زندان و زندانی

ویژه کشتار۶٧ – در نظام سرمایه‌داری، زندان هم مثل بقیه ابزار سرکوب حکومت ها مثل پلیس، ژاندارمری، ارتش و در ایران سپاه ومهمتر از همه وزارت اطلاعات کار کرد خاص خود را دارد . در انتهای تمام این سازمانهای سرکوب گر زندان قرار دارد. در واقع بزبان عامیانه زندان آخر خط سرکوب است که شخص یا تابع شده، به‌زندگی عادی برمیگردد و یا بقول معرف سر موضع است و باید شکنجه و آزار او ادامه پیدا کنند. رسم حقوقی در همه جای دنیا بر این است که اول به شخص مورد نظر میگویند که شما فلان خلاف را مرتکب شدید، شما باز داشت هستید و باید مورد محاکمه قرار گیرید . اما در ایران ما اول دستگیر میکنند و تا سرحد مرگ شکنجه میدهند و اگر شخص دستگیر شده زنده ماند، صحبت از دادگاه چند دقیقه ای واعدام خواهد شد .آزادی های شخصی و حقوق فردی بستگی تام به آزادی بیان و اجتماعات در جامعه دارد. در نبود این آزادی ها همواره حقوق و آزادی شخصی نیز پایمال میشود .همانطور که تمام تحقیقات نشان میدهد، هیچ وقت ما جامعه دمکراتیکی نداشتیم وهمواره تلاش برای ایجاد چنین جامعه ای از اهداف مهم کمونیستها و آزادی خواهان بوده و خواهد بود .من هم قطره کوچکی از دریای بیکران کمونیستها و آزادی خواهان این مرز بوم بودم .که دهه شست مورد هجوم وحشیانه اوباش و اراذل حکومتی، مانند سپاه و کمیته و اطلاعات قرار گرفتیم .قبل از سال شصت نشریه کار ارکان سازمان چریکها فدائی خلق سندی را منتشر کرد  که در ان خاطر نشان شده بود رژیم از آنجا که قادر نیست مطالبات مردم را جواب بدهد تصمیم به سرکوب گرفته است .این سر کوب ابتدا از سازمانهای سیاسی قرار بود شروع شود ، که همینطور هم شد .البته بغیر از حزب توده و اکثریت چون آنها برای حکومت خودی بوده و هستند وشعار ضد انقلاب را به دادستانی و کمیته معرفی کنید جواز عبورشان بوده وهست . باری امثال من که در آن سالها بسیار زیاد هم بودیم نه تجربه کار تشکیلاتی داشتیم و نه سیاسی کاری ورزیده . کارگری بودیم که برای احقاق حقوق خود به جنبش پیوستیم. دلیل اینکه جمع بستم این است ، در زمان رژیم شاه از هر ده نفر زندانی یکنفر کارگر وجود داشت در حالی که در این دوره از هر ده زندانی یکنفر روشنفکر وجود داشت. این نه بدین معناست که روشنفکران در جنبش شرکت نداشتند بلکه به این معنی است که ابعاد شرکت کارگران در جنبش بسیار گستر ده تر از رژیم شاه شده بود .از اولین روز های قیام ۵۷ سرکوب ها جسته گریخته وجود داشت.  در تهران در جلوی دانشگاه تهران از همه جا محسوس‌تر بود . در کردستان که احتیاج به بحث نیست . درترکمن صحرا هم همینطور.خمینی برای سرکوب اعتراضات به محمد محمدی گیلانی بعنوان سرپرست اوین وبه اسدالله لاجوردی هم بعنوان دادستان انقلاب مرکز، حکم سرکوب داد ، و همچنین به خلخالی هم حکم سرکوب سیار که به هر کجا که احتیاج بود سفر کرده و قتل عام براه اندازد .همه مردم ایران از جنایات این حضرات باخبر هستند . در این حال و هوا مسئله روزنامه آیندگان پیش آمد که از زاویه آزادی مطبوعات مهم بود، اما جامعه توجه در خوری بدان نکرد .مسئله بعدی تظاهرات کارگران بیکار در جلوی نخست وزیری بود که برای اولین بار با خشونت و تیراندازی همراه بود .هر روز بگیرو ببند روبه گسترش بود . بنظرم رژیم چاره کار را در ایجاد جنگ دیدند و در پائیز ۱۳۵۹ جنگ رسما آغاز شد ومتعاقب آن سر کوب تمام عیار فکر، عقیده و اندیشه و بگیرو ببند به هر بهانه آغاز گردید .