ادبیات

می بینم

سنگ فرشهای خونین  خیابان را نماد زخم های  آزادی  را نخ نما ترین  حکومت  را بلوغ  پی در پی  گرسنگان  را مهسا های  حجاب سوزان را پرچم  سرخ  رهائی  را زنگ بزرگ  آزادی را می بینم  می بینم  

اعدام شایسته اوست

مرتجعی فریاد می زند نگذارید دلش را به زنی دهد سینه‌اش را به گلوله ببندید او آزادی زنگ خورده را کوک می‌کند روشنائی روز را در دامن یاسمن‌ها به دوش می‌کشد مشعلی در دست گامی در راه امیدی بر لب خرافات

آزادی

می‌شنوید؟ همه آمده‌اند با سر نیزه‌هایشان زیر پلک ها را جستجو می‌کنند شبانه در کوچه‌های تاریک شعرها را تفتیش می‌کنند شعرهای متعفن را نه شعرهای معطر را زمانی که زبان از لب هراس داشت مبادا آزادی را

برگرده ام

داغ هزاران شلاق بردست هایم رنج هزاران سال – کار بردیدگانم خواب هزاران قرن برپاهایم نقش هزاران زنجیر بردست هایم بسیاری دستبند برچشم هایم دنیایی از چشم بند اما! درسینه ام تنها یک قلب می تپد قلب

برای کارگرانی که استثمار می‌شوند

سگ‌هایتان را بیاورید اینجا میان آجر و آهن ناله یک کارگر می‌آید استخوان‌های خرد شده ضایعات انسانی چهر ه ای از خاک و خون در خرابه‌های متروپل با گلوی گرسنه افتاده از دار بست کارگری بی مواجب مشتی

کوهنورد

وقتی فرسنگ‌ها راه را می‌پیمایم تا در قله جام جان تازه‌ای برگیرم آنگاه به بی‌مهری آدمیان می‌گریم که چگونه فراموش می‌شوند می‌میرند آنزمان شعر اندوه را می‌سرایم شعر اندوه تاریخ خلقی است زخم تاولی

کارگرم

من از اردوی کارم فرزند کارگر سرود برابری بر لب نامم پرولتاریاست پدرم با آرزوهایش در معدن سنگ مدفون شد فریاد می‌زد مرده باد فقر مرده باد فقر من نیز هر روز تابوتی برای خود می‌سازم (اگر روزی با مرگ

روز کارگر

در سحر گاه ماه می پانزده پرچم سرخ قانون جدیدی سرودن بنیاد کهنه تاریخ جهان دیگر هیچ بشارت دادند پیکاری به وسعت جنگل علیه استثمار علیه سرمایه اول ماه می پرچم رزم ماست ما کارگران آب خاک آهنیم خشم ما