ویژه کشتار۶٧ – سال ۶۶ به پایان رسید و نوروز ۶۷ در گردش زندگی بند، هیچ تغییری را پدید نیاورد، نه شاد باشی و نه حتی شیرینی های دست ساخته از خرما و انجیر . گستردگی و تجمع زندانیان که به تناسب زمانی گوناگون در تقابل با دستگاه سرکوب حاکم بر زندانهای رژیم جمهوری اسلامی آبدیده شده بودند و حاضر به تسلیم نشده بودند، بر مقاومت پا فشاری می کردند. گویی هزاران چشم زندانی به هم دوخته شده بود که شور آرمان بر سر داشت و آماده ی بیشترین گذشت بود!
در هر نوروز مرور گذشته را در برنامه های خود در سر می پروراندم، چرا که نوشتن اهداف ؛ با قلم و کاغذ جرمی سنگین و نابخشودنی برای سیستم زندان داشت. در اندیشه هایم ؛از دستگیری و بازجویی توسط اکبر خوشکوش در منطقه نازی آباد ؛ تا اعدامهای شبانه سال ۶۰ که با گلوله های سربی سینه مخالفان را درید؛ تا بند ۸ و سینه خیز های حاجی داود رحمانی ؛ تاشورش در زندان انفرادی ، ایزولاسیون گوهردشت لاجوردی و حاج داود رحمانی، نامهایی که فراموش نخواهد شد؛ تا شکنجه روانی مکرر با اذان و گفتارهای نحس عبرت آمیز دینی شان برای تواب سازی ؛تا مخملباف شکنجه گر با کارهای هیز و کثیف اش برای شکستن مقاومت ؛ تا حجاب اجباری و چادر سیاه بر سر کردنمان توسط میثم و اینک سالن یک در بسته آموزشگاه با تمامی محدویت ها وپرسش و پاسخی مبنی بر سن ،حکم و اتهام !
مدتی بعد از سال جدید ، اوایل فروردین ۶۷ به بند بالا، سالن ۳ آموزشگاه آورده شدیم. در همان دوران زنان سالن ۳ به اعتراض سنگین بودن دیگ غذا، از آوردن غذا خودداری و تعداد بسیاری دست به تحریم و نوعی اعتصاب غذا زده بودند. در بدو ورود ما این اعتصاب با موفقیت پایان یافته و زندانبان مسئول آشپزخانه دیگ های سنگین را به طبقه سوم آورده و پشت در می گذاشت.
طولی نکشید که ماه رمضان آغاز گردید. این ماه همیشه مصادف با درگیری ،اعتراض و نگرفتن غذای ماه رمضان در سحر گاه بود. زنان چپ، سالها به اعتراض اینکه بایستی در ۳ نوبت مرسوم غذا داده شود غذای سحر را به بیرون میدادند و زندانبان همچنان بی توجه هر سحر غذا را وارد بند کرده و هر روز کارگری بند، صبح زود اجبارا از خواب بر می خاست و آن را به بیرون میداد و هر روز کارگری وظیفه داشت ،اعتراض خود را اعلام و سه نوبت غذای مرسوم را گوشزد کند. در این مورد زنان مجاهد همکاری خوبی با این اعتراض پیش رو داشتند. غذای تعداد روزه دارها و زنان بهایی را از آن دیگ بزرگ و سنگین که ظاهرا مسی بود برداشته و بقیه را پشت در می گذاشتند. در واقع سالها زنان چپ یک ماه چیزی بنام غذای زندان را نداشتند …..
در سالن ۳ روزها از پی هم می گذشت و با داشتن امکان هواخوری تن و جانمان را به گرمای نوید بخش بهاری رها ساخته و هوا و آفتاب را با جان های تشنه می بلعیدیم . روزنامه های همیشگی کیهان و اطلاعات بدستمان می رسید و کارگری به نوبت آن را در اتاقها پخش می کرد. کتابهایی که بدستمان مخفیانه رسیده بود را دست نویسی می کردیم که مبادا در یورشی بنام گشتن بند از دست رود. کتابها جمعی خوانده می شد و درباره آنها بحث می کردیم
بازیگوشی های همیشگی و خالی کردن انرژی مان را سر توپی که به ما داده شده بود در حیاط زندان زنان خالی می کردیم و دو گروه والیبال را تشکیل داده بودیم که فروزان عبدی فروتنانه و بدون برتری و خوش دست به یاران می آموخت و من و ما از این زن قهرمان والیبال ،می آموختیم. او همچنان تا موقع اعدام شور آرمان در سر داشت و آماده بیشترین گذشت بود. این زن و زنان مجاهد سالن ۳ رابطه بسیار خوب و صمیمی با زنان چپ در حیطه کارگری و اعترضات داشتند. چهره آن زنان خبری از رفتن را داشت و من آنان را همچنان زنده می بینم.