تمام بساط سازمانها در کنار خیابانها مورد تعرض قرار گرفت. دیگر بطور علنی در کوچه و خیابان مردم را مورد ضرب و شتم قرار میدادند، بدون انکه کسی جرات کند بپرسد برای چه به چه جرمی . عده ای لاشخور وار بجان مردم افتاده بودند و تاسف بارتر اینکه هنوز هم بخشی از مردم به خمینی توهم داشتند . بیش از یک دهه طول کشید تا چشم و گوش مردم باز شد و فهمیدند که چه برسر خودشان و کشورشان آمده است .در چنین فضائی در آغاز سال شصت، مجاهدین خلق فاز نظامی خود را آغاز کردند .گذشته از سرکوب شدید سازمان مجاهدین خلق و غیر قانونی اعلام کردن آنها بقیه سازمانها هم مشمول این سرکوب شدند .خبر های هولناکی از اوین و دیگر شهرها میرسید .اما کمتر کسی باور میکرد این حد از جنایت و شقاوت را که در تاریخ این مرز و بوم اگر نگویم بیسابقه ولی میتوان گفت که کم سابقه بود. من هم بیکار بودم و در ان زمان در بخش محلات تشکیلات فعالیت می‌کردم و بیشتر در محلات غرب تهران فعالیت میکردم. در نیمه دوم سال شصت مرا به بخش چاپ و توزیع نشریه کار و دیگر مطالب چاپ شده فرستادند. تا چند ماه که همه چیز مرتب و خوب پیش میرفت تا اینکه ضربات سال شصت آغاز شد. ما در آغاز گاهی تا ۱۰۰۰ نشریه واطلاعیه تا ۱۰۰۰۰میرسید ولی هرچه ضربات گسترش می‌یافت از نفرات دریافت کننده نشریه و اطلاعیه کم میشد. تا اینکه در ماه اسفند فقط برای مصرف خودمان نشریه دریافت میکردیم. در این اثنا شخصی مشکوک به مغازه ما که در آن نشریه برای ارسال دسته بندی میشد، آمد و مشکوک میزد. در روز ۲۳ اسفند سال شصت، ناگهان چند ماشین همراه با بیسیم و اسلحه مغازه را محاصره کردند و یکی از آنها گفت که اینجا مواد مخدر رد و بدل میشود. شما باید بدون سر و صدا همراه ما بیائید و به چند سوال ما جواب بدهید. اگر موردی نبود که به اینجا برتان میگردانیم .مغازه داران اطراف همه متوجه شدند. اما پاسداران مسلح بودند و مردم اگر هم میخواستند کاری بکنند بدون سلاح و دست خالی کاری از کسی بر نمی آمد. باری یکی از اقوام من که در آن نزدیکی مغازه داشت از دستگیری من مطلع شده بود . بعد از چند روز که از من خبری نشد، رفته بود به مغازه که پرس و جو کند. پاسداران هم بخیال اینکه طعمه را بدام انداختند، حسابی او را کتک زده بودند بعد که فهمیدند از افسران نیروی هوائی رژیم میباشد ، او را رها کردند .اما من را یکراست به کمیته مشترک ضد خرابکاری که حالا شده بند ۳۰۰۰ و بعد هم زندان توحید و درحال حاضر هم شده موزه عبرت، اما کو کسی که عبرت بگیرد از شکنجه گران گذشته. بعد از عکس و اثر انگشت سوال و جواب آغاز شد .مرا روی تخت خواباندند، پاهایم را به میله تخت با طناب بستند یک کلاه دو جداره هم برسرم ویک پتوی سربازی چهار لا روی صورتم انداختند . ضربات کابل مانند اهن گداخته از تمام وجودم عبور میکرد من که گیج شده بودم، بعد از ساعتی دیگر پاهایم ضربات کابل را احساس نمیکرد .هرچه سعی کردم که آنها نفهمند نشد .چیزی با مرگ فاصله نداشتم. مرگ را با تمام وجود خریدار بودم. تحمل این همه درد و شنکنجه بیشتر از مرگ بود. باری بعد از اینکه فهمیدند من دیگر دردی احساس نمیکنم مرا از تخت باز کردند. در گوشه سلول مقداری سنگریزه وجود داشت، با کابل به سر و بدن من میزدند و مرا مجبور به راه رفتن برروی سنگریزها کردند و در آخر هم با وسیله میخ مانندی پاهای مرا سوراخ کردند تا خون جاری شد و عصب ها دوبار فعال شدند و آماده برای شکنجه ….یکهفته اول مرا از اطاق شکنجه بیرون نیاوردند. کابل روی کابل، کشیده روی کشیده ومشت و لگد روی مشت و لگد ادامه داشت وخلاصه، آش و لاش شده بودم. اما من تنها نبودم. رفیقایم بسیار بودند.

