درودی بر خفته گان در خاوران – به شکوفه ها به یاران

ویژه کشتار۶٧ – بهار سال ۱۳۶۷ درپی ملاقات بعد از عید با خانواده‌ها در زندان گوهردشت، خبرهای زیادی از وضعیت شهرهای مختلف و روحیات مردم به دست‌مان رسید. این اخبار با برخی از خبرهای دیگرِ روزنامه‌ها و رادیو و تلویزیون هماهنگی داشتند. روشن بود که جنگ فرسایشی جان مردم را به لب آورده و علاوه بر آن فشارها و بحران اقتصادی عمیق‌تر شده و رژیم جمهوری اسلامی نیز تاب و توان ادامه جنگ را از دست داده است.

در ارتباطات سازماندهی شده با رفقای هم سازمانی خود، اخبار دیگر بندها را هم می‌گرفتیم. تقریباً تمامی رفقای بندهای مختلف، تحلیل یکسانی از چشم‌انداز شرایط و آینده جنگ ایران و عراق، ارائه می‌کردند.

می‌دانستیم که با تغییر اوضاع و به‌خصوص پایان جنگ، مردم برای برون‌رفت از وضعیت بد اقتصادی و اجتماعی  دست به کار خواهند شد و اعتراضات و مبارزه مردم، متناسب با شرایط، اشکال دیگری به خود خواهد گرفت.

در چند ماه اول سال ۶۷، کشمکش‌های رژیم در مورد پذیرش قطعنامه ۵۹۸ فراز و نشیب‌های زیادی داشت و به نظر می‌رسید نمی‌خواهند به راحتی به این قضیه تن بدهند. ما هم که تمام جزئیات همان اخبار محدود و موجود در دسترس‌مان را تجزیه و تحلیل می‌کردیم، گاهی بر اثر خبرهای متناقضی که در روزنامه‌های رژیم چاپ می‌شد، در نتیجه‌گیری خود دچار شک می‌شدیم.

در این دوران از یک طرف مردمی که به مرحله انفجار رسیده بودند و از طرف دیگر برخورد سران رژیم که سعی داشتند خود را در این شکست به عنوان برنده جنگ نشان دهند، موجی از یاس و ناامیدی را در میان پاسداران و مسئولان و جیره‌خواران رژیم به وجود آورده بود و در زندان‌ نیز می‌شد آن را در چهره مسئولین و پاسداران زندانبان دید.

همگی بر این نظر بودیم که جمهوری اسلامی دست به تحرکاتی در جامعه و زندان‌ها خواهد زد و همگام با سر کوب اعتراضات مردم، زندانیان سیاسی را نیز بی نصیب نخواهد گذاشت.

از آن‌جایی که تمامی زندانیان سیاسی از سال ۱۳۶۰ تا ۱۳۶۷ دوران مختلفی را در زندان‌های جمهوری اسلامی تجربه کرده بودند، بدترین شرایطی را که تصور می‌کردیم، شرایط سال‌های شصت تا شصت و چهار بود.

واقعیت این بود که رژیم تا اواخر سال ۶۲ به دلیل بحران حاکم بر جامعه و به علت حضور تفکرات رادیکال و نیروهای سازمان‌های سیاسی در جامعه  نتوانسته بود کاملا تثبیت شود و در همین دوران در جریان سرکوب نیروهای سیاسی تا توانسته بود، مبارزین را کشته بود و شکنجه و زندان‌های قرون وسطایی آن هم نصیب ما، بازماندگان آن دوران بود. ناگفته نماند که در سال‌های ۶۰ و ۶۱ از برخی مسئولین جمهوری اسلامی در زندان شنیده بودیم که اگر شرایط حاد شود و جمهوری اسلامی در شراط سقوط قرار بگیرد، اولین افرادی که از دم تیغ گذرانده خواهند شد ما زندانیان سیاسی هستیم. یک بار عطا مهاجرانی در اوین به علت آشنایی با یکی از هم‌بندیان ما از دوران مبارزه با رژیم شاه، صریحا این موضوع را مطرح کرده بود.

درنتیجه، ارزیابی می‌کردیم دوباره فشارهای زندان مانند دوران اسدالله لاجوردی و داوود رحمانی، زیاد خواهد شد و زندان‌های  انفرادی در ابعاد وسیع و تبعید به شهرهای دور افتاده را تجربه خواهیم کرد.

خمینی که “جام زهر” را نوشید، ما در زندان، سایه شکست و غضب را در چشمان زندانبانان می‌دیدیم. به‌خصوص در اوایل “نوشیدن جام زهر” لازم بود احتیاط کنیم تا بی‌مورد به غضب زندانبانان گرفتار نیاییم.

ولی طولی نکشید و در تیر ماه ۶۷ ، در آخرین ملاقاتی که با خانواده‌ها داشتیم نشانه‌هائی از تغییر ناگهانی اوضاع را دیدیم که ضربه و یا تکان اول بود.

در این ملاقات از همان زیر چشم‌بند حس می‌کردیم تعداد پاسداران مراقب ما بیشتر شده است و وقتی که ما را به کابین‌های ملاقات تلفنی بردند در پشت  پرده‌هایی که در پشت سرمان آویخته شده بود، حضور علنی زندانبانان و مراقبین را متوجه می شدیم که برایمان در این حد غیرمترقبه و غیر  عادی بود.

