عروسک من کو؟

دنبال توپ و عروسکم می‌گردم. همین گوشه‌کنار بود. کیف و کتابم هم نیست. کنار جای نماز پدرم گذاشته بودم. مرا می‌نشانند و مثل من که موهای عروسکم را شانه می‌زنم موهایم را مرتب می‌کنند و من فکر می‌کردم به مهمانی می‌رویم اما عروسی رفته بودیم. طبق آیین پدرم به این خانه آورده شده بودم و عروسی من بود. آیینی که سالیان متمادی است در خاندان پدرم بدون تغییر ثابت مانده است و نسل در نسل با ما همراه است. اما در این خانه نشانه‌ای از من نیست، اسباب‌بازی‌هایم را پیدا نمی‌کنم. چشم‌های سیاهی به من زل زده است که از آن هراس دارم. این بشقاب‌ها و ظرف‌ها برایم سنگین است. اینجا در این خانه همه‌چیز برای من سنگین است. این تنها چیزی بود که توانستم به‌خوبی بفهمم. به اهمان نفرتی که از ورود به آن خانه در دلم شکل گرفت بزرگ شدم و آرام‌آرام تبدیل به یک سایه نحیف و مطیع شدم که دیگر یادم رفت کی از کودکیم جدا شدم. در اعماق ضمیرم اما کودکی نشسته بود، گنگ ترسو و سردرگم و گاهی هم شوخ که دستم را می‌گرفت و در چشمانم شادی می‌نشاند. هم گام او به دنیای خودم می‌رفتم و هر بار با تلنگری که گاهی صورتم را کبود می‌کرد، برمی‌گشتم. من بازندگی بازی می‌کردم یا زندگی با من بازی می‌کرد نمی‌دانم. شیفته زندگی بودم و درعین‌حال بیزار از تک‌تک لحظاتی که می‌گذشت. رد پای من گوشه این خانه هست ولی من هنوز با ستون‌های این خانه بیگانه‌ام. چه انگیزه‌ای می‌توانستم داشته باشم؟ زمانی که می‌باید از شوق تا مدرسه می‌دویدم در آشپزخانه گذشت. وقتی می‌خواستم خودم را بشناسم بچه‌داری می‌کردم. وقتی به سن جوانی رسیدم با حد و حدود بسیاری که برایم گذاشته بودند روبه‌رو شدم. جسارت من در همین بایدها و نبایدها به سرخوردگی تبدیل شد و نتوانستم از دریچه‌های باز به دنیای بیرون نگاه کنم. باید اصول اخلاقی را در نظر می‌گرفتم. چراکه زن بودم. سرم را با پنبه سیاه ارتجاع بریدند و دلم مرد. با مداد رنگی بچه‌هایم نقاشی می‌کنم خودم را می‌کشم سیاه و زرد را درهم می‌آمیزم و رنگ مرده‌ای به تصویر می‌زنم. زنی که حسرت آلوده به‌روزهای رفته چشم دوخته است. یک دفتر از چهره دختران وزنانی را می‌کشم که هرکدام قصه‌ای هستند دورودراز و در زندگی هریک از آنان گونه‌ای از اشکال زن‌ستیزی دیده می‌شود که تنها اشاره کوتاهی است به تبعیض و ظلمی که در حق زنان می‌شود. چشمان کودکانه و پاک مبینا را می‌کشم که آخرین نگاهش به داس پدرش دوخته‌شده بود. لبخند مونا را به رنگ عنابی ترسیم می‌کنم. لبخندی که نشان می‌داد شادمانی کودکانه‌اش به قدرت در درونش می‌جوشید. زمانی که شنیدم مونا کشته‌شده است با خودم فکر کردم اصلاً کی زیسته بود؟ کی زندگی کرده بود؟ در دوازده‌سالگی اوج شیرینی تجربه‌های کودکی و کنجکاوی بی‌حدوحصری که می‌توانست او را سرشار از لذت کند به خانه پسرعمویش یعنی قاتلش فرستاده شد. درواقع بنا به قوانین مردسالاری و سنت‌های پوسیده به مالکیت مردی درآمد که حتی اجازه بریدن سر او را هم داشت. او هم مانند دختران وزنان این دیار به آیین پدرش و با دست همسرش کشته شد. جنایاتی که به‌غلط رنگ و بوی غیرت گندیده مردانه را به خود گرفته است و در پناه قوانین زن‌ستیز دینی با کاردی که در خرافات کهنه و رنگ‌ورورفته مذهب ارتجاعی آبدیده می‌شود و مردان غفلت زده به‌ویژه در حکومت مذهبی به‌غایت ضد زن ایران آن‌چنان با تبلیغات زن‌ستیزی در دام خرافات ناموس‌پرستی افتاده‌اند که رگ گردنشان از غیرت، این کلمه نامأنوس و واهی متورم می‌شود که قادرند رگ گردن زنان و دختران و خواهرانشان را ببرند. و تنها حاکمان سرمایه‌داری ارتجاعی از این قربانیان زن کشی بهره‌مند می‌شوند. ستمی که بر ما زنان می‌رود واقعیتی است انکارناپذیر که در اشکال مختلف اعمال می‌شود. گلوی ما زنان را سال‌هاست که با داشتن حق تملک بریده‌اند. دفترم را برمی‌دارم. زنی می‌کشم که روزهای سنگین مرا بردوش می‌کشد و تصاویر خونین زنان جهان را با خودش حمل می‌کند. قانون خفت‌بار و حقارت آور مالکیت زن تحت عنوان پدر، برادر و همسر را بر سر حاکمان مرتجع سرمایه‌داری خرد می‌کند. حدومرز جغرافیا را می‌شکند. قفلی که بر لبان و تمام وجودش زده بودند را به درهای عهد عتیق که در آن برای زندگی زنان تصمیم می‌گرفتند می‌زند. کنار پنجره‌ای می‌ایستد موهایش را به رنگ آفتاب می‌کشم. در ته نگاهش عشق به آزادی موج می‌زند و سرود رهایی بر لب دارد. این زن منم. زنی که دیگر سکوت نمی‌کند و فرمان نمی‌برد. زنی که با تمام قدرت و اراده زنانه‌اش به خیابان می‌آید و آزادی‌اش را می‌خواهد.

هشت مارس روز زن بر تمامی زنان کارگر و تحت ستم و آزادی‌خواه جهان گرامی باد.

داخل کشور- یک زن کمونیست

مارس ۲۰۲۲ (اسفند ۱۴۰۰)

POST A COMMENT.