هنگامی که به حیاط می آمدیم پاسدار زنی در گوشه ای به قصد مچگیری مراقب ما بود و گاه که گورش را گم می کرد از فرصتی استفاده میکردیم و به نوبت با بند یک پایین که میانش حصاری کشیده شده بود، ارتباط برقرار می کردیم . این زنان ورزیده، سوراخی به اندازه یک دهان دربدنه حصار باز کرده بودند که می توانستیم به نوبت با بند یک در بسته حرف بزنیم.
نوبت من شده بود از بند یک زنان مریم سارا پاکباز را خواستم. ازدیدنش پر در آورده بودم. در حین صحبت بمن گفت که مارکسیست – لنینیست شده است، او اعتقاد به این راه دارد و بسیار خرسند است که این منش و آرمان را انتخاب کرده است. اما در چهره اش غباری ازغم بود. پرسیدم :چیه؟ گفت :تقریبا همه اتاق او را بایکوت کردند و من آرزو کردم که به بند ما، سالن ۳ ، آورده شود. درسالن ما، زن مجاهدی بود که نماز نمی خواند. مریم پاکباز گل خوشبوی زنده من، ناآرام و از جو اتاق بسیار ناراضی بود. او توانسته بود ۹ ماه گاودانی یا قبر حاج داود را سرافرازانه طی کند و اینبار هم با آزمونی دیگر روبرو بود. مریم در دادگاه ۶۷ از مارکسیسم دفاع کرد. یاد او همچون مروارید در صدف ، در من نهفته می باشد. مریم و تمامی هم اتاقی هایش در تابستان ۶۷ سربدار شدند.
در آن روزها، مرگ و اعدام ، چون بختگ طاعون به نسل ما فرود آمده بود . یک نسل سر بدار می شد تا خمینی جام زهر را با خیال راحت بنوشد و این جام زهر چه داروی شفا بخشی بود که زن کشی و مرد کشی را با خود به همراه داشت . فلاکت جنگ ۸ساله که در بیرون از زندان مادران ،پدران و خانواده ها را به کام بمب و موشک کشانده بود، اینبار با پایان جنگ، کشتار به سراغ رویش نوین جوانه ها که در زندان پر سن و سال شده بودند، آمده بود.
از شوخی سرنوشت، پایان جنگ با شروع عملیات فروغ جاویدان رقم خورد. ترانه اندک اندک جمع مستان می رسد، مدام از تلویزیون رژیم پخش می شد. بوی مرگ و خون به مشام می رسید. در همان روز های اواخر مرداد ماه ۱۳۶۷ اعلام شد تا اطلاع ثانوی ملاقات،نامه،بهداری و روزنامه قطع خواهد شد. تلویزیون را پاسداران زن فاتحانه و مستانه از بند ها خارج کردند و دوستان پرخروش مجاهد سالن ۳ زنان را در دستههای چند نفری از بند خارج می کردند. در اولین روزها وسایلشان در وسط بند مثل اسیران تلنبار می شد. اما در روزهای بعد با جدیت کلیه وسایل خارج می شد. چشمان پر سوال مانده ها در بند و چشمان پر نگران رفته ها نشانی از دوباره ندیدن ها بود. رنگ چهره پریده مان اضطرابی داشت که کاملا غریزی و عکس العمل طبیعی بدن را در بر داشت . زنان مجاهد حدودا ۳۲ تا ۴۰ نفر بودند که از بند خارج می شدند و به نا کجا آبادهای همین زندان فرستاده می شدند. در همین روزها دختری را به پله های منتهی به بند ۱ و ۲ و ۳ آوردند. او تعریف کرد که دادگاه است و گروه گروه دارند اعدام می شوند. او خبر داد برای او اعدام مصنوعی بر پا کردند، چرا که یک برادر و یک خواهر او را در سالهای پیش اعدام کرده بودند. به او گفته بودند برو و برای بقیه تعریف کن که عاقبت کار شما ،علیه ما چیه!!