در آن سوی کابین هم خانواده‌ها بسیار مضطرب بودند. آن‌ها نیز حضور غیرمعمولی  پاسداران را متوجه شده بودند و هم ما و هم خانواده‌ها بسیار با احتیاط صحبت می‌کردیم. این ملاقات ده دقیقه‌ای زودتر از حد معمول تمام شد و به سرعت ما را به پشت پرده‌ها بردند و این بار بچه‌های کوچک را که هر بار بعد از ملاقات پیش ما می‌آوردند، نیاوردند. وقتی اعتراض کردیم، با لحن بدی گفتند، دیگه از این خبرها نیست و بروید بند. کاری نمی‌شد کرد و برگردانده شدیم به بند خودمان، بند هشت گوهردشت.

درتماسی که با دیگر بندها داشتیم، فهمیدیم که وضعیت ملاقات تمام بندها همین طور بوده است.

 بعد از حدود یک هفته که ملاقات تمام بندهای زندانیان چپ به پایان رسید، زندانبانان ضربه دوم را وارد کردند و کلیه امکانات زندان مثل روزنامه‌ها قطع شد، هواخوری ممنوع گردید، دیگر مریض‌ها را به بهداری نمی‌بردند. در ارتباط‌هایمان که در این روزها فقط با مورس با بند روبرویی ممکن بود، باخبر شدیم که تمام بندها با این مسئله روبرو شده‌اند و اگر در بندی تلویزیون و یا وسائل ورزشی بوده، آن‌ها را هم برده‌اند.

در این ایام، به صورت سیستماتیک با رفقایی که مسئولیت تماس از طرف رفقای ما را داشتند، شبکه ارتباطی را سازماندهی کردیم تا تمامی خبرها منتقل شود.

از طریق یکی از فرعی‌های مجاور اتاق پاسداران که به نوعی خبرهای رادیو را می‌شنید، توانسته بودیم خبرهایی از طریق مورس دریافت کنیم. این خبرها حاکی از روند چانه زنی‌های جمهوری اسلامی در مورد پایان جنگ و در کنار آن حمله و پیشرفت سپاه پاسداران در کرمانشاه و جبهه غرب بود که مورد حمله مجاهدین قرار گرفته بود.

در این دوران هفت ساله اکثر گروه‌های سیاسی سرکوب شده بودند و نیرویی قوی و سازماندهی شده و فعال در شهرها و به‌خصوص تهران باقی نمانده بود و روشن بود که نمی‌توان منتظر تغییرات مثبت بود.

تحلیل عمومی ما این بود که بعد از پذیرش پایان جنگ توسط جمهوری اسلامی، بحران‌های درون نظام بالا خواهد گرفت و در این دوران، جمهوری اسلامی در ضعیف‌ترین موقعیت سیاسی قرار خواهد گرفت. برداشت‌مان این بود که احتمالا مجاهدین نیز بنا بر این تحلیل دست به اقدام نظامی زده‌اند و می‌خواهند با جرقه‌ای، انفجار مهیبی ایجاد کنند که جمهوری اسلامی را نابود کند.

ولی این نیز روشن بود که با وجود حدت تضادهای جامعه، آلترنانیو مجاهدین، مورد نظر مردم نیست و مهم‌تر از آن در درون جامعه نیروهای سازمان‌های پیشرویی که توانائی ارتباط و سازماندهی مردم زحمتکش و نیروهای معترض را می‌داشتند، اعدام شده یا در زندان‌ها به سر می‌برند و در مجموع سرکوب شده‌اند.

در مورد مجاهدین هم روشن بود که با رفتن به عراق و سازماندهی نیروهای نظامی در این چند سال می‌بایست کاری انجام دهند؛ از این‌رو پایان جنگ را دوران طلایی ارزیابی کردند و دست به کاری شدند که آن شد و بیشتر از آن هم انتظار نمی‌رفت.

گاهی خبرهایی از نقل و انتقال زندانیان شنیده می‌شد. در تمام بندها وضعیت یکسانی حاکم شده بود. پاسداران به سئوالی پاسخ نمی‌دادند. چرخ‌های غذا به داخل بند هل داده می‌شد و در بسته می‌شد. حتا آمارگیری روزانه تعداد زندانیان، با وقفه انجام می گرفت.

همگی داشتیم خودمان را برای روزهای بدتری که در انتظارمان بود آماده می‌کردیم. تمام امکاناتی را که داشتیم در جاسازی‌هایی که تهیه کرده بودیم قرار می‌دادیم تا اگر حمله شد امکانات را از دست ندهیم. قبلاً هم، پیش از سی خرداد سال شصت، زندانیان این کار را کرده بودند. کتاب‌ها و نوشتارها را به صورت دستنویس و کوچک شده در مخفی‌گاه‌هایی در اوین جاسازی کرده بودند. بعد از سال‌ها این دست‌نوشته‌ها از جاسازی خارج شد و تا زندان گوهردشت نیز آن‌ها را با خود بردیم. کتاب‌هایی مثل “آنتی‌دورینگ” و “چه باید کرد” و “دولت و انقلاب” و…

از بیرون از زندان خبر مستقیمی نداشتیم و نمی‌دانستیم به مردم و خانواده‌هایمان چه می‌گذرد. تنها راه ارتباطی، مورس بود که ساعت‌ها وقت می‌برد. با این که خیلی سریع و حرفه‌ای شده بودیم ولی بازده کافی نداشت.

در اواخر مرداد ماه ۶۷ زندانبانان ، تعدادی ازهم بندی های ما را صدا کردند واز بند بیرون بردند. سریعا  در تماسی که توسط مورس زدن برقرار می شد ، از دیگر بندها متوجه شدیم که تنها مورد مشترک این زندانیان این بود که دو اتهامه هستند (برخی زندانیان سیاسی بودند که در دوران دستگیری به اتهام مجاهد – فدائی دستگیر شده بودند).