در آن زمان، دستگیری ما همراه شده بود با دستگیری افرادی از یک کودتا که قطب‌زاده ودیگران در آن بودند. کمیته جای خالی نداشت من حدود شش ماه شبانه روز در راه رو با چشم بند بودم و از آنجا هم مجبور به استفاده از عینک شدم. این اولین سوغات من از دستگیری بود. من فکر میکنم  رفقای گروه ما که از ضربه اسفند شصت بودیم ، اولین زندانیانی بودیم که در کمیته مشترک مثلا دادگاهی شدیم .حاکم شرع که بعلت چشم بند نتوانستم او را شناسائی کنم، همگی ما را همینطور چکی از دم محکوم به اعدام کرد .اگر چه از بعضی از رفقای ما از جمله من هیچ مدرکی نداشتند . در مغازه هم هیچ مدرکی که مرا به سازمان ربط دهد پیدا نکردند، اما ملاک، حدس حاج اقا بود.( لازم نبود حجت خدا روی زمین هرچه میکوفت ومیخواست عین ملاک بود) همین که بزندان افتاده ای خودش ملاک است . مدت کوتاهی هم در یک سلول بودم. حدود هفت نفر بودیم .یکی از آنها رفیق جانباخته منصور جابری بود که در سال شصت ویک به جوخه اعدام سپرده شد . یاد و خاطره اش همیشه برایم افتخارآمیز و عزیز است. رجبعلی کوچکزاده هم یکی دیگر از هم سلولی ها بود . که تواب شده بود و اولین گزارش از من را ظاهرا او در کمیته به بازجوی من داده بود که این شخص روحیه اش خوب است و سر موضع میباشد .البته این موضوع را من سال ها بعد فهمیدم . اما یادش گرامی منصور گفت حواست باین باشه همیشه برای شناسائی میبرندش بیرون .طرف سه سال هم زمان شاه زندان بوده ؟ باری من را به اوین اوردند. چند ساعتی در دادستانی اوین بودم که مرا به بند یک فرستادند .اطاق شش هنوز هم زخمی و باند پیچی شده .اگر اطاق تعزیری ها جا داشت معمول بود که باید مرا آنجا میفرستادند ( اطاق تعزیری ها محل نگهداری کسانی بود که در اثر شکنجه آش ولاش بودند وزخمهای آنها چرک کرده بود وبوی تعفون تمام حیاط را گرفته بود. این محل، اطاقی حدود سه در چهار بود در گوشه حیاط هواخوری چسبیده به راهروی بند ) . تا اینجا همه چیز مربوط بود به کسب اطلاعات از زندانی که بطور غیر انسانی اعمال میشد. اما من تازه متوجه شدم این اول کاره واصل قضیه تازه آغاز شده است. منظور بخش بعدی آن یعنی فشارهای مضاعف از نظر فضای زندگی، غذا بهداشت هواخوری وتماس با خانواده بعلاوه شکنجه که هنوز ادامه دارد و پایانی بر آن نیست . تمام اینها وسیله ای بود که با آن بتوانند زندانی را بزانو دراورده و به تسلیم وادارند .تازه مگر به این هم اکتفا میکردند . پایانی براین شب تیره نبود!  باری وارد اطاقی ۶۰ نفره شدم جای نفس کشیدن نبود . بند توابین یکطرف اطاق و بقیه هم طرف مقابل. ۲۴ ساعت زیر زره بین بودن خودش اعصاب خورد کن است تا چه رسد به اینکه هر دم ساعت یکی را از اطاق میکشیدند بیرون و بعد از ساعتی خونین و مجروح برمیگرداندند. جو رعب و وحشت دائم حکم‌فرما بود .