تعادل پیشین به هم خورده بود!! دادگاه صحرایی داخل بند زده شد. پاسداران زن با چادر وارد اتاقها می شدند و یک به یک سوال می کردند،۱ – اتهام؟ ۲ – حاضر به مصاحبه هستی؟ ۳ – نماز می خوانی؟ و زنان چپ یکی یکی جواب اتهام را میدادند و هیچکس حاضر به مصاحبه نمی شد. دست آخر پاسداران زن با نیشخندی بند را ترک می کردند و ما هم شروع به خندیدن می کردیم که اینبار هم شاهد درمانده شدن ما نخواهید شد. پاسدار زنی که صحنه را دیده بود با کینه توزی و سنگ دلانه گفت حالا بخندید، نوبت ما هم می رسد و بعد از رفتن پاسدارها ما دوباره می خندیدیم و کتایون داد امیری با لهجه گیلکی می گفت “او، آقا جان یک جوری میگه که هنوز نوبتشان نرسیده”- مادر کتایون، او را با رختشویی و کار کردن در خانه دیگران بزرگ کرده بود. اما کتایون با همه تلخکامی زندگی، لبخند زیبا و پر انرژی بر لب های کلفت و بزرگش می نشست و ما از شادی او که دستهای تپلش را به هم می مالید و صحنه های عذاب را به صحنه پر خنده ایی تبدیل می کرد ،می خندیدیم. کتایون در زندان خودش را چپ معرفی کرد ولی اتهامش ۲ اتهامه مجاهد – اقلیت بود. از بند برده شد و بعد از بیست سال فهمیدم او را در زندان رشت اعدام کردند. یاد او همچون مروارید در صدف، در من نهفته است.
بعد از رفتن زنان مجاهد، تعدادی از چپ ها از طیف های مختلف را از بند آزادیها در بند یک آموزشگاه و بند ۳ زنان ، سری – سری به دادگاه می بردند و مرحله ی جدی و فشرده ای برای زنان چپ آغاز شد. از آنها اتهام ، نماز می خوانی پرسیده شد. دو زن از حزب توده در دادگاه ،اعلام اعتصاب غذا در آن تابستان سوزان کردند و پنج بار شلاق، هر بار پنج بار بر جانشان زده می شد تا شرط قبول نماز را بپذیرند. بچه های اقلیت، پیکار، رزمندگان حکم ارتداد و کابل تا نماز را گرفتند. همچنین تعدادی از زنان آزادی را که به دادگاه برده بودند آنان هم روزانه شلاق می خوردند، دنبال شیشه یا وسیله ایی بودند تا بتوانند خود را بکشند، چرا که مردن از تحمل کابل بسیار راحت تر بود. تعدادی پذیرفتند که نماز بخوانند هر چند که هیچگاه به درگاه سرکوب و شکنجه و اسلام دولا و چهارلا نشدند، اما در حیاط خوری شاهد آنان بودیم که به آسایشگاه انفرادی آورده شدند و آنان سرخورده و بسیار شرمگین از قبول این خود نامیده، اجبار شده بودند.
به دوست عزیزم م- ک با سر و کله و شکلک نشان می دادم که آرام باشد و بی شک با او احساس همدردی می کردم و به او نشان می دادم هنوز دوستش دارم. اما اگر خودم هم جای او بودم همان احساس تکه تکه شدن و ذوب شدن را می داشتم. نماز نخواندن جزو پرنسیب های ما شده بود. ما زنان چپ ،نجس های زندان رژیم اسلامی بودیم که برروی دمپایی ما مثل اسیران علامت زده می شد و با علامت ضربدر زرد رنگ ما را بخاطر عقایدمان دشنام و تنبیه می کردند. ما سالها غذای ماه رمضان را بعنوان اعتراض به بیرون داده بودیم. جزو آخرین نفرات و گروههای زندانیان بودیم که توالت جدا و حمام سرد را تجربه کردیم و در حمام های خالی و پراز قارچ زندان مخوف قزلحصار بروی ما تف می انداختند و ما را لعن و نفرین کرده بودند که بعد از حمام تمام دیوار از نجاست ما آبکشی می شد. موقعی که زنان چپی را در تابوت ها نشانده بودند، ما عهد و پیمان بسته بودیم که نماز نخواهیم خواند حتی به قیمت سخت ترین شکنجه ها.