بعد از یک روز آن‌ها را بازگردانده و خبردار شدیم که از آن‌ها در مورد اتهام‌شان سئوال شده و به آنها گفته شده بود که در صدد تفکیک زندانیان چپ و مذهبی هستند. از بندهای دیگر هم کماکان همین خبر انتقال یافت.

در پنجم شهریور تعدادی دیگراز زندانیان را از بند صدا کردند. این زندانیان تمامی  اتهام چپ داشتند و وجه مشترک‌شان این بود که اکثرا محکومین دادگاه کرج بودند. در ارتباط با بندهای دیگر متوجه شدیم که از بند بالای ما، بند هفت، هم تعدادی را برده‌اند و برخی از آن‌ها هم محکومین کرج بودند ولی تعدادی هم رفقای محکوم اوین بودند.

برای‌مان محرز بود که تحولات زندان شروع شده ولی ابعاد آن نامعلوم و به عنوان زندانی چاره‌ای نبود به جز انتظار.

ششم شهریور حدود ساعت ۹ صبح، صداهایی ازبند طبقه بالای ما، بند هفت، توجه ما را جلب کرد و معلوم بود که اتفاقی افتاده است. تمامی بند را سکوت فرا گرفت و نمی‌دانستیم که چه خبر است. بعد از حدود ده دقیقه‌ای صداها قطع شد و معلوم بود که تمام بند را تخلیه کرده‌اند. بند تخلیه شده بود و هر گونه تلاشی برای ارتباط و خبر گرفتن بی‌ثمر بود.

همه منتظر اتفاقی بودیم و این که چه پیش خواهد آمد… در این میان صداهای نامفهومی از طریق هواکش‌های داخل سلول‌ها شنیده می‌شد. صدای داوود لشگری و ناصریان مفهوم‌تر بود که می‌گفتند: دیگه آخر خطه، وصیت‌نامه‌هاتون رو بنویسین…

بارها این جملات را شنیده بودیم و در شرایط مختلف که زیر ضرب و شتم لشگری و ناصریان قرار گرفته بودیم، گفته بودند که وصیت‌تان را بکنید.

در بند ولوله‌ای برپا بود. همه منتظر بودیم شاید رفقای بند بالا را برگردانند و بتوانیم اخبار جدیدی بگیریم. در این فاصله توانستیم اخبار را از طریق مورس به رفقای بند روبرو و ملی‌کش‌ها برسانیم.

حوالی ساعت یازده صبح بود که درِ بند باز شد و تعداد زیادی زندانبان که برخی را قبلا ندیده بودیم به داخل بند ریختند و به سرعت تمامی مارا از سلول‌ها بیرون برده و در سالن بند هشت روی زمین نشاندند. به سرعت به همه ما یک چشم‌بند که از قبل  آماده کرده بودند، دادند و مارا با چشم‌بند به بیرون از بند بردند و در سالن اصلی در نزدیکی بند در دو طرف سالن با فاصله نشاندند.

حدود دو ساعتی آن‌جا ماندیم. نمی‌توانستیم با هم حرف بزنیم. فقط متوجه شده بودیم که پاسداری می‌آید و یکی را می‌برد و برمی‌گرداند. دستی به شانه‌ام خورد و گفت بلند شو، نوبت من رسیده بود و به طرف اتاقی برده شدم.

صدای داوود لشگری را شنیدم که اسم و مشخصات من را پرسید. سپس پرسید: اتهامت چیست؟ گفتم: اقلیت. پرسید چند سال محکوم شدی؟ گفتم پنج سال. پرسید: حاضری مصاحبه کنی و اقلیت را محکوم کنی؟ گفتم: نه. پرسید نماز می خوانی؟ گفتم: نه. به پاسداری که من را آورده بود گفت: ببرش.

این  سئوال‌ها بارها از من شده بود و به  عنوان سئوالات روتین زندان برایم عادی بود.

در مجموع دو ساعتی گذشته بود که همه ما را از جای‌مان بلند کردند و به طرف دیگر زندان بردند. من تقربیا در اواخر صف بودم و می‌دانستم که مارا به طرف بندی می‌برند که زندانیان مجاهد در آن بودند.

به نزدیکی‌های بند رسیده بودیم که صدای فریاد زندانیان را شنیدم. معلوم بود که دارند زندانیان را می‌زنند. من را هم به سرعت وارد بند کردند. اولین چیزی که احساس کردم ضربه‌های شلاق و کابل بود که به سر و گردن و پشت و پاهایم اصابت می‌کرد. درد ناشی از آن و چشم‌بندی که داشتم قدرت همه چیز را از من گرفته بود. جهت‌ام را پیدا نمی‌کردم. بعد از این که حسابی ما را زدند به داخل سلولی فرستاده شدیم. در که بسته شد، چشم‌بند را برداشتیم.

نیمی از زندانیان بند در این سلول نسبتاً بزرگ جای داده شده بودند. متوجه شدیم که نیمی دیگر در سلول دیگری روبروی ما فرستاده شده اند.

رفیق جها‌ن‌بخش هم همراه من بود. جای شلاق‌ها بر سر و گردنش قرمز شده بود.فوری درکنار یکدیگر قرارگرفته واوضاع را بررسی کردیم.

 روی قرنیزهای چوبی، نوشته‌هایی از زندانیان قبلی بود. نوشته بودند که تعدادی از زندانیان را برده‌اند ولی بازنگرده‌اند. و این که مثل ما مورد ضرب و شتم قرار گرفته‌اند.