هر یک از نگهبانان برای خود باند و دسته توابین جداگانه داشت . چون خط توبه تاکتیکی مجاهدین تا حدودی چرت اینها را بهم ریخته بود . اما پدر ما را هم درآورده بودند .برای اثبات توابیت خودشان از چپها گزارش میدادند .اعتراض هم که میکردیم میگفتند نمیتوانیم از خودمان گزارش بدهیم .شکنجه دیگر، اعدام ها بود . روزهای دوشنبه و چهارشنبه معمولا زندانیان را برای اعدام میبردند . صحنه ای غم انگیزتر از بدرود با رفیقی که دیگر هر گز او را نخواهی دید نیست. من که ندیدم .شب که میشد صدای رگبار تیر عجیبی بگوش میرسید . هرکس درهر حالی که بود دیگر قادر به ادامه آن نبود. چون میدانستیم در ادامه تیرهای خلاص، نشاندهده مرگ یک مبارز است . شروع میشد به شمردن تیرهای خلاص گاهی تا ۵۰۰ تیر خلاص میشمردیم که نشانه جانباختن ۵۰۰ نفر بود. اما با کمال تعجب فردای آن روز، روزنامه های رژیم خبر از اعدام ۳۰ نفر میدادند .توابانی که از جمع کردن و یا تیر خلاص زدن برمیگشتند خبر از جانباختن صدها نفر میدادند  وخودشان هم برای رعب وحشت دیگران با لباسهای خونی وارد اطاق میشدند. تلویزیون داخل اطاق یک کانال بیشتر نمیگرفت وبیشتر مواقع ان هم بخاطر پخش مصاحبه‌ها قطع بود و باید به اراجیف توابها گوش میکردیم .شکنجه دیگری که بسیار عذاب آور بود، بردن زندانی به حسینیه اوین بود .معمول بود که در حسینیه توابین با توهین به سازمانهای سیاسی وحتا به خودشان، همه عالم را محکوم میکردند به جز اسلام و دارو دسته خمینی .از جمله معروف ترین آنها حسین روحانی وقاسم عابدینی از بنیان گزاران سازمان پیکار بودند .بیشتر شبهای تابستان ۶۱ حسین روحانی با سخنرانی های غیر واقعی باعث عذاب بود . در بیرون هیچ گروهی را مارکسیست نمیدانستند ودر زندان هم نعل وارونه میزدند. همه عالم کافر و ملحد نجس بودند بجز دارودسته خمینی .در اوین چندین شعبه بازجوئی وجود داشت که هادی غفاری مسئول شعبه ۶ آن بود . ۲۰۹ و تعداد زیادی سلول افرادی که در کنترل سپاه بود .معمولا دستگیر شدگان چپ در اختیار وزارت اطلاعات و سپاه بود که در کمیته مشترک و شعبه ۲۰۹ اوین  بازجوئی میشدند .همه کاره اوین گیلانی ولاجوردی و در ابتدا محمد کچوئی بودند، با نیروهای زیادی که در اختیار داشتند . از جمله گارد ضربت اوین که هم نیروی سرکوب زندان بود وهم نیروی ضربت بیرون از زندان برای دستگیری های افراد سازمانهای سیاسی . یکی از این سر بازجویان حامد بود ولهجه ترکی داشت و بسیار هم بیرحم و فحاش بود . از جمله یکی از بیرحمترین زندانبانان سید حمزه بود. این شخص پدرکشتگی عجیبی با زندانیان داشت. به بهانه‌های مختلف زندانی را میبرد بیرون از اطاق و مورد آزار و شکنجه قرار میداد . اوین دارای صدها نفر بازجو، کمک بازجو، متخصص کابل زدن و شوک برقی ودیگر وسائل شکنجه بود .