روزها با شتابی بی وصف سپری می شد وجنب و جوش در زندان اوین روال و ثبات خود را پیدا نمی کرد. کار بازجوها،شکنجه گرها،پاسدارها،زندانبانان شلوغ و زیاد بود. حتی بعضی از روزها غذای داده شده مرسومی به غذای سرد وماسیده پر از روغن تبدیل می شد. بخاطر اینکه زندانبانان وقت و زمانی پیدا نمی کردند که سر وقت تعیین شده غذا را بما برسانند. در آن روزها کاملا می دانستیم که دادگاهها با شدت و حدت به صد شتاب رسیده است. یکی از این روزهای مرگ با یکی از رفقای عزیزم پشت پنجرههای اتاق ۱۱۰ نشسته بودیم و به آبی آسمان به افق دوری نگاه می کردم که به دیوار غربی اوین ختم می شد، به آن سمتی که چند ماه قبل خانواده ها برای جشن سیزده بدر به پشت دیوار و بالای تپه ها آمده بودند و با تکان دادن ملافه های رنگی جشن سیزده بدر را با ما تقسیم کرده بودند. در آن افکار بودیم که رگباری از گلوله با شدت و حدت شنیده شد و لحظاتی شاید بعد از ۳۰ ثانیه صدای الله اکبر وحشیانه زن و مرد پاسدار بگوش رسید. از آن به بعد حدس زدیم که پس تیرباران خواهیم شد. چرا که حتی نوع مرگ را این رژیم وحشی اعلام نمی کرد و بایستی با ورزیدگی چندین ساله خود حدس میزدیم. اما این حدس در خارج از کشور به یقینی دیگر تبدیل شد که همه را سربدار کردند.
سالن ۳ آموزشگاه از زنان مجاهد نزد ما خالی شده بود.گویی دیوارها لخت شده بودند. بعضی از اتاقها کاملا خالی از چهره و سکنه شده بود. در بند پچ پچی شروع شد. هر جمعی که سالها در باورها و ناباورها سخت دلی و سماجت را یاد گرفته بود ،با هم به سخن نشستند. دیگر ملاقاتی در کار نبود که وقت تجزیه و تحلیل از حرفها و اشارات خانواده ها باشد و هیچ حرف امیدوار کننده ای هم در کار نبود. ما مانده بودیم و زندانبانان . در جمع های کوچک تصمیم گرفتیم ۱ – اتهام را بگوئیم ۲ – بگوئیم نماز نمی خوانیم ۳ – مصاحبه علیه گروههای دستگیر شده حتی به قیمت اعدام شدنمان نکنیم، اندشیه مرگ که هر زمان در خطر آن بودیم برایمان ملموستر میشد. احساس آرامشی داشتیم. حال که چنین است، اگر مینا به رغم میل اش اعدام بشود، بگذاربگویند که برای عقیده اش از این طوفان در امان نماند.اگر مینا به علت نماز نخواندن اعدام بشود بگویند که او نماز خوان نبوده،او تسلیم ایدئولوژی اسلامی نشد و به مصاف رژیم جمهوری اسلامی رفت، بگذار بگویند مینا پایداری کرد وبس !!!
البته من گرامی ترین مرده هایم را با چهره زنده شان با پژواک عمل و گفتارشان در یاد دارم. آنها در من زندگی می کنند همچنان که شاید خود تا دیر گاه زنده باشم. اما به کدامین حق مرگ را برای ما می خواستند؟؟
در یکی از شبهایی که می دانستیم اعدام قطعی است ، ساعت ۱۰ شب زندانبان به داخل بند آمد، صدایم کرد، سکوت در پله ها صدایی را بوجود می آورد. صدای دمپایی لنگه به لنگه ام، خش چادرم و سعی و تلاشم که پله ها را به درستی به پایین بروم می رسید. نفسم را پشت چادر خش خش شده ام پنهان کردم تا پاسدار زن آرزوی ترس بر من را به گور ببرد. به دفتر بند خانم رحیمی مسئول بند ۱ ،۲ ، ۳ رسیدم. هیچکس در جایی نبود و سکوت و تاریکی بود. پاسدار مرا با خدعه و نیرنگ به داخل دفتر هدایت کرد و گفت برو تو ….. مردی پشت میز نشسته بود شلوار پاچه گشادی بر تن داشت،پاهایش از هم باز و بسیار بد در صندلی نشسته بود. کمی کمر و بالای تنش را به عقب داده و بالای رانش به بیرون زده بود، با صدای جا افتاده و مسلط خود را معرفی کرد، من زمانی نماینده وزارت اطلاعات در زندان هستم. ما می خواهیم به وضعیت زندانیها رسیدگی کنیم. عکس العملی نشان ندادم. اتهام و مدت محکومیت را پرسید. بسیار عادی جواب دادم،اقلیت و ۱۰ سال.پرسید چند سالته : گفتم ۲۷ سال. پرسید: انزجار می دی؟ گفتم انزجار نمی دم ( محکم و با قاطعیت ) ،از زیر چشم بند کاملا او را احساسش می کردم، یک پف ف ف کرد.سرش را به طرف دیوار سمت راست برگرداند و کمی مکث کرد،منم عادی با داشتن چشم بند مستقیم بطرف او نگاه می کردم.
