نوشته‌ی یکی از زندانیان سیاسی بازمانده از دهه ی شصت

ویژه کشتار۶٧

پرواز می کند

پرنده ی سیاه شوم

برفرازسرآن

بیضه نشستگان امید

روندگان راه آرزو

ومن چقدر از بنز زرد متنفرم

من از مرداد

من از شهریور

وای اگر در پائیز

وای اگردر آذر

ومنِ نیمه جانِ اثیری

چه باید می کردم آنگاه

که آن رونده ی شوم زرد

مرگِ در چنته را

در میان آن بیضه نشستگان

در سخاوت تمام

بی تبعیض

تقسیم می کرد

کابوس مدام من اما

بی رحم تر از چنگال مرگ

گلویم را می فشارد مدام

که من از بنز زرد

که من از مرداد

که من از شهریور

بیزارم

بیزار

و من در این نفس کشیدن نفسگیر

دوره می کنم هر سال

مرداد و شهریور و بنز زرد را

آ … ه

چون شهریار شهر سنگستان

سر در غار کرده می پرسم

که آیا مرا امید رستگاری نیست

و غار را پاسخی است اما

اری نیست

اری نیست

تابستان ۱۳۶۷ فرعی چهارده

محسن مسئول صنفی بند که به شوخی مامان محسن صدایش می کردیم از انباری کوچکش شکلاتی درآورد و در میان بچه ها پخش کرد. شیرینی پایان جنگ. شیرینی پایان جنگی که هشت سال به درازا کشیده بود. همه خوشحال بودیم . اما در این میان چه کسی می دانست که تا چند روز دیگر قرار است زهری به کاممان کنند که تلخی اش تا ابد خود را تکرار خواهد کرد.

در فرعی چهارده گوهردشت که از بندهای تنبیهی زندان بود، تلویزیون کوچکی داشتیم. هواخوری و ملاقات را روزها قبل از پایان جنگ قطع کرده بودند .

روزهای نخست مرداد بود . اخبار فروغ مجاهدین رسیده بود و در میان تعجب ما اخبار این عملیات از تلویزیون هم پخش می شد. برایمان تعجب برانگیزتر این بود که چرا تلویزیون را از بند نمی برند .

مرداد گرمی بود . فضای فرعی در تابستان بسیار خفه و سنگین بود. بویژه اینکه پنجره های بند رو به شرق بودند و خورشید مستقیم به پنجره و نرده های پهن افقی روی آن و از لای نرده ها به درون می تابید و نرده های آهنی به شدت داغ می شدند. غروب روز چهارم مرداد تلویزیون را از بند بردند .

در آن فضای ملتهب خبری رسید که تعدادی زندانی را از مشهد به گوهردشت آوردند. صداهای گنگی به عنوان خبر در گوشهایمان می پیچید از یک احتمال دور، از کشتار و قتل عام زندان؛ اما کمتر کسی به آن بها می داد و آن را جدی می گرفت. البته همه می گفتیم که از اینها بعید نیست اما با این وجود باز هم کسی باور نمی کرد.

پنجم مرداد ۱۳۶۷ ساعت ۱۱ صبح

صدای باز شدن درب آهنی بزرگ حیاط بند که به محوطه ی بیرون از بند و خیابان کنار آن باز می شد توجهمان را جلب کرد. به پشت پنجره آمدیم . تابش شدید آفتاب چشم را می زد. تعدادی زندانی را به داخل حیاط آوردند. شمردیم . چهارده نفر بودند . اینها همان زندانیانی بودند که از مشهد به گوهردشت آورده بودند . آنها همگی بدون چشم بند بودند. به داخل دستشویی حیاط بند می رفتند ؛ وضو می گرفتند و بیرون می آمدند و در همان حیاط بند به نماز می ایستادند. چشمانمان می دید اما دلهامان هنوز باور نمی کرد. آخر این چه نمازی است که اینگونه و بر روی آسفالت حیاط زندان باید خوانده شود ؟ همه با چشمانی باز و در سکوت از لای نرده ها به تماشا ایستاده بودیم . یکی در آن میان گفت : می خوان اعدامشون کنند . صدایی از کسی برنخواست . نمازخواندنشان که تمام شد دوباره آنها را از در بیرون بردند.

در محوطه ی بیرون حیاط بند و نزدیک آشپزخانه زندان سوله ای وجود داشت . زندانیان را به داخل سوله بردند . در حیاط بند نیمه باز بود . تحرکات بیرون به اندازه ی باز بودن در پیدا بود. چند پاسدار از جمله پاسداری که قد بلند و هیکل ورزیده ای داشت که زندانی ها نامش را علی فردین گذاشته بودند در جلوی آنها حرکت می کرد از سمت غرب حیاط بند و از در کوچکی که از راهروی زندان به حیاط باز می شد وارد شدند و به طرف سوله رفتند. یک آمبولانس سفید رنگ هم آمد و جلوی سوله توقف کرد.

پس از حدود یک ساعت اعدام پایان یافت . اعدام شدگان را داخل آمبولانس سفید گذاشتند و آمبولانس حرکت کرد و رفت. بعد از لحاظاتی پاسدار قد بلند وارد حیاط شد. فرد دیگری از این سو به طرف او آمد در میانه حیاط بند به هم رسیدند و به سلام و احوالپرسی مشغول شدند. فرد تازه وارد در ابتدا خواست که با پاسدار دست بدهد که او از دست دادن امتناع کرد و پیدا بود که در حال توضیح دادن علت دست ندادن خود است. او چون در اجرای اعدام زندانیان و نیز جابجایی جنازه هایشان شرکت کرده بود نجس به حساب می آمد و اگر قبل از غسل نمودن به کسی دست می زد یا دست می داد فرد مقابل هم در اصطلاح نجس می شد.

پس از دقایقی دربزرگ  حیاط بند بسته و همه چیز تمام شد و دوباره سکوت بر حیاط بند حاکم شد .

دیگر کسی نمی خندید همه کم حرف شده بودیم . چهره ها همه متفکر و در عین حال منتظر. همه در انتظار رخداد و حادثه ای بودند . اما کسی درست نمی دانست کدام حادثه و چگونه. هیچ کدام نمی دانستیم که جز دو سه نفر تا پایان روز هفتم مرداد در حسینیه زندان گوهردشت نقطه ی پایانی بر داستان زندگیشان گذاشته خواهد شد.

امیرحسین کریمی که بچه ها به دلیل آنکه قبل از دستگیری در حوالی تهرانپارس دکه ای داشت او را امیرقهوه چی صدا می کردند، صدای بسیار زیبایی داشت . غروب شده بود و هوا تاریک. امیر شروع به خواندن تصنیفی از مرضیه کرد.

دیوانه ز دست عشقت تو کنونم

آواره چو مجنون در دشت جنونم

چون بگذرم از این ره با پایای شکسته

چون ناله کند این دل با نای شکسته

همه در سکوت گوش می کردیم. این آخرین باری بود که صدای دلنواز امیر گوشها ودلهایمان را نوازش می داد و این آخرین باری هم بود که امیر می خواند.

تا غروب روز هفتم مرداد نه امیرحسین کریمی صدایی برای خواندن داشت و نه فرزین نصرتی و نه فردین نصرتی نه فرشید انتصاری ؛ محسن کریمی ؛ ابراهیم چوبدار؛ حسن فخار؛ محمد مروج؛ مسعود خستو و محسن صادق زاده …گوشی برای شنیدن.

آن فروریخته گل های پریشان در باد

کز می جام شهادت همه مدهوشانند

یادشان زمزمه ی نیمه شب مستان باد

تا نگویند که از یاد فراموشانند

متن کامل نشریه کار شماره ۶۵۳ در فرمت پی دی اف

POST A COMMENT.