بخش دیگری هم بودند که معلمان اولیه آدم کشی در این رژیم بودند، مانند محمد علی بشارتی جهرمی و رفیقدوست ( قاتل رفقا توماج و مختوم و واحدی و جرجانی ) که قاتل خلق ترکمن لقب گرفته بود و……..من به این مختصر در مورد اوین بسنده میکنم. بعد از چند بار به اصطلاح دادگاه مرا به ۱۰ سال زندان محکوم کردند .تا قبل از سال ۶۱ هر حکمی که حاکم شرع میداد باید اجرا میشد .اما آش آنقدر شور شده بود که آشپز هم اعتراض کرد ! براین مبنا هرکس که یکی از ۵ مورد زیر در مورد او ثابت میشد، حکم اعدام صادر میشد ( داشتن اسلحه. زندگی در خانه تیمی. داشتن تحت مسئول .داشتن رده تشکیلاتی. دادن کمک مالی و دراختیار گذاشتن تدارکات.) در مورد من هیچ کدام ثابت نشد. در نتیجه من به ۱۰سال زندان محکوم شدم. در پایان سال ۱۳۶۱جمعی از زندانیان حکم گرفته که من هم یکی از آنان بودم از اوین به زندان قزل حصارمنتقل شدیم .تصور من این بود که شکنجه و عذاب تمام شده  و میریم برای ۱۰ سال حبس کشیدن ! اما چه تصور باطلی بود . گویا اصلا ما نه بازجوئی شده بودیم ونه حکم گرفته بودیم . همه چیز از نو شروع شده بود .دوباره سه نوبت دستشوی در روز، جیره غذائی ناکافی و نا مرغوب . اطاق های ۵۰ نفره  و فشار های روانی از طریق اراجیف توابین تازه مسلمان شده( زندانیان سیاسی بریده ).  این روند ادامه داشت تا اینکه شنیدیم مسئولین زندان در حال تعویض هستند .در آن زمان باند لاجوردی بر زندانهای مرکز حاکم بودند . حاج داود رحمانی یکی از این جنایت کاران باند لاجوردی بود. البته خو در جنایت صاحب سبک بود ! قیامت و یا قرنطینه و گاودانی وتجاوز به زندانیان چه زنان و چه مردان برای به زانو درآودن زندانی از ابتکارات این جنایتکار بود . حاج داود رحمانی سالها مسئول زندان قزل حصار بود و شرح جنایت او در این دوران خود کتابی مفصل خواهد بود . بعضی از بازجویان قزل حصار، مانند ناصریان که زیر دست حاج داود بودند بعد ها خود به جنایتکاران بزرگی تبدیل شدند . باری در سال ۶۴ شرایط زندان کمی عوض شد. هواخوری باز شد، ورزش هم بصورت جمعی آزاد گردید و عده ای از زندانیان که حکمشان تمام بود، آزاد شدند. اما همواره زیر هشت بردن وضرب و شتم جزئی جدائی ناپذیر از زندان بود . در نهایت رژیم تصمیم گرفت زندان قزل حصار را بعلت تبلیغ در خارج از کشور وبد نامی هائی که این زندان با خود داشت وحاج داود رحمانی بنیانگزار این جنایتها در این زندان بود، از زندانی سیاسی خالی کند.