نمایند وزارت اطلا عات گفت :بیا برو بیرون ن ن ن. دیگه برات شوهر پیدا نمی شی ها. جوابی ندادم. همچنان مستقیم نگاه اش می کردم. من و زمانی نماینده وزارت اطلاعات هر دو درجا می زدیم، از بازی که در آن همبازی نمی یافت دست کشید. نمایشی کوتاه براه انداخت. او می بایست بر فشار بیفزاید .سرش را پایین انداخت، گویی چوب کبریتی را از لای شلوارش می خواهد بردارد.دوباره دشنام همچون تازیانه بر سرم فرود آمد و فریاد زد،کارمان گاه مسخره می شد، سرکوفتم می زد و دوباره گفت : بدبخت بیا برو بیرون دیگه برات شوهر پیدا نمی شه ها ها ها، در حین نفس نفس زنان که فریاد می زد گفت :تا حالا فکر می کردیم این پیر چریکها و پیر و پاتالها به شما خط می د هند الان می فهمیم شما ختم روزگارید ید ید ….
به پاسدار زن دستور داد مرا به بند خود برگرداند. شب دیر وقت همه ظاهرا خوابیده بودند. به سراغ دوست قدیمی ام م – ت که چند سال از من بزرگتر بود و سال ۶۱ همسرش را اعدام کرده بودند و خود او را به بایکوت اجباری وادار کرده بودند رفتم. زن جد ی بود . دلم می خواست سرم را بروی کتفش بگذارم و نمی دانم شاید اشک بریزم . برایش تعریف کردم و به او گفتم ،م- ت ،شاید می خواهند شما را زودتر از ما ( صغری ها ) اعدام بکنند. اگر می خواهند، ببرند ، دلم می خواد با هم بریم. او در این مواقع حرفی نمی زد، ولی نگاه نگران محبت آمیزی به حال و رفتارم نشان داد و گفت حالا برو بگیر بخواب تا فردا. اما من دیگر کار را پایان یافته می دیدم و با اندیشه مرگ نزدیک، جانم را فرا گرفته بود. این اولین بار نبود که از شخصی چون زمانی نماینده وزارت اطلاعات این اراجیف را شنیده باشم. در دادگاه چند دقیقه ای سال ۶۰ هم نیری رئیس دادگاه در کنار بازجو و چند لمپن و لات این حرف را زده بود که موجب خنده و مزاح دیگران شده بود. اینبار من و زمانی تنها بودیم. آن زمان برای مدت محکومیت ام این اراجیف گفته شد و الان موقع غائله داستان ،رژیم برای ما بنگاه شادمانی و نگرانی باز کرده بود. دلم می خواست حداقل چیزی را می فهمیدند یا در آنجا به زمانی تفهیم و نشان می دادم که این مسئولیت فردی است و هر کس مسئول برخورد کارهای خود است و بهای رنج و درد و خون های ریخته شده را با خود خواهم داشت و با ترساندن ،تحقیر و شکنجه و کابل به خواسته های شما تن نخواهم داد.
ما زنان چپ، راه کارگر، اقلیت، رزمندگان ، پیکار و غیره تصمیم گرفته بودیم که در مقابل پرسش های آنها ،پاسخی کوتاه بدهیم، چرا که تجربه مان ثابت کرده بود هر چقدر بیشتر حرف بزنیم خودمان را به درد سر خواهیم انداخت. پس هر رفتار من می توانست تا اندازه ای موضوع را پیچیده کند.