در این حین صدای فریادی از سالن به گوش رسید.

پاسداری فریاد می زد: نماز می‌خوانی یا نه؟ صدای ضربه مهیبی مثل کوبیدن دو جسم فلزی به دنبالش صدای ضجه‌ای می‌آمد که نمی‌شد گفت صدای آدم است یا نه!

فوری این نظر مطرح شد که احتمالا دارند زندانیان مذهبی و مجاهد که چپ شده‌اند،را می‌زنند تا نماز بخوانند.

شرایط خاصی بود و هر کسی هر چه را که به ذهنش می‌رسید و فکر می‌کرد تحلیل درستی‌‌ست، می‌گفت.

در باز شد و ناصریان به داخل آمد. به همه دستور داد بنشینند و مستقیماً به طرف جهان‌بخش سرخوش آمد که کنار من بود. من، جهان و تعدادی دیگری را که فکر می‌کنم شش، هفت‌نفری می‌شدیم، با چشم‌بند بیرون برد.

ما را به طرف بهداری زندان بردند. از راهروهای زندان به طبقه پایین برده شدیم، کمی دور چرخانده و در جایی متوقف شدیم. جهان نفر اول صف بود، من نفر دوم و بقیه بعد از ما.

سکوت حاکم بود. ناصریان آمد و جهان را برد.

بعد از مدت کوتاهی، پاسداری که قبلا نمی‌شناختم از اتاق بیرون آمد و از من پرسید: این فردی رو که رفته تو می‌شناسی؟

از روی تجربه قبلی و این که با چشم‌بند بودم وطبیعتا باید پاسخ منفی می دادم، گفتم: نه نفهمیدم کی بود.

پاسدار چیزی نگفت و دوباره به داخل اتاق برگشت. در که باز شد، صدای جهان را شنیدم که می‌گفت: این بازی‌ها چیه من حکم گرفتم و دارم زندان می‌کشم. در بسته شد.

چند دقیقه بعد دوباره پاسدار آمد و از من پرسید: این آدم رو جدی نمی‌شناسی؟ من هم دوباره پاسخ دادم: نه.

پاسدار گفت: خیلی آدم با دل و جرأتی است خیلی دل داره.

نمی‌دانستم که منظورش چیست و برای همین سکوت کردم. دقایقی بعد ناصریان، جهان را بیرون آورد و در آن طرف سالن نشاند و آمد سراغ من و گفت: بیا.

من به همراه او به اتاقی که جهان را از آنجا بیرون آورده بودند، رفتم. یک نفر گفت: چشم‌بند را بردار و بشین.

در اتاق میزی بود که آخوندی پشت آن نشسته بود و در پشت وی آخوندی بدون عمامه بود ولی با عبای آخوندی و در سمت راست میز، مرد نسبتا مسنی با لباس معمولی نشسته بود. این فرد را قبلا از طریق سوراخ‌هایی که در کرکره‌های پنجره‌ی زندان درست کرده بودیم، به همراه برخی از مسئولین زندان دیده بودم و معلوم بود باید از مسئولین بالای زندان باشد.

بعدا فهمیدم که نام‌اش، اشراقی است. آخوند پشت میز، حاکم شرع دادگاه انقلاب، نیری و شخص دیگر پورمحمدی بودند.

ناصریان هم در اتاق بود.

نیری از من مشخصات را پرسید و این که به چه اتهامی دستگیر شدم. داشتم توضیح می‌دادم که ناصریان حرفم را قطع کرد و رو به نیری گفت: حاجی آقا این از اون آدم‌های سر موضعی‌ و خط بده است و حکمش هم تموم شده و داره ملی می‌کشه و درگیری و اعتصاب راه می‌اندازه. ( من در مهر سال شصت و یک دستگیر ویکسال زیر بازجوئی بودم و بعد ازآن  به دادگاه رفته بودم .به پنج سال زندان بدون احتساب دوران بازجوئی محکوم شدم.درمهر سال شصت و هفت بعد از شش سال زندان ، دوران محکومیتم پایان می یافت.)

فوری پریدم وسط حرفش و گفتم: چرا دروغ می‌گی من کجا ملی‌کش‌ام، هنوز حکم‌ام تموم نشده که.

نیری به پرونده‌ای که پورکریمی دستش داده بود نگاهی کرد و ناصریان هم دیگر حرفی نزد.

نیری پرسید: حاضری سازمانت را محکوم کنی؟  پاسخ دادم: من الان حدود شش سال است در زندانم. از من می‌خواهید چه چیزی را محکوم کنم، من که الان سازمانی را نمی‌شناسم که بخواهم محکوم کنم.

نیری پرسید: متاهلی؟ پاسخ دادم: متاهل هستم.

پرسید: فرزند هم داری؟ گفتم: بله.

پرسید: نماز می‌خوانی یا نه؟

جواب دادم: تا حالا نخواندم.

نگاهی به من و پرونده کرد و گفت: مگه توی خانواده مسلمون بزرگ  نشدی؟

پاسخ دادم: که پدر من ارمنی است.

پرسید: همسرت هم ارمنی است؟

گفتم: نه.

پرسید: چطور ازدواج کردی؟

گفتم: خیلی عادی یک آقایی اومد وعقدمان کرد ما ازدواج کردیم.

نیری گفت: پس مسلمان شدی.

پاسخی ندادم.

در این بین اشراقی  وارد صحبت شد و گفت: ما برای تفکیک زندانیان آمدیم این‌جا و تو هم که متاهلی و بچه داری و باید نماز هم بخوانی.

