کودکان کار و تصویر یک واقعیت

دوازده سال دارم. نه دیگه درس نمی خونم. با مادرم میام، مادرم میره داخل مترو من همین جا می‌نشینم. آدامس ودستمال می‌فروشم. بابام نمیدونم شاید خوب بشه نوبت گرفته عمل کنه. ازنردبان که افتاد کمرش شکست. خونه ها رونقاشی می‌کرد. نه الان نمیتونه کارکنه. ایناهاش این برادرمه فال می فروشه. پارسال خواهرم عروسی کرد ورفت. خوشبخت شد، چون فقط تو خونه کارمی کنه دیگه بیرون نمیاد. یک برادرهم دارم بعضی وقتها میمونه خونه پیش بابام، یک موقع هایی هم با ما میاد ومامانم دستشو میگیره با خودش تو مترو میبره. یکبارتو پله برقی متروخورد زمین صورتش ودستش همه زخم شد. مامانم؟ نه دیگه سرنمی زنه عصرمیاد میریم خونه. نهاردارم یک لقمه برام درست کرده. ما که می‌خوابیم دستبند درست می کنه با گردن بند میاره اینجا می فروشه، تموم شد، شب دوباره درست می کنه. بابام نمیتونه کمکش بکنه کمرش خیلی درد می کنه نمیتونه بشینه باید عمل کنه تا خوب بشه. کی این مرده؟ هیچی میاد میگه بیا بریم خونه ما کارکن. هردفعه میگم نمیام اما بازم میاد میگه بیا بریم خونه ما. مامانم میگه مرد بدی هست.

احیاناً فکرنکنید کسی دراین مورد رگهای گردنش ازغیرت ورم می‌کند. دختران چنانچه دوچرخه سواری کنند خلاف قانون است ولی اگرمورد اذیت وپیشنهادهای بی شرمانه قرارگیرند، هیچ نهاد یا مسئولی تبعات این قبیل رخدادها را درقانون پیدا نمی‌کند. تا به حال دیده نشده زمانی که کارگران وارد محل کارمی شوند کسی حالشان را بپرسد، کسی نمی‌داند خوب هستند یا کسالت دارند، اصلاً نمی‌خواهند بدانند برایشان کارکارگران مهم است وسود خودشان. این قانون جامعه سرمایه داری است که شامل کودکان نیز می‌شود. کارگرنقاش روزمزدی که هنگام کارآسیب دیده است، کسی سراغش می‌آید؟ حمایت مالی می‌شود؟ کسی شب زنده داری زنی که دردوران ازکارافتادگی همسرش بارمالی خانواده را با حداقل درآمد حاصل ازساخت وفروش چند دستبند تأمین می‌کند می‌بیند؟ این نمونه‌ای کوچک ازواقعیت های بزرگ جامعه است. شرح حال کوتاهی از گذراندن زندگی درشرایط بیکاری، بیماری ونداشتن بیمه دربسیاری از مشاغل آزاد است که کودکان خانواده‌ها را محبوربه کارکرده است وعواقب جاماندن ازتحصیل، به دنبال لقمه‌ای نان درهوای سردوآلوده وهمین قبیل برخوردهای وقیحانه با کودکان کار، چهره شهررا بیش از بیش تار وغبارآلود کرده واین گونه تصاویرو صحنه‌ها درسطح شهربسیارزیاد شده است. ستمی که برکودکان می رودلکه ننگ بزرگی است بر پیشانی کثیف سران حاکمیت سرتا پا ارتجاعی و حافظ منافع سرمایه داران. دیدن کودکان کارنه تکراری می‌شود ونه عادی، برعکس هرروز که مردم بیشتربا درد ورنج زندگیشان دست وپنجه نرم می‌کنند، عمیق تربه ریشه‌های ظلم وستمی که درحقشان می‌شود پی می‌برند.

قصه غمبارزندگی این روزهای مردم بسیارپرحادثه است. از یک مدرسه دراطراف تهران درکلاس دوازده نفری چهاردانش آموز، ترک تحصیل کردند درحالی که کلاس دهم دبیرستان بودند ودوسال مانده بود که دیپلم بگیرند. گوشه‌ای می‌نشینم ومحوتماشایش می‌شوم. درهمان لحظه زندگی می‌کند مثل تمام کودکان. بافروش هرآدامس رضایت درصورتش دیده می‌شود برادرش می‌آید ولقمه های نان خشک وخالی را می‌خورند. با هم می‌خندند، به رهگذران وکودکانی که ازکنارشان می‌گذرند نگاهی می‌اندازند. دوباره مشغول خودشان می‌شوند. کودک است وشادی های بی دلیلش. زمانی که ساکت می‌شوند به چه فکرمی کنند؟ به این که چقدراز روزمانده است و کی به خانه می‌رسند؟ به سکه‌های ناچیزی که ازفروش به دست آورده‌اند؟ دردل های کوچکشان چگونه اینهمه درد را جا می‌دهند؟ چه رؤیایی دارند؟ شاید به رها شدن درباد وچرخیدن یک فرفره رنگی فکرمی کنند؟ یا به داشتن عروسکی، دوچرخه‌ای. به همین سادگی فکرمی کنند ورؤیا می‌بافند. دریغ که تمامی رؤیاهایشان راگرگ پیر بلعیده وکودکیشان را ربوده است. اما دوران انقراض گرگان پیرزخمی فرا رسیده است. فردا به جزسیاهی رویشان چیزی باقی نخواهد ماند.

من به چه فکرمی کنم؟ به بازگشت زندگی درتن کودکان کار. به شکوفایی رشدشان درکلاس درس. به پاک شدن دستانشان از فقر. رؤیای من چیست؟ سقفی به پهنای آسمان برقرار واستواربرستونهای آزادی. فرشی به وسعت زمین با نقش درختان جنگلی سبز، پرغرور وپایمال رقص کودکان. سفره‌ای به گستره زمین، نانی به وسعت گندم زاران و آبی به قدرت چشمه ساران وآبشاران، بدون خسَت برای همه. ازقله های کوه پژواک آواز زنان ظلمت شب را بشکند ورقص شکوفه را به باد هدیه دهد. رؤیای من هم اکنون دردستان مردم رنج دیده، معلمین زحمت کش، گرسنگان وتشنگان دست به دست می‌شود وسرریسمان این رؤیا را کارگران وزحمت کشان به دست خواهند گرفت وروزی، کودکان به آسمانی خواهند نگریست که بمب نمی‌بارد وستاره می‌چینند.

پنج آذر ۱۴۰۰

کنش‌یار

POST A COMMENT.