در این روزهای مرگ و زندگی که همراه با ماه محرم بود، تعدادی از زنان چپ با اتهام های مختلف تشکیلاتی از بند خارج شده و به حکم ارتداد و نخواندن نماز به آسایشگاه انفرادی برده بودند. بند در التهاب خاص خود که دیگر از نامه، ملاقات،رزونامه، تلویزیون خبری نبود، قرار داشت. زنان چپ که هم نظر بودیم در یک اتاق بزرگ جمع شدیم و یک رفیق که حافظه بسیار قوی داشت و بعد از سالها زندان، گنجینه مغزی او، برای ما رومانهایی را که قبل از دستگیری خوانده بود هر شب مثل شبهای هزار و یک شب تعریف می کرد. رومان رومن رولان بنام جان شیفته بهترین تاثیر را بر من داشت. زنی مستقل و آگاه که بر شرایط تحمیلی تسلیم نمی شد و بر خلاف جریان آب شنا میکرد .
در همین حین از بند یک پایین در بسته تمامی زندانیان زن را با تدابیر امنیتی به گوهردشت بردند و بعدا از چند مدت آنها را بر گرداندند. دلم برای یاران و یارانم که بهترین روزها و سالهای مبارزه را در سلول و بند اوین،قزلحصار و گوهردشت گذرانده بودیم، می تپید و امید می رفت بتوان سرانجام یاران را دوباره با همان شور و نشاط می دیدم.
سپیده یار دیرین خوب من کجاست آیا می خواهند او را اعدام کنند. او یکسال و نیم تعلیقی از سال ۶۰ در زندان بود و بعلت نپذیرفتن شرط زندان مبنی بر هر نوع مصاحبه تا به حال که ۷ سال و اندی از آن می گذرد زندانی بود. آنان یعنی زنان موسوم به آزادیها تاوان مقاومت را اینگونه پرداخت می کردند و سرپیچی شان از شروط تحمیلی زندان و زندانبان و رژیم اکنون آنان را به نامعلوم ها سپرده بود.
زنان چپ سال ۶۷ صدای به رگبار بسته شدن زنان و مردان آزادیخواه را از تپه های اوین شنیدند، خبر دادگاه های مرگ مردان و سربدار شدن آنها و خالی شدن زندان را شنیدند. ما در یک حصار و در دره ای از سیم خاردار که عزیزانمان را برده بودند قرار گرفته بودیم، حلقه محاصره تنگ تر می شد و ما را در یک تنگه واقعی مرگ قرار داده بودند.
اما در میدان برخورد منافع و مسئولیت مان بعنوان یک زندانی چهل و اندی روز مقابله کردیم و نه گفتیم ،بانگ سخن سر دادیم. ۸۵ زن از تمایلات گروهی متفاوت و با نگرش های محتلف به مارکسیسم، در یک تصمیم جمعی قاطع بودند. اگر هم ما را بکشند،ما مصاحبه نخواهیم کرد. زنان سالن ۳ آموزشگاه شاهد رفتن ۳۲ زن از بند خود شدند. سالن ۲ زنان اکثر قریب به اتفاق حلق آویز شدند. سالن یک تنبیهی خالی از سکنه و تعداد قابل توجهی حلق آویز شدند. زن زندانی سیاسی سال ۶۷ همچون سال ۶۰ دراونیفورم زندانبانش یعنی در چادر سیاه، بی چهره و پوشیده در کفن سیاه چادر به قتل گاه و محل اعدام برده شد!!
زنانی همچون مریم پاکباز، فروزان عبدی، مهین قربانی، شهربانو(اعظم)،اشرف فدایی، مهری و سهیلا رحیمی،شورانگیز،مریم گلزاده غفوری،مهری قنات آبادی ،کتایون داد امیری و …. بی پروا همچون تکه های گداخته سنگ از آتشفشان نفس شان از سینه خارج شد و جانشان در پوشیدگی چادر سیاه سر بدار شد.
زنان چپ سالن ۳ زندان اوین در تابستان ۶۷ بر تصمیم جمعی خود مبنی بر می میریم ولی تسلیم نمیشویم ،پایدار ایستادند واین صدا و تصمیم ۸۵ زن در سالن ۳ زندان اوین بود.
تاریخ زنان دهه ۶۰ می گوید،ما هنوز زنده ایم و با پتانسیل فعلی مان با سر کشی، گستاخی پرونده ناگشوده کشتار دهه ۶۰ را باز گشوده،نگاه خواهیم داشت و در آزمون های تاریخ فریاد می زنیم اگر به مرز فراموش کردن برسیم ،مرزهای آزادی و رهایی و عشق به همنوع وارد خانه ها نخواهد شد و دوباره کشتار ها تکرار خواهد شد!!
(مینا زرین)
نظرات شما