امروز قصه همان قصه است
تابستان ۶۷
در سحر گاهان طناب دار می زنند
بر گل لبخند امید
بنگر کارگر زحمتکش
بنگر خلق ستمدیده زخم بر سینه
سخن کارگران فریاد است
سفره ها بی نان است
دهن ها کف کرده
دستان زمخت پر پینه
همیشه گرسنه
جواب سفره های خالی
زندان
شلاق
آنگاه
اعدام
امروز قصه همان قصه است
تابستان ۶۷
هنوز لالایی مادران بر پیگر سوخته
شراره های آفتاب به گوش می رسد
می شنوی
می بینی
این پیام مادر افکار ی است
با رویش ناگزیر جوانه ها چه می کنید
تقدیم به تمامی رفقای ورزشکار و کارگر نوید افکاری
بادش گرامی باد
سیاهکوه
نظرات شما