گفتم: چی را بخوانم من بلد نیستم و نمی‌خوانم.

اشراقی گفت: یاد می‌گیری و می خوانی. و رو به ناصریان کرد و گفت: ببرش بیرون.

چشم‌بند را زدم و ناصریان در حین بیرون بردن کاغذی را زیر دستم گذاشت و گفت: امضا کن. طبق عادت بدون دیدن خطی گرد کشیدم. مرا بیرون برد و در کنار رفقای دیگر نشاند.

دو دقیقه‌ای گذشت. در اتاق باز شد و صدای نیری را شنیدم که می‌گفت: حاج آقا صبر کن، هنوز کار داریم و اشراقی پاسخ داد: بریم این‌ها را بزنیم بعدا برمی‌گردیم و رفت.

فکر کردم، می‌خواهند تعدادی را که رفیق جهان‌بخش سرخوش هم در میان آن‌ها بود با کابل، حد بزنند.

پاسداری آمد و ما را از راهی که آمده بودیم برگرداند و تعدادی از ما را جا به جا کرد و به طرف طبقه بالا برد.

در بین راه متوجه شدم که فرد جلوی من که دستم روی شانه‌اش است جلیل شهبازی است. در فرصتی  سلامی به او کردم و دیدم که درست راه نمی‌رود و پاهایش باندپیچی شده است. از او پرسیدم: چه خبر است؟ ولی شاید من را نشناخت چون مدت زیادی بود که از هم جدا شده بودیم و در یک بند مشترک نبودیم. به هر صورت جوابی نداد.

ما را به همان بند قبلی بازگرداندند. منتظر بودم به همان اتاق قبلی بازگردانده شوم، اما من را به سلولی در طرف دیگر انداختند. چشم‌بند را برداشتم و دیدم که در سلول تنها هستم.

سرعت اتفاقات و ماجرایی که برایم اتفاق افتاده بود قدرت تجزیه و تحلیل منطقی را از من سلب می‌کرد. در سلول، تنها و منتظر اتفاق بعدی بودم. ساعتی گذشت و سکوت حکمفرما بود. گوشم را به در سلول چسباندم که شاید صدایی شنیده شود ولی خبری نبود. گوشم را به دیوارها چسباندم. متوجه شدم که از سلول سمت راست، صدای همهمه می‌آید. بعد از چند دقیقه‌ای به خودم جرات دادم و چند  ضربه‌ای به دیوار زدم. پاسخ ضربه آمد. شروع کردم با مورس زدن. سلام کردم و طرف مقابل هم سلام کرد. پرسیدم، از کدام بند هستید؟ پاسخ داده شد، بند هشت. خوشحال شدم. زندانیان هم‌بندی خودم بودند. خودم را معرفی کردم و طرف مقابل هم مطمئن شد و خود را معرفی کرد.

تمام ماجرا را با مورس برای فرد آنطرف دیوار، بازگو کردم. قصدم این بود که رفقای دیگرم بدانند بر من چه گذشته تا بدانند که چه چیزی پیش روی خواهند داشت. این که از من خواسته‌اند نماز بخوانم؛ برایشان باورنکردنی بود. برای توضیح ماجرا مجبور شدم تمام ماجرا را با مورس تعریف کنم. زمان زیادی برای انتقال این اخبار صرف شد و خوشبختانه در تمامی این مدت سکوت بر بند حاکم بود و مزاحمتی ایجاد نشد.

در سلولی که بودم ،توالتی وجود نداشت. در سلول را زدم ولی خبری نبود و نیم ساعتی هم به صورت متناوب در زدم و پاسخی داده نشد. قوطی خالی شامپویی را در پشت شوفاژ پیدا کردم. داخل آن ادرار کرده و از کرکره فلزی پنجره به دیوار بیرون زندان پاشیدم. چاره‌ای نبود.

آن شب را با دلهره و تصور پیشامدهای بعدی، خواب و بیدار به صبح رساندم.

صبح هفتم شهریور، ساعت هشت در سلول باز شد و ناصریان به همراه دو پاسدار مرا صدا کرد. بعد از پرسیدن مجدد مشخصات، به من گفت: باید نماز بخوانی. من هم برای این که رفقای سلول روبرو، صدایم را بشنوند پاسخ دادم: تا حالا نماز نخواندم و نمی‌خوانم و توضیح دادم که ارمنی هستم و یعنی چه که باید نماز بخوانم.

ناصریان پاسخ داد: حکم داده شده. و رو به پاسداران کرد و گفت: ببریدش به اتاق تعذیر.

من را به طرف در ورودی بند برده و در اولین سلول سمت چپ را باز کرده و به داخل فرستادند.

چهار نفر دیگر قبل از من در سلول بودند.

یک زندانی فدایی- اقلیت از بند هفت، یک زندانی از راه کارگر و دو زندانی از فرعی بیست از حزب توده.

راه کارگری را می‌شناختم. اکبر شالگونی بود و او هم مرا می‌شناخت. بعد از سلام و معرفی خودمان اکبر از من پرسید که می‌دانی چه خبر است؟ با تعجب نگاهش کردم و گفتم: الان معلومه که می‌خواهند به نماز مجبورمان کنند.