 در سال۱۳۶۵ زندانیان را گروه گروه از زندان قزل حصار به زندان گوهر دشت ( یا رجائی شهر ) منتقل میکردند. بخشی از زندانیان بند یک واحد یک را که من هم جزوه آنها بودم به زندان گوهردشت منتقل کردند . ابتدا به ساکن تمام کتابهایی را که در قزل حصار خودشان بما فروخته بودند از ما گرفتند. استدلال ناصریان که حالا شده بود رئیس داد یاری زندان گوهردشت، این بود که شما باندازه کافی کتابها دیگر را خوانده اید. اینجا فقط باید کتابهای مذهبی اسلامی بخوانید تا با اسلام ناب محمدی آشنا شوید! ورزش جمعی هم ممنوع شد . در سال۱۳۶۶ بخاطر ورزش جمعی هر روز عده ای از ما را به اطاق گاز میبردند ( اطاق گاز اطاقی بدون پنجره با درهای دوجداره یعنی بدون هیچ منفذ هوا بود. در نتیجه سریع به زندانی احساس خفگی دست میداد ما را آنقدر در این حالت نگه میداشتند تا بحال بیحوشی میافتادیم ) بعد در را باز میکردند وبا پاشیدن اب بروی زندانی کمی او را به حال عادی برمیگرداندند .برای اینکه صدمات زیادی به یکنفر وارد نشود تقسیم کرده بودیم و هر روز یک گروه به ورزش جمعی مبادرت میکردیم . البته در این دوران چندین نفر نقص عضو شدند. مانند کور شدن چشم، شکستن دنده و شکستن سر و دست و صورت. باری در سال ۱۳۶۶ عده ای را به دادیاری بردند برای باز جوئی از جمله من را، سوالات معمول هم اینها بود: به چه اتهامی دستگیر شدی؟ چند سال حکم گرفتی؟ وچند سال از حکمت باقی مانده است؟  سوالات کلیدی هم اینها بود: حاضری در مقابل زندانیان دیگر یا در مقابل دوربین تلویزیون مصاحبه کنی؟ حاضری انزجارنامه بنویسی؟  هر کس که قبول میکرد یا آزاد میشد و یا تخفیف حکم میگرفت .اما من چون هیچکدام را نپذیرفتم ماندگار زندان بودم .مسئولان اصلی زندان گوهردشت، ناصریان که مسئول دادیاری بود و داود لشگری که مسئول زندان ، هر دو آنها بر سر شکنجه و آزار زندانی با یکدیگر هم نظر بودند . در مردادماه سال ۱۳۶۷ بناگهان همه چی در زندان رنگ و بوی مرگ بخود گرفت. خفقان مطلق حاکم شد . هواخوری تعطیل شد. کسی را دیگر به بهداری نمیبردند . ملاقات خانواده ها قطع شد. فروشگاه تعطیل شد . تلویزیون های بند را بردند. بلند گوهای داخل بند که گاهی اخبار بخش میکرد قطع شد .در این حال و هوا از طریق ارتباط با بند مجاهدین فهمیدیم که آنها در حال حمله به ایران بودند که شکست سختی خورده اند . چند روز بعد، مجاهدین خبر دادند که تا این تاریخ ۲۰۰ نفر از ما اعدام شده اند. در بند ولوله شد. چطور ممکنه زندانی که حکم گرفته  مگر میشه اعدام بشه . از پنجره بند ما که داخل حیاط بند را نگاه میکردیم مقدار زیادی دمپائی روی هم تلمبار شده بود که گویای حادثه ای بود .تا اینکه در روز ششم و یا هفتم شهریور بود که در بند باز شد و اسامی ۲۰ نفر را خواندند که با چشم بند بیان بیرون . من هم یکی از آنها بودم . به‌خط شدیم روبه بیرون همگی ما را بردند وسط ساختمان زندان که تمام طبقات از طریق پله به هم راه داشت . ناصریا ن و لشگری شروع کردند به سوال کردن اتهام ، قبول داری یا نه؟ گفتم نه. مصاحبه میکنی؟ گفتم نه. گفت خر خودتی .  دو یا سه ساعتی همینطور نشسته بودم که مرا هم بداخل فرا خواندند . اولین با ر بود که در بیرون از بند بدون چشم بند در مقابل زندان بان و دیگران نشسته بودم . یک هیات حدود پانزده نفری میشدند که در میان آنها نیری حاکم شرع دادگاهای انقلاب مرکز بود و اشراقی هم دادستان انقلاب مرکز بود. بقیه را بعدها شناختم از جمله پور محمدی ( که حالا شده وزیر دادگستری ) ناصریان که حالاشده حاکم شرع بنام مقیسه . نماینده وزارت اطلاعات. نماینده دادگستری . نماینده نخست وزیری . نماینده وزارت ارشاد .تا انجا که میدانم از تمام ارگان های دولتی یک نماینده در هیات مرگ  حاضر بودند. فکر کنم چهار نفر آخوند بودند و بقیه با لباس معمولی . نیری شروع کرد که ما هیات عفو امام  هستیم و میخواهیم ببینیم کسانی که مستحق عفو هستند و کسانی که نیستند را بندشان جدا باشد. خوب اتهام؟ گفتم اقلیت. قبول داری؟ نه. گفت کمونیست هستی؟ گفتم نه، چون سوادم در این حد نیست که کمونیسم را بشناسم . چند سال است که زندان هستی؟ از سال ۶۰٫ تا حالا مرخصی رفتی؟ نه . ملاقات حضوری داشتی؟ نه. حاضری مصاحبه کنی؟ گفتم نه .گفت چرا ؟ گفتم مسئله شخصی است. حاضری انزجار نامه کتبی بنویسی؟ گفتم نه . گفت تو هم کافری و وقت ما را بیخود تلف میکنی و حکمت اعدام است. گفتم من نگفتم کافرهستم. شما میتوانید هرچه دلتان میخواهد بگوئید. بعد اشراقی شروع کرد به سوال کردن. همان سوالات دوباره تکرار شد. در پایان از من پرسید شما به اتهام دستگیر شده نزدیکتری یا به اعتقادات خانواده؟ دانستم که لبه مرز مرگ زندگی هستم .گفتم به خانواده نزدیکترم. گفت ببریدش. مرا بردند بیرون در راهرو واحد اصلی و سمت راست نشاندند .میدیدم که بعضی از رفقا را در سمت چپ نشاندند. بعد از حدود یک ساعت همه ما را بلند کردند .انها که سمت چپ بودند بطرف ته سالن زندان وما را بسمت بند یک گوهردشت بردند. ما شش نفر را در اطاقی جا دادند . دیدیم از ۲۰ نفر فقط شش نفر اینجا هستیم . با ردوبدل شدن اطلاعات پی بردیم که آن ۱۴ نفر بقیه همین امروز اعدام شدند . نفرت تمام وجود همگی را فراگرفت، البته همراه با ترس .بعد از چند ساعت در اطاق باز شد و ناصریان پرسید نماز میخوانید همگی گفتیم نه . گفت چشم بند بزنید بیائید بیرون. من و جلیل شهبازی را  روی تخت خواباندند  و چنان زندند که دست بدیوار قادر به ایستادن و راه رفتن نبودیم . بقیه همگی قبول کردند .جلیل را که دیگر ما ندیدیم تا اینکه ناصریان آمد وهمه اطاق را که حالا حدود ۲۰نفری شده بودیم برد به دستشوئی و گفت این خون جلیل است خود را کشت. شما هم هر کدام میخواهید بفرمائید .دو باره از نو روزی سه نوبت دستشوئی، غذای بخور نمیر بدون هواخوری .بعد از چند روز آمدند. در اطاق باز شد و چهره منحوس ناصریان ظاهر شد. یکی یکی پرسید مصاحبه میکنی من گفتم نه . در مجموع ۱۳ نفر شدیم که دوباره برای مصاحبه کابل خوردیم، اگر چه هیچ وقت مصاحبه نکردیم .حاصل این جنایت هولناک در زندان گوهردشت باقی ماندن ۲۰۰ نفر زندانی بود و بعد ها شنیدم که حاصل این جنایت در اوین هم زنده ماندن ۱۲۰نفر بود .

من در اینجا  مطلب را به پایان میبرم یاد تمام آن عزیزان که حتی معلوم نیست در کجا به‌‌خاک سپرده شدند، گرامی میدارم و خود را وام دار تحقق آرمانهای آنها میدانم.  یادشان گرامی و راه شان پر رهرو باد

دمکراسی واقعی هر سیستمی و هر رژیمی را باید در برخورد با مخالفین‌‌شان جستجو کرد وگرنه در حرف همه جنایتکاران خود را دمکرات میدانند .

(منوچهر مانی )

متن کامل نشریه کار شماره ۶۵۳ در فرمت پی دی اف

POST A COMMENT.