خورشید که میآید، تمام زندگی را با خودش میکشاند در رگههای پیدا و ناپیدای هستی. ازدو حفره طلایی چشمانش برزمین نورمیگستراند. میتوانی سرخی رنگ خورشید را در رگهایت ببینی. صبح ازشوق درخشش نور در پیراهنی سپید فرورفته و شادمان از راه میرسد. طبیعت در احاطه خورشید سرخ وسپید میشود. سحر مجذوب همین چشمان روشن است. میتوانی تابش چشمانش را درگونههای خندان درختان تماشا کنی. پرتو نور خورشید خاک عقیم را هم سبز میکند. خورشید که میآید زندگی درطلوعی شاد و بیگلایه آغاز میشود. آن قدر زیبا که دلت میخواهد اشتیاق نور را درتارهای سازت برقصانی. دلت میخواهد آبشار گیسوانت را در اولین درخشش طلوع خورشید بر دوش چشمههای زندگی جاریکنی. دلت میخواهد با آرزوهایت به تفاهم برسی. میخواهی با سپیدی این صبح دل انگیز همراه شوی. خورشید که میآید دل سنگ هم برای زندگی میتپد.
هر بامداد، زندگی پاک و سرخ و آتشین به رویت لبخند میزند. دلت میخواهد دامن خورشید را محکم بگیری و گرمای نور بیدریغی که سخاوتمندانه بر تمام خانهها یکسان میتابد را احساس کنی. در هر بامداد دلت میخواهد با وقایع خوش زندگی روبهرو شوی دلت میخواهد در نور، زندگی کنی. این گونه که صبح آغاز میشود با خودت می گویی، امروز زندگی را از کاکل خورشید بیرون میکشم و بر دستان کودکان مینشانم. رویش گلهای تازه را در کویر ترک ترک شده دستان خستگان سیراب میکنم. درهای لبخند را یکی یکی برلبان رنگ پریده رنجورمی گشایم. عطر نسیم صبح را به چشمان خفته میپاشم و بیداری را درنگاه بشریت مینشانم. خلوت تردید را به آشوب میکشانم. در نقطه تلاقی زندگی و نور غوغا بهپا میکنم. این صبح خرم، تماشایی است و نباید دنیای شاد کودکان به عبث برود.
اما صد دریغ و درد که روز در دوگانگی سایه روشن برای مردم آغاز میشود. یک تکه از شب جا مانده است. این لکه سیاه بر روی زمین سایه انداخته است. یک تکه ازشب بی هیچ صدایی روز مردم را شب کردهاست. درسینهام امید یک روزشاد درسپیده دم، به پرواز درآمده بود. میخواستم به غنچهها لبخند بزنم. به درختان، صبحتان زیبا بگویم. میخواستم دستی بر سر برگهای سبز خیابان بکشم. میخواستم درعبور از مسیر یک روز روشن و طلایی، شاد باشم. اما با دیدن اسارت نور درپنجه های کثیف فقر، ذوق قدم زدن درسحر را با شرمندگی ته جیبم پنهان کردم. پایم سنگین شد و از تلخی رنج و بدبختی که درعمق جان مردم نشسته است اندوه در دلم خیمه زد. هیچ چیز برای مردم گرسنه نشانی از یک صبح زیبا ندارد. جراحت فقر و بیکاری تا مغزاستخوان های مردم تهیدست را سوزانده است.
به محض این که به کسی نزدیک میشوی درمی یابی درفکرعمیقی فرو رفته است. مردم خسته، قلبهایشان مالامال از رنج و درد است. گویی در رهگذار باد ایستادهاند و از هر سو به دام زنجیرهای اسارت و بندگی کشیده میشوند. مردم زحمتکش به این در و آن در میزنند که گاهی تنها و به راستی تنها برای یک وعده، نانی به دست آورند. کارگران و مردم تهیدست به ماشینی تبدیل شدهاند که سرمایه داران برگرده آنان نشسته و میتازند و کارگران و زحمتکشان فقط سودآوران این ماشین شدهاند. کوچکترین بهرهای از زندگی نصیبشان نمیشود. کوتاهترین تعبیری که میتوان از جهان سرمایهداری بیان کرد حال و احوال مردم سیهروز ایران است. ازهر زاویهای که بنگری اوضاع جامعهٔ ایران بیانگر چیرگی یک شام تیره بر زندگی مردم است. تنها پیام صبح به مردم بینوا، یک روزکار سنگین و طاقتفرسا در دمای بسیار گرم و کشنده هوا همراه با تلخی چشیدن هر روزه گرسنگی است.
رژیم سرمایهداری ایران، همپا و همدست جهانخواران جنگ افروز با تحریف واژهها جهان را به سمت و سوی جنگ و نابودی سوق میدهند. مردمان زحمتکش را درمیان همه گونه مشقت و بدبختی رها کردهاند. کودکان را به باد حوادث سپردهاند. آجر به آجر دیوارهای شهر درآتش بی عدالتی و ظلم میسوزد. با رذالت شرمآوری، هست و نیست مردم را غارت میکنند. ریا کاران دزدی که یک دستشان به سوی قبله دراز است و دست دیگرشان درجیب مردم تهیدست. زندگی زیر سایه ساطور و خفقان رمقی برای گرسنگان باقی نگذاشته است. مردم هر روز دورهم جمع میشوند تا بدبختیهایشان را وزن کنند. کارگران وزحمتکشانی که در دو کفه ترازوی زندگیشان تنها گرسنگی وزن سنگینی دارد. درتابستان امسال با این گرمای سوزان، حتی ذرهای دل مردم به زندگی گرم نشد. آن سوی دیوار روز، شب کمین کرده است. چرخه حیات هم درفضای حزنانگیز مردم دردمند، میان روز وشب گیج میخورد.
درگهواره دلم طفلی آرمیده است که هرنیمه شب سراسیمه ازجای میپرد. چه چیزی آتش درونش را شعله ور میکند؟ درنیمه های شب چه چیزی را میجوید؟ ازهراس برمی خیزم. این پژواک ناله کیست که در زمان پیچیده است و ارتعاش صدایش درستون های خانه جا مانده است؟ خواب خوش چه کسی آتش گرفتهاست که هرنیمه شب سرشاخههای نازک دلم را میگیراند؟ خطی به یادگار از کدام زمان به جا مانده است که هرنیمه شب با دلم راز ونیاز میکند؟ رد پای قدمهای ناتمام چه کسانی بر روی سنگ فرش حیاط جا مانده است که خشت خشت خانههای دلم با دیدنش فرو ریخته است. جای ریسمان بر گردن کدام جوان مبارز، زخمی عمیق زدهاست که پیوسته مه غلیظی در دیدگانم نشستهاست. چه بغضی از دیرباز درگلوی دردمند مردم بهجا ماندهاست که شب هنگام راه نفس را درسینهام میبندد.
درگهواره دلم طفلی غنوده است که ازخیرگی نگاههایی که صورتشان از زیر خاک بیرون زده است و هنوز مردمکهایشان بی تاب دیدارند بی خواب میشود. ازفریادهای شبانه زنی در واپسین دم حیات، خواب از چشمش میپرد. هردو بی صدا و ساکت ماندهایم. هر یک به تکهای از شب چشم دوختهایم. شب مانند برکهای آرام است و میان زخمهای خونین زمین فرو رفتهاست. دلتنگی درختان هنگام عبور شب شنیده میشود. صدای پای مردی به گوش میرسد. او خانهای را به دوش میکشد که دیواری ندارد. فرزندانی رادرآغوش میگیرد که جانی ندارند. ویلان و سرگردان جادهای است که انتهایی برآن نیست. هنگام بدرقه شب است. اما چشمان بسیاری هنوز بازماندهاند. دستان بسیاری درنیمههای شب زندگی را نیمه تمام رها کردهاند. درهر سحر شمارش معکوس زندگی برای مردم دردمندآغاز میشود. هرواژه ای به خون آغشته میشود. جنایتکاران گمان میکنند با شب کردن روز مردم، این فجایع رخداده در زندگی تک تک مردم درحادثهها گم میشود. خیال باطلی که هرگز به وقوع نخواهد پیوست. یک تکه از شب در زمین جا خوش کردهاست. این لکه سیاه را باید با آب دیدگانمان بشوریم. از پشت تار و پود پردههای سیاه شب، افق شاد صبح چشمک زنان از راه میرسد. بیداری ما شب را خواب خواهدکرد. برای زنده ماندن در این جهان غریب باید بپا خیزیم. صدای شکستن شب به گوش میرسد. صبح میآید و نسیم عطر آزادی درکوچهها میپیچد.
شهریور ۱۴۰۳
کنش یار
نظرات شما