اکبر گفت: می دانی که موضوع اعدام در میان است وتعداد زیادی از رفقایمان را اعدام کرده‌اند؟

من که باور نمی‌کردم به اکبر با اعتراض پاسخ دادم: این حرف‌ها چیه؟ از کجا اینقدر مطمئنی و این که از چه کسی شنیده‌ای؟

اکبر گفت: از محمدعلی بهکیش شنیدم. محمدعلی را می‌شناختم و مطمئن بودم همین طوری حرفی را نمی‌زند. پرسیدم: ممدعلی الان کجاست؟ اکبر پاسخ داد: اعدامش کردند… دیگران هم حرف اکبر را تائید کردند…

باورکردنی نبود ولی چاره‌ای هم جز باور نبود. باید در بسیاری از مسائلی که ممکن بود برای‌مان پیش آید، با توجه به این موضوع تصمیم می‌گرفتیم.

تا حوالی ظهر با هم صحبت کردیم و ماجرا برایم بیش‌تر روشن شد.

می‌دانستیم که به خاطر نماز خواندن به سراغ‌مان خواهند آمد. اکبر و من مصمم بودیم که در ابتدا نپذیریم که نماز بخوانیم و ببینیم چه می‌شود. همه پنج نفری که در سلول بودیم تصمیم گرفتیم در اولین قدم جواب‌مان منفی باشد.

حدود ساعت ۱۲ ظهر ولوله‌ای در بند برپاشد و چند دقیقه بعد در سلول ما باز شد. ناصریان داخل شد و با خشونت تمام گفت: نمازخون‌هاش بشینند و نمازنخوان‌هاش بلند شن.

من و اکبر و زندانی بند هفت بلند شدیم و دو نفر از بند بیست در سلول ماندند.

به ما چشم‌بند زده و به بیرون از بند بردند. نفر اول رفیق اکبر شالگونی بود. صدایش را می‌شنیدم که به تخت بستند. بعد صدا و ضربه سهمگینی می‌شنیدم که ده ضربه زده شد. بعد مرا بردند و روی تخت خواباندند و یکی هم روی کمرم نشست. پاهایم را با بندی روی لبه تخت بستند و صدایی شنیدم که گفت: خدایا می‌زنم به خاطر رضای تو…

ضربه شروع شد. نمی‌دانم با چه وسیله‌ای به کف پاهایم می‌کوفت. تا مغزم تیر می‌کشید. داخل چشم‌هایم جرقه می‌پرید. در بازجویی هم زیاد کابل خورده بودم ولی این بار فرق می‌کرد. ده ضربه که تمام شد، روی پاهایم هم ترکیده بود. پاسدار از روی کمرم بلند شد و گفت: برو تا ته سالن و برگرد. به راه افتادم  و نوبت نفر بعدی شد. در بین راه به اکبر رسیدم که بازمی‌گشت به او گفتم: فعلا قابل تحمله. او هم پاسخ مثبت داد. موقع بازگشت به رفیق بند هفتی رسیدم که ده کابل اول را خورده بود. به من که رسید گفت: مهرداد من نمی‌تونم تحمل کنم. من هم گفتم: مهم نیست، بگو نماز می‌خوانم.

دوباره به پاسداران رسیدم. اکبر ده تای دوم را هم خورده بود. مجددا پرسیدند: نماز می‌خوانی یا نه؟ پاسخ منفی دادم. من را روی تخت خواباندند و ده کابل بعدی را با شدت بیشتری به کف پایم زدند. این بار پاهایم شکافت و خون جاری شد.

من را مجدداً به سلول برگرداندند. فقط اکبر آن‌جا بود. دو پاسداری که ما را آورده بودند با ماشین اصلاحی آمدند. شروع کردند به تمسخر ما که چه سبیل‌های استالینی‌ای دارند. به زور سبیل‌های من و اکبر را تراشیدند و رفتند. من و اکبر به پاهای هم نگاه کردیم و به قیافه هم و به سبیل‌های نامرتب تراشیده شده و لبخندی به هم زدیم.

دقیقه‌ای بعد، به درِ سلول کوبیدم. پاسداری آمد و گفتم: می‌خواهم به توالت بروم. پاسدار با خشونت گفت: نه. من هم با عصبانیت با اشاره به پاهایم گفتم: باید برم دستشوئی و اصرار کردم. قبول کرد و من را به دستشوئی فرستاد.

دستشوئی خیس بود وبا آن که کف دستشوئی را شسته بودند، هنوز آثار خون به چشم می‌خورد. (بعداً شنیدم که جلیل شهبازی همان صبح با شیشه مربا در دستشوئی شکم خود را پاره کرده و خودکشی کرده بود).

از توالت بیرون آمدم و داشتم دست‌هایم را می‌شستم که یکی از زندانبانان را دیدم که قبلا در سالن ملاقات زندان دیده بودمش و وقتی ملاقات داشتیم، بچه‌های زندانیان را به این سو می‌آورد. من را می‌شناخت، چون پسرم را بارها به این طرف آورده بود.

تا مرا دید، پرسید: این‌جا چه کار می‌کنی. من با اشاره به پاهایی خونین‌ام جواب دادم: مگه نمی‌بینی دارند ما را می‌زنند تا نماز بخوانیم.

نزدیک‌تر شد و آرام گفت: هر چه خواستند قبول کن. و ادامه داد: دارند همه شما را می‌کشند و دوباره گفت: هر چه گفتند قبول کن. و رفت.

به سلول بازگشتم و ماجرا را برای اکبر تعریف کردم. تا اذان و نماز عصر چند ساعتی باقی مانده بود و باید منتظر بیست ضربه بعدی کابل می‌ماندیم. من و اکبر چشم‌بند داشتیم و نمی‌توانستیم، از وسیله‌ای که ما را می‌زدند، تصوری داشته باشیم. هر چه بود، بدتر از دوران بازجویی بود و این بار به قصد کشتن می‌زدند. با شقاوت تمام.

با اکبر تمامی جوانب را بررسی و بالا – پائین کردیم. مهم‌ترین موضوعی که ذهن مرا مشغول کرده بود این بود که به رفقای هم‌بندی این خبر را برسانم و بدانند که موضوع اصلی، اعدام است و خبری را که به آن‌ها رسانده بودم تکمیل کنم تا بتوانند خودشان تصمیم بگیرند و مانند من و دیگران بی‌خبر در مقابل این هئیت سه نفره قرار نگیرند. به همین دلیل با اکبر تصمیم گرفتیم، وقتی ناصریان برای نماز عصر آمد، بگوئیم نماز می‌خوانیم تا ما را پیش رفقای دیگرمان ببرند و بتوانیم اخبار را منتقل کنیم.

موقع اذان عصر شد و ناصریان در را باز کرد و پرسید: نماز می‌خوانید یا نه؟ این بار هر دو، پاسخ مثبت دادیم. او درِ سلول را بست و رفت. ساعتی گذشت و خبری نشد و من و اکبر هم چنان در همان سلول ماندیم.

صبح هشتم شهریور خبری نبود. سکوت در بند حکمفرما بود. این روز مصادف بود با سالگرد کشته شدن رجائی و باهنر. فکر می‌کردیم شرایط بدتری را در پیش خواهیم داشت. حوالی ظهر بود که در سلول باز شد و مرا صدا کردند و چشم‌بند زدند و گفتند کنار دیوار بایستم. نگران بودم. نمی‌دانستم موضوع چیست. صدای پاسداری را شنیدم که زندانی دیگری را صدا کرد. او از هم‌بندی‌های خودم بود. از زندانیان اکثریت، تنها وجه مشترک ما این بود که حکم هر دوی ما دو ماه دیگر تمام می‌شد. برایم عجیب بود که چرا ما دو تا را صدا کرده‌اند.

ما رابه طرف سالن بهداری و از آنجا به طبقه پایین بردند. تقریبا همان محلی که به دادگاه رفته بودم. همه جا ساکت بود. صدایی نبود. نیم ساعتی گذشت. از صداها تشخیص دادم که زندانیان دیگری را هم به ما اضافه کردند. شخصی آمد و نام چند نفری را برد. به جز اسم خودم، اسم بهزاد عمرانی را هم شنیدم. او از بند زندانیان معروف به اوینی‌ها بود. می‌دانستم که حکم او هم دو ماه دیگر تمام خواهد شد.

حدسم به یقین تبدیل شد. برایم عجیب‌تر این بود که ما را با فاصله روی صندلی‌هایی نشاندند. فرم دادیاری زندان را به ما دادند. سؤالاتی بود در مورد زمان پایان حکم زندان و شرایط آزادی از زندان. مانده بودم که چه بکنم ولی همان طور که قبلاً تصمیم گرفته بودم، به تمامی شروط برای آزادی پاسخ منفی دادم و برگه را امضاء کردم.

در آن مدت، تمام سعی‌ام این بود که خودم را به بهزاد نزدیک کنم و خبرها را به او برسانم تا به رفقای اوینی بدهد ولی موفق نشدم. موقع بازگشت همراه با زندانی هم‌بندی خودم بودم. در بین راه در فرصتی که به دست آمد به وی گفتم: برای نماز شلاق خوردم و خیلی از رفقا را زده‌اند. او هم وقتی به سلولش برگشته بود، این گفته‌های من را به رفقا منتقل کرده بود.

به همان سلول  پیش اکبر شالگونی برگشتم و ماجرا را برایش تعریف کردم. او هم در آن شرایط از این موضوع بسیار متعجب شده بود. اکبر از من پرسید: برگه دادیاری را چگونه پر کردی؟ پاسخ دادم که تمامی شرایط برای آزادی را رد کرده و نه نوشتم. از دستم خیلی عصبانی شد. گفت مگر نمی‌بینی که دارند بچه‌ها را اعدام می کنند. گفتم: به هر حال موضوع برگه تمام شده و گذشته، ببینیم چه می‌شود. او هم دیگر چیزی نگفت.

عصر آن روز، موقع اذان عصر، صدای باز شدن قفل در آمد ولی در باز نشد. تعجب کردیم. بعد از چند دقیقه‌ای، صدای همهمه سالن بند را فرا گرفت و من و اکبر هم در سلول را باز کردیم. خبری از پاسداران نبود. تعداد زیادی از زندانیان در سالن بودند. برخی از درها هم‌چنان بسته بودند. به سرعت به دیگران پیوستیم و خبرها را رد و بدل کردیم. تمام مدت چشم‌مان به دنبال رفقایی می‌گشت که خبر اعدام‌شان را شنیده بودیم و… نبودند.

چند پاسدار به داخل بند آمدند و همگی ما را به سالن نسبتا بزرگی بردند که خوابگاه زندانیان بود و بر آن اسم حسینیه گذاشته بودند.

صف نماز جماعت تشکیل دادند. یکی از پاسداران امام جماعت شد. زندانیان هم همراه با او خم و راست می‌شدند. بعد از پایان کار به ما گفتند به سلول‌های‌مان بازگردیم.

روز نهم شهریور، هم در بندمان همهمه‌‌ای برپا می شد ولی نه در حد روزهای اول. بعدازظهر آن روز داوود لشگری و ناصریان سراغ‌مان آمدند. من و اکبر و گروه دیگری از زندانیان را با چشم‌بند از بند بیرون بردند. بعد از حدود نیم ساعت ما را به داخل بند هشت، همان بند قبلی خودم، بردند.

چشم‌بندها را برداشتیم. تعداد زیادی از بازماندگان بندهای دیگر را در این بند جمع کرده بودند. بسیاری از آن‌ها را می‌شناختم.

سایه مرگ بر بند سنگینی می‌کرد. همه ما در شوک ناشی از جنایتی بودیم که بر ما رفته بود. هنوز نمی‌توانستیم فقدان رفقای عزیزمان را باور کنیم.

تعدای از رفقای کمون خودمان، رفقای فدایی اقلیت، هم بودند. به سرعت جمع شدیم و اخبار و دانسته‌هایمان را به هم انتقال دادیم.

جو سنگینی بود. تعدادی را نمی‌شناختیم. بعد از آن واقعه، اعتماد هم کار آسانی نبود.

با برخی از رفقای نزدیک‌تر صحبت کردیم. تصمیم گرفتیم به هر نحوی شده خبر اتفاقات را از طریق مورس فوری به بندهای روبرو برسانیم.

با دو رفیق صحبت کردم و قرار شد که از سه نفر دیگر از رفقای نزدیک بخواهیم کمک کنند و آن‌ها هم پذیرفتند.

من معمولا از بند هشت با بندهای روبرو مورس می‌زدم. اما زنده یاد رفیق بهنام کرمی داوطلب شد با کمک من، به جای من این کار را انجام دهد. رفقای دیگر مراقب درهای ورودی بند بودند تا غافلگیر نشویم.

رفقای بند ملی‌کش‌ها بعد از چند روز خالی بودن بندها متوجه شده بودند که در بند ما رفت و آمدی وجود دارد و تشنه خبر بودند.

ارتباط با بند ملی‌کش‌ها که در بالای بند موسوم به اوینی‌ها بود برقرار شد. تمام خبر های مهم را منتقل کردیم. خبر سنگینی بود و آن‌ها چندین بار ما را چک کردند تا مطمئن شوند خودمان هستیم. باورشان نمی‌شد رفقا اعدام شده‌اند. مجددا من روی مورس رفتم. نام رفقا جهان‌بخش سرخوش، امیر هوشنگ صفائیان، مجید ولی، محمدعلی بهکیش، محمود،کیوان،مهرداد.. و دیگران را مورس زده و خبر دادیم که آن‌ها اعدام شده‌اند. از آن‌ها خواستیم که با مسئولیت ما این اخبار را به دیگر بندها برسانند تا تمامی زندانیان بدانند با چه مراحلی روبرو خواهند شد. آن‌ها باید از موضوع باخبر می‌شدند و خودشان تصمیم می‌گرفتند و در شرایطی مانند ما قرار نمی‌گرفتند. این وظیفه ما در آن زمان بود که می‌بایست انجام می‌شد.

خوشبختانه اکثر زندانیان بند همکاری کردند و مدتی که ما در سلول توالت و حمام بند بودیم، ما را تنها گذاشتند تا کارمان تمام شود و فقط در سالن تا نزدیکی سلول مزبور قدم می‌زدند.

خوشحال بودیم که خبرها را داده‌ایم و مشکلی هم پیش نیامد ولی نگرانی و دلهره ناشی از جو سنگین مرگ که تمامی بند را فرا گرفته بود ما را رها نمی‌کرد. آن شب هم به پایان رسید.

صبح روز بعد، پنج‌شنبه دهم شهریور، متوجه شدیم که بند ملی‌کش‌ها و اوینی‌ها را خالی کردند. ساعت هفت شب تعدادی از بازماندگان بند اوینی‌ها ‌را همراه با ملی‌کش‌ها به بند ما آوردند. متوجه شدیم که خبر را گرفته‌اند و تعداد زیادی از رفقا از جمله رفیق همایون آزادی، بهزاد عمرانی، حمید نصیری و بسیاری از رفقای دیگر به دلیل دفاع از نظرات خود، اعدام شده‌اند.

در طی دوران زندان بارها تحت بدترین شکنجه ها و انفرادی و اقسام مختلف اذیت و آزار توسط زندانبانان قرار گرفته بودیم واین احتمال را نیز می دادیم که اگر رژیم در شرایطی قرار گیرد که رفتنی باشد ،اولین کسانی را که از دم تیغ خواهند گذراند ما زندانیان سیاسی خواهیم بود . ولی در سال شصت و هفت  و در شرایط پایان جنگ این جنایت توسط رژیم جمهوری اسلامی انجام شد و این طرحی بود که جمهوری اسلامی از بدو شروع سرکوب سازمان های سیاسی در دست داشت و خمینی درسال شصت و هفت بر آن صحه گذاشت .زمانی که اکثر چشم ها چه در داخل ایران و چه در خارج ایران به قبول قطعنامه ۵۹۸ دوخته شده بود و جامعه جهانی حتی فرصت نیم نگاهی به این جنایت را نداشت .

جمهوری اسلامی با این کشتار وسیع و بخصوص انتخاب بهترین فرزندان این سرزمین و کشتن آنها ، رابطه ای را میان نسل ها قطع کرد و انتقال تجربیات مبارزاتی یک نسل که برخاسته از نسل انقلاب بهمن پنجاه و هفت بود  را ، به نسل بعدی مانع شد.

حضور این عزیزان اگر باقی می ماندند، می توانست تاریخ دیگری و مطمئننا تاریخ بهتری را از شرایط کنونی که شاهد آن هستیم  رقم بزند.

یاد تمامی رفقا گرامی باد

(  مهرداد نشاطی)

متن کامل نشریه کار شماره ۶۵۳ در فرمت پی دی اف

POST A COMMENT.