهای توخالی و گزافهگوییهای پرسرو صدایش به بن بست رسیده است و درعین حال دمی ازکشتار مردم زحتکش و ستمدیده دست نمیکشد. برای سرمایهداران و حامیانش همه چیز، تجارت سازی میشود. جان کودکان درمقابل سودآوری قدرتمندان بی ارزشتر از آن است که لحظهای جنگ متوقف شود. صبح با دیدن چهره کودکان کشته شده و زخمی با رنج گرسنگی کودکان و مردمان بی دفاع واقعا صبح است؟ سپیده در غم فجایع خونین کشتارجنگ شوق سرزدن ندارد.
شعله آتش جنگ افروزان تا افلاک رفتهاست و دودش به چشم کارگران و زحمتکشان میرود. زبانههای آن کودکان گرسنه را سوزاندهاست. کودکانی که از مناسبات کثیف دنیای سرمایهداران وحاکمان جنایتکار درکی ندارند. بیخبرند از سیاستهای ننگین پشت پرده جنگ. تنها میدانند یک صدای بمب و کشتار و روزهای گرسنگی و آوارگی در راه است. کودکان قربانیان هر روزه جنگ هستند. هرچند با چشمانشان می بینند که با شلیک هر گلوله صدها پرنده از شاخه درختان برزمین میافتند اما درباور پاکشان نمیگنجد که از آسمان زادگاهشان بهجای باران پاک، سرب سرخ و داغ برسرشان بریزند. کودکانی که ازفرط گرسنگی و بی پناهی میان آهنپارهها درجستجوی آب و غذا له میشوند. بنگر چگونه آتش جنگ، هست و نیست هزاران هزار کودک و انسان بی دفاع را خاکستر کردهاست. نگاه کن چگونه درمیان کشتهشدگان و زخمیهای برخاک افتاده، گاه حتی به پیدا کردن لنگه کفشی که پایی درآن نیست دلخوش میشوند و سرهای برخاک افتاده را میشمارند. ازحنجره خونین کودکان درغزه، قدرتنمایی و آتشافروزی جنگ طلبان جنایتکار واضحتر و رنگینتر به چشم میخورد. آنچنان که جایی برای کتمان این جنایات باقی نمیگذارد. مردم ستمدیده وگرسنهای که برای کمی آب و نان تمام غرور وعزتشان را بر زمین می ریزند. جنگ ریشه اصالت مردم را ازجا کنده است. هویتی برایشان بهجا نگذاشتهاست. حقایق تلخ کشتارکودکان درجنگ قلب هر انسانی را آکنده از درد میکند.
فریاد بیزاری زمین حنجره خونین، از این جنایات همه جا پیچیده است.زمینی که برای شادی و خوشبختی همهگان، با گشاده دستی و مهربانی مادرانه تمام نعمات را در اختیار انسان نهاده است، قلب بزرگ و زخمی و آرزومند خویش را به روی انسان گشوده است و انسان را به محو ناانسانی میخواند.
غافلان خفتهای بودیم که توانستند دشت زیبای ما را به جنگ بکشانند. وقتی به خودمان آمدیم که دیدیم به جای گلهای شاداب و سرمست باغمان، گلهای کاغذی کاشتهاند. سبزههای خرم تپههای دور، زرد و سوختهاند. دل زمینهای حاصلخیز ما دچارخشکسالی شدهاست. شبها حتی چراغ ماه هم درروستای ما روشن نمیشود. چشمان غزال دشت در انتظار مهتاب خواب رفتهاست. جنگ و کشتار دل دشت را کویر کردهاست. زمین خسته وغمگین است. آسمان سیاهپوش است. قاصدکهای خوشخبر راهشان را گم کردهاند. عقاب تیز پرواز دشت ما کجاست؟ غم نان مانند سنگی درسراشیبی یک دره مردم گرسنه را دنبال کرده است. هر لحظه سنگ بزرگتر میشود، شیب دره تندتر و تنگنای فقر کارگران و زحمتکشان شدید تر. اکنون درتاریک ترین زمان شب هستیم و این لحظهای است که به سحر بسیار نزدیکیم.
نشستن بر صندلی سکوت و بی تفاوتی دور از خوی و خصلت انسانی ، فراتر از آن، تأیید قدرتمندان جنایتپیشه است. درافتادن با تاریکی برای محو آن و مقابله با جنگ و کشتار در حکم وظیفه است. ازیاد نبریم ظلم و ستم و تاریکی را انتهایی هست. سپیده درحال دمیدن است و آفتاب، در پشت کوه به کمین نشسته است.
نهم خرداد ۱۴۰۴
کنشیار